یادداشتی دربارهٔ مکتب فرانکفورت

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۹۰

ژان میشل پالمید


۱- خط سیر محققان آلمانی مکتب فرانکفورت،

(از استقرار نازیسم تا دوران تبعید در ایالات متحد آمریکا)

کمتر جنبش تئوریکی همانند مکتب فرانکفورت توانسته است چنین نفوذ عمیق و وسیعی داشته باشد. این مکتب در آغاز اعتلای نازیسم پدید آمد و پیروان آن در تمام دوران تبعید به‌ایالات متحد آمریکا و پس از بازگشت به‌آلمان بی‌وقفه کوشیدند هویت خود را محفوظ نگه دارند.

به‌سال ۱۹۲۲، فلیکس وایل (Felix Weil) فرزند یک تاجر بذر، به‌فکر گردهم‌آوری دانشگاهیان آن زمان آلمان در فرانکفورت افتاد. در میان این دانشگاهیان نام کسانی چون جرج لوکاچ، کارل کرش Karl Korsch، فردریک پولک Fredrich Pollock، ک. ا. وتیفوگل، بلافوگاراسی Bela Fogarasi که به‌روابط میان مکتب هگلی و مارکسیسم علاقه‌مند بودند به‌چشم می‌خورد. این گروه با همکاری ماکس هورکهایمر Max Horkheimer نضج بیش‌تری یافت. این روشنفکران که در نظام دانشگاهی منجمد آلمان، در یک رشتهٔ علمی خاص زندانی می‌شدند به‌بنیانگزاری یک مؤسسهٔ تحقیقاتی تصمیم گرفتند که به‌چند رشتهٔ علمی مختلف می‌پرداخت و امکان رو در روئی مارکسیسم با تمام علوم انسانی و خاصه روانکاوی را فراهم می‌کرد و به‌مسائل اساسی جامعهٔ جدید با نگرشی باز و دیدی تازه می‌نگریست.

پدر فلیکس وایل هم نقش حامی را پذیرفت و مؤسسه در اندک زمانی قادر شد که نخستین محققان را بپذیرد و به‌مدرسان حق‌التدریس بپردازد. در آغاز، ادارهٔ مؤسسه به‌کارل گرونبرگ Carl Grunberg استاد حقوق و علوم سیاسی دانشگاه وین واگذار شد.

در ابتدا مسیر فکری مؤسسه تا حدی قشری بود و «مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت» در رابطهٔ نزدیک با حزب سوسیال دموکرات آلمان و مؤسسهٔ مارکس و انگلس مسکو فعالیت می‌کرد اما کم‌کم مؤسسه توانست در کنار کمونیست‌هائی چون وتیفوگل، بورکنآ Borkenau و گومپرز Gumperez افراد آزادمنش و پیروان دست‌چپی هگل را هم گرد آورد.

به‌نظر می‌رسد که این مؤسسه واقعاً در بدو تأسیس سعی بر آن داشته که هیچگونه رابطه با حزب خاصی نداشته باشد و اگر کارل کرچ در شمار اعضای مؤسسه به‌حساب نمی‌آمد یقیناً به‌علت تعهدات سیاسی بیش از حد شناخته شدهٔ او بود.

مؤسسه که در مسیر «تحقیقی انتقادی» از جامعهٔ سرمایه‌داری، موضعی ضدبورژوا گرفته بود و از آنجا که به‌تمام رشته‌های علمی (و مثلاً موسیقی) می‌پرداخت توانست شخصیت‌های مختلفی چون تئودور آدورنو، والتر بنیامین و هربرت مارکوزه را به‌خود جذب کند و نظریهٔ «تحقیقات اجتماعی» را بسط دهد، نظریه‌ئی که در همه حال مورد توجه مکتب فرانکفورت باقی ماند.


۲- سال‌های تبعید

با به‌قدرت رسیدن نازی‌ها، این مؤسسه که به‌وسیلهٔ روشنفکران کمونیست و یهودی نسب اداره می‌شد با خطر مستقیم روبه‌رو شد و کتابخانه‌اش ضبط شد. خوشبختانه هورکهایمر که به‌عنوان رئیس جدید مؤسسه انتخاب شده بود خردمندی آن را داشت که یکی از سازمان‌های ضمیمهٔ مؤسسه را در ژنو بنا کند و درآمد مؤسسه را به‌هلند بفرستد.

اعضای مؤسسه نخست به‌لندن پناه بردند و سپس به‌پاریس و بالاخره به‌ایالات متحد آمریکا عزیمت کردند. اینان و خاصه آن عده که در «مدرسهٔ جدید برای تحقیقات اجتماعی» نیوریورک شروع به‌کار کردند در قیاس با دیگر مهاجران آلمانی از امنیت مادی خاصی برخوردار بودند و همین خود انتقادهای تند و تلخ دیگر مهاجران و از جمله برشت (که هیچگاه میان او هورکهایمر دوستی پدید نیامد) را برانگیخت. با همهٔ این، مؤسسه کوشید که جذب مؤسسه دیگری نشود و انتشار مجله به‌زبان آلمانی و همچنین به‌وسیله ناشری فرانسوی ادامه یافت.

برخی از تحقیقات بنیادی مکتب فرانکفورت دربارهٔ نازیسم، فرهنگ توده‌گیر و شخصیت مستبد در ایالات متحد آمریکا تحقق یافت و روش‌هائی که مؤسسه در تحقیق به‌کار می‌گرفت غنی‌تر شد برای مثال در این تحقیقات تنها از روش دیالکتیک مارکسیستی و فلسفهٔ اجتماعی استفاده نمی‌شد بلکه تکنیک‌های تجربی و روش‌های مبتنی بر پرسشنامه هم به‌کار برده می‌شد. بی‌شک علوم اجتماعی آمریکا که از این راه به‌نگرش‌های جدیدی دست می‌یافت مدیون این روشنفکران مهاجر است.


۳- بازگشت به آلمان

در پایان جنگ جهانی دوم، برای بازگشت به‌آلمان پیشنهادهای بسیاری به‌مؤسسه شد. در سال ۱۹۴۶، هورکهایمر به‌شرط حفظ تابعیت آمریکائی، پیشنهاد بازگشت به‌آلمان را پذیرفت. مکتب فرانکفورت دانشجویانی را که تشنهٔ فراگیری دروس این نظریه‌پردازان بودند و دیگر آهسته آهسته با نوشته‌های آن‌ها آشنا شده بودند بازیافت. اما در این زمان دیگر وحدت گروهی میان افراد این مکتب وجود نداشت. هرچند این خود پرسیدنی است که آیا هرگز چنین وحدتی وجود داشته است؟

برای مثال وتیفوگل ضد کمونیست شده بود و هورکهایمر و آدورنو هم تحت تأثیر جریانات جنگ سرد قرار گرفته بودند. مارکوزه بیش از پیش به‌جنبش چپ افراطی نزدیک بود و چنین می‌نمود که اریک فروم خود را با جامعهٔ آمریکائی وفق داده است. با وجود این در این سال‌ها هم، آثاری به‌چاپ رسید که بار دیگر نه تنها «تحقیقات اجتماعی» را رواج داد بلکه از توجه به‌فلسفهٔ سیاسی و زیبائی‌شناسی نیز حکایت داشت. این بار نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت خود را رو در روی پیروان جدیدی می‌دیدند که دیگر آن دانشگاهیان گوشه‌نشین و بریده از سنت نبودند بلکه دانشجویانی بودند که می‌خواستند فعالیت سیاسی را با «نظریه انتقادی» که آدورنو تعلیم می‌داد بیامیزند. گرفتاری‌ها و درگیری‌هائی که بین آدورنو و جنبش اعتراض دانشجویان آلمان پیش آمد هیاهوی فراوان برانگیخت و نقل مجالس شد.

جان کلام این مباحثات در این خلاصه می‌شد که چگونه می‌باید میان تحلیل انتقادی و مبارزهٔ عملی علیه سرمایه‌داری تلفیقی به‌وجود آورد و آن یک را رهنمون این دیگری قرار داد؟ این پیوند همواره آسان نیست. نگرانی‌های آدورنو و تذکرات یورگن هابرماس Jurgen Habermas نیز از همین سرچشمه می‌گرفت.


ف. آزادسرو