گل‌های داوودی

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۲



صفحه 82 زد و به شوهرش خیره شد تا ارابه سقف‌دار و کاروان بی قواره را نبیند. در یک لحظه همه چیز تمام شده بود. گاری انجام شده بود. الیزا به پشت سر نگاه نکرد. باصدای بلند با هنری صحبت می‌کرد تا صدایش با وجود صدای موتور شنیده شود:« شب خوبیه شام خوبی می‌خوریم.» هنری گله‌مند گفت:« دوباره عوض شدی» ویک دستش را از روی رل برداشت و زانوی الزا را نوازش داد. « من باید تورو بیشتر به این جور شاما ببرم، واسه هر دوتامون بهتره، تو، تو مزرعه خیلی خسته میشی.» الیزا پرسید: « هنری! سرشام شراب هم هست؟» « حتما هس، شراب خیلی خوبه.» الیزا لحظه‌ای ساکت بود بعد پرسید: « هنری! تو این مسابقه های قهرمانی، مردا خیلی همدیگه رو می‌زنن؟» «- بعضی وقتا، همیشه نه، چطور مگه؟» «شنیدم دماغ همدیگرو خورد می‌کنن و خون رو سینه‌ها شون می‌ریزه. خوندم که دستکشاشون از خون تر و سنگین میشه.» هنری صورتش را برگرداند و گفت: « الیزا، چته؟ هیچ خیال نمی‌کردم تو این چیزا رو بخونی.» ماشین ایستاد بعد به طرف راست پیچید تا از پل‌سالیناس بگذرد. الیزا پرسید: «زنام واسه تماشای بوکس میان؟» «اوه، البته؛ بعضی‌ها. راستی موضوع چیه؟ میخوایی بریم مسابقه؟ فکر نمی‌کنم خوشت بیاد اما اگه جدا مایل باشی می‌ریم.» الیزا به نرمی به صندلی تکیه داد و گفت: « اوه، نه. نه نمی‌خوام برم، مطمئنم که نمی‌خوام.» الیزا صورتش را از هنری برگرداند و گفت: « فقط شراب بخوریم بسه؛ شراب زیاد.» الیزا یقه مانتوش را برگرداند تا هنری متوجه گریه آرام او نشود – مثل یک پیرزن گریه می‌کرد.


صفحه 81

«چطور- چطور، الیزا، امروز خیلی خوب شدی؟ » «خوب؟ فکر می‌کنی، مقصودت چیه؟.» هنری به صحبتش ادامه داد و گفن: « نمیدونم، اما امروز خیلی فرق کردی، خوشحال و قوی بنظر می‌رسی.» « من قویم ؟ قوی، منظورت از قوی چیه؟» هنری کمی گیج شده بود با نو میدی گفت: « سر برسم می‌ذاری. این چه بازیه درآوردی. آنقدر قوی به نظر می‌آیی که می‌تونی به گوساله‌رو روزاتون خورد کنی، اونقدر خوشحالی که میتونی همشو مث یه هندونه بخوری.» الیزا لحظه‌ای خشونت را فراموش کرد و گفت:« هنری این جور صحبت نکن می‌فهمم دارای چی میگی» الیزا قیافه اولیه‌اش را پیدا کرده بود. ادامه داد: « کم قوی‌ام اما نه اون قدرا ...» هنری به سایبان تراکتور نگاه می‌کرد و کمی بعد که نگاهش به الیزا افتاد باز الیزا به او توجهی نکرد. هنری گفت: «- ماشینو میارم بیرون تا من مشغولم توام مانتوتو بپوش.» الیزا به درون خانه رفت و صدای ماشین را شنید که از در خارج شد و کنار جاده ایستاد، در حالیکه موتورش روشن بود. الیزا مدتی معطل کلاهش شد و وقتی که هنری ماشین را خاموش کرد مانتو را پوشید و از در بیرون آمد. ماشین کوچک روی جاده خاکی کنار رودخانه بالا و پاوین می‌رفت. پرنده ها را فرار می‌داد، و خرگوش ها را مجبور می‌کرد که به میان علف‌ها پناه ببرند. دو لک‌لک با وقار بر فراز بیدها پرواز می‌کردند و بسوی رودخانه می‌رفتند. ناگهان در فاصله‌ای دور، روی جاده در میان گرد و خاک الیزا لکه‌ای را دید. حالش به تندی تغییر کرد. دیگر صحبت هنری را نمی‌شنید. میخواست که توده‌ی شن و آن اجسام سبزرنگ را ببیند، اما طاقت رو برگرداندن را نداشت. گلهای داوودی در کنار جای چرخ ارابه، روی زمین پرتاب شده بود اما گلدان نبود. مرد بیگانه آن را نگهداشته بود. وقتی که ماشین از روی آنها می‌گذشت الیزا بوی تند مطبوعی را شنید و ماشین تکان کوچکی خورد. الیزا از دستهای حساسش، از دستهایی که آنقدر قابل تعریف بود؛ خجالت می‌کشید. این دست‌ها ارزش خود را از دست داده بودند. الیزا دستهایش را روی دامنش گذاشت. ماشین از پیچی گذشت و الیزا کاروان را در جلو خود دید. در جای خود دور کاملی


صفحه 80 وقتی خودش را خشک می کرد، جلو آوینه حمام ایستاد و تنش را نگاه کرد ...



صفحه 79 پیشش بودند. سگها سرشان را بلند کردند و از میان شنی که در آن خوابیده بودند به سوی الیزا برگشتند و دوباره سرشام را روی شنها گذاشتند و به خواب رفتند. الیزا برگشت و به تندی درون خانه رفت. در آشپزخانه پشت فر، منبع آب را نگاه کرد. آب گرم از ظهر پر بود. در حمام لباس‌های خاک آلودش را بیرون آورد و به گوشه‌ای انداخت بعد با تکه‌سنگی پا های کوچک، ساقها، رانها، بازوها، کمر و سینه‌اش را مالش داد؛ بحدیکه پوستش به رنگ قرمز درآمد. وقتی خودش را خشک می‌کرد جلوی آینه‌ی حمام ایستاد و تنش را نگاه کرد. شکمش را جمع کرد و سینه‌اش را به جلو داد. از شانه به پشت خود نگاه کرد تا اندامش را بهتر ببیند. کمی بعد به آهستگی شروع به پوشیدن لباس کرد. تازه‌ترین لباس زیر، قشنگ‌ترین جورابها و لباسش را که مظهری از زیبائیش بود به‌تن کرد. با دقت موهایش را مرتب کرد و ابروهایش را مداد کشید و لبهایش را قرمز کرد. پیش از آنکه کار الیزا تمام شود صدای سم اسب و فریادهای هتری و دستیارانش، که گاوهای قرمز رنگ را به طویله می‌راندند او را متوجه آمدنشان کرد. صدای باز شدن در حصار را شنید و خودش را برای ورود هنری آماده کرد. صدای پای هنری از ایوان شنید و خودش را برای ورود هنری آماده کرد. صداری پای هنری از ایوان شنیده میشد. کمی بعد وارد شد و داد زد: «الیزا کجائی؟» «توی اتاقم. دارم لبای می‌پوشم. هنوز حاضر نیستم. تو حموم آب گرم هس. زودباش داره دیر میشه.» وقتی صدای بازشدن آب درون وان حمام به‌گوش الیزا رسید، لباس سیاه هنری را روی تخت گذاشت و در کنارش پیراهن، جوراب و کرواتش را. بعد کفشهای واکس زده و براقش را روی کف اتاق، کنار تخت گذاشت و آن وقت به ایوان خانه رفت و سنگین و پر غرور به زمین نشست. الیزا به سمت جاده کنار رودخانه نگاه کرد. به جائیکه خط درختان بید با برگهای زودیخ زده در مه خاکستری رنگ مانند نوار باریکی از نور به نظر میرسیدند. این تنها رنگی بود که در بعد از ظهر خاکستری رنگ به چشم می‌رسید. الیزا مدت زمانی بی‌حرکت روی زمین نشست. وقتی هنری با مجله در حالیکه کرواتش را زیر یقه مجکم می‌کرد از در بیرون آمد، الیزا راست نشست، رنگ صورتش کمی روشن‌تر شده بود. هنری هنوز نرسیده ایستاد و به او خیره شد و گفت:




صفحه 78

« آره خانوم. چه بارون بیاد چه نه، اون تو مث گاوخشکم.» «زندگی خوبیه. دلم می‌خواس زنهام از این کارا می‌کردن.» «اینجور زندگی بدرد زن‌ها نمی‌خوره.» لب فوقانی الیزا کمی بالا رفت و دندانهایش نمایان شد: « تو از کجا می‌تونی این حرف رو ثابت کنی؟» مرد گفت: « نمی‌دونم خانوم، البته ثابت نمی‌تونم بکنم. آهان این ظرف حاضره. دیگه لازم نیش نوشو بخرین.» الیزا گفت: «چی باید بدم؟» «قیمتش پنجاه سنته، من کار خوب می‌کنم، مزدکم میگیرم. واس اینه که کنار جاده اینقدر مشتری دارم.» الیزا پنجاه سنت از خانه آورد و کف دست مرد گذاشت و گفت: « تعجب نمی‌کنی اگر بدونی یه رقیب داری؟ منم خوب قیچی تیز می‌کنم و ظرفها رو صاف می‌کنم. می‌تونم بهت نشون بدم که به زن چیکار میتونه بکنه.» مرد چکش را در جعبه روغن گذاشت و سندان را هم بجای خود برد و گفت:« خانوم این جور زندگی واسه یه زن خیلی غم آوره، اگه بدونین وحشت می‌کنین که شبا حیوونا دور و بر گاری من راه میرن.» مرد در حالیکه یک دستش را روی گردن الاغ گذاشته بود از محل آویختن افسار بالا رفت و افسار را دست گرفت و گفت: « خیلی ممنون هر چی رهم گفتین می‌کنم. از اینجا می‌رم تا بیفتم تو جاده سالیناس.» الیزا گفت:« مواظب باش اگه راه دوره؛ شنو تر نگه‌دار.» « گفتی شن خانوم ... شنهای پای داوودیا؟ حتما آب می‌دم.» اسب و الاغ به کنار بندهای چزمیشان تکیه داده بودند. سگ‌دور گه هم زیر چرخهای عقب جا گرفته بود. سرگاری برگشت و از محوطه جلو خانه بجاده اصلی رفت و از کنار رودخانه همان راهی را که آمده بود پیش گرفت. الیزا جلو نرده ایستاده بود و حرکت آرام کاروان را نگاه می‌کرد. شانه‌هایش صاف و سرش به عقب برگشته بود. چشمهایش نیمه‌باز بود بطوریکه منظره جاده مبهم به‌نظرش می‌رسید. لبهایش به آرام حرکتی کرد و کلماتی ار آن بیرون ریخت: « خدا حافظ. خداحافظ» کمی بعد به‌آرامی زمزمه کرد: « جاده روشنه، مث‌اینکه برق می‌زنه.» زمزمه‌ای که کرد او را بخود آورد به اطرافش نگاه کرد که به‌بیند آیا کسی صحبت او را شنیده است یا نه، اما فقط سگها



صفحه 77 کارارو می‌کنن. غنچه‌ها رو یکی‌یکی سوا می‌کنن. هیچوقتم اشتباه نمی‌کنن. اصلا از گل سوا نمیشن. تو هم میتونی حس کنی، وقتی کار کردی هیچوقت اشتباه نمی‌کنی، می‌فهمی چی می‌گم؟» الیزا روی زمین زانو زده بود و به بالا نگاه می‌کرد. سینه‌اش به تندی تکان می‌خورد. چشمهای مرد خیره شده بود؛ با اعتماد به نفس و غرور گفت: «گاس که بدونم، بعضی شبا اونجا، تو گاری ...» صدای بلند الیزا حرف مردرا برید. « من هیچوقت مث تو زندگی نکردم اما منظورتو می‌فهمم. راستی تو اون شبای تارهر وختی که ستاره ها گوشه‌هاشون تیز میشه و همه‌جام آروم و ساکت و قشنگه، چطوری آدم بیخوابی به سرش می‌زنه که بره تو فکر و خیال؟» الیزا که زانو زده بود انگشتهایش را به طرف شلوار روغنی مرد برد و انگشتهایش حتی به لباسهای او خورد اما کمی بعد دستش را پائین آورد. مثل سگ چاپلوسی دولا شده بود. مرد گفت: « - قشنگه، همین طوره که میگین. اما وقتی آدم شام نداشت که بخوره دیگه اینجورا نیس.» الیزا بلند شد و راست ایستاد، صورتش شرمساری‌درونی او را خوب نشان می‌داد. گلدان را بطرف مرد دراز کرد و به آرامی در دستهای او جا داد: « خوب، اینو بذار تو گاری کنار صندلیت، یه جا که بتونی مواظبش باشی، راستی صبر کن بگردم شاید یه چیزی برات پیدا کردم.» الیزا در پشت خانه آنقدر میان خرده ریزها گشت تا دو تابه آلومینیومی کهنه و داغان را پیدا کرد. آنها را برداشت و پیش مرد غریبه آورد و گفت: « شاید بتونی اینارو درست کنی؟ » در رفتار مرد دگرگونی آشکاری پیدا شد. صنعتگر شده بود ... گفت: « جوری درست می‌کنم که با نوش فرقی نداشته باشد.» از پشت گاری سندان کوچکی را زمین گذاشت و از یک جعبه روغن چکش ماشینی را بیرون کشید. الیزا از حصار بیرون آمد تا صاف کردن ظرف را تماشا کند. مرد که اطمینان پیدا کرده بود شروع به صحبت کرد. وقتی به‌جاهای مشکل میرسید لب پائینی‌اش را می‌مکید. الیزا پرسید: «تو همین گاری می خوابی؟ »



صفحه 76

الیزا با صدای بلند گفت: « چرا نمیتونی، چند تا رو واست میذارم توشن، میتونی همرات ببری. اگه شن تر باشه ریشه میگیرن. اون وخ اون خانومه میتونه اونارو قلمه بزنه.» «خیلی خوشحال میشه اگه از اینا داشته باشه، گلهای شما خیلی قشنگه.» «گفتی قشنگه، آره قشنگه» چشمان الیزا درخشید. کلاه را از سرش برداشت و موهای زیبا و سیاه رنگ خود را تکان داد. « من چن‌تا از اینارو برات میذارم تو گلدون. اون وخ میتونی ببری – بیا تو.» مرد از در وارد حیاط شد. الیزا در حالیکه با شوق از میان شمعدانی‌ها میدوید به خانه رفت و با یک گلدان بزرگ قرمز باز گشت. روی زمین کنار جعبه نشاها زانو زد و زمین شنی را با انگشتهای خود کند و شنها را در گلدان تازه زیبا ریخت. بعد چند تا از نشاهائی را که حاضر کرده بود برداشت و با انگشت‌ها شن را دور آنها جمع و محکم کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود. «گوش کن چی بهت میگم: یادت باشه اینارو به اون خانومه بگی.» مرد گفت « سعی می کنم یادم نره.» «خوب نیگا کن، اینا تو ماسه ریشه می‌گیرن، بعد باید تو یه خاک خوب بفاصله یه پا کاشته شن، فهمیدی؟» الیزا دستش را از خاک سیاه پر کرد و به مرد نشان داد و گفن: « اون وخ زود بزرگ میشن؛ فهمیدی یا نه؟ بعد به اون خانوم بگو وقتی بزرگ شدن تا فاصله هشت اینچی زمین سراشونو بزنه.» مرد پرسید: « پیش از اینکه شکوفه بدن؟» الیزا باصورتی پر هیجان گفت: « آره، پیش از اینکه شکوفه کنن؛ غنچه‌هاشون آخرای شهریور در میان.» الیزا کمی صبر کرد، گیج به نظر می‌آمد و با کمی تردید گفت: « غنچه کردن از هر چیز سخت‌تره، خیلی مواظبت می‌خواد – نمیدونم چطوری حالیت کنم.» الیزا خیره به چشمهای مرد نگاه می کرد، دهان مرد کمی باز بود و اینطور بنظر می‌آمد که دارد گوش میدهد. الیزا ادامه داد:« چیزی از دست گل‌کارها شنیدی؟» « میتونم بگم نه.» «- میشه گفت اینجوره که وقتی به غنچه‌ای دست می‌زنی با نوک با نوک انگشتات همه چیزو حس می‌کنی، میبینی دستات خودشون همه


صفحه 75

خوب کار می‌کنه.» « نه، همه قیچی هامون تیزه» « خیله خوب، گلدون چی؟ گلدون سوراخ یا کج شده ندارین؟ هر چی باشه میتونم یه طوری درست کنم که مجبور نباشین یه تازه‌شو بخرین، به صرفه‌تونه.» الیزا نه کوتاهی گفت و بعد: « گفتم که از این چیزا نداریم.» صورت مرد با اندوه شدیدی در هم رفت و با صدای آهسته و ناله مانندی گفت: « من امروز هیچ کاری پیدا نکردم، شاید امشب شام گیرم نیاد. ببین من از جاده اصلی دورم، کنار جاده تمام آدمهارو از ستیل تا سان‌دیه‌گو میشناسم. اونا چیزاشونو نیگه میدارن تا من براشون تیز کنم، میدونن که من خوب این کارارو بلدم و به صرفه‌شونه.» الیزا با بی حوصلگی گفت « متاسفم که چیزی برات ندارم.» چشمان مرد از صورت الیزا به زمین خیره شد و دور و بر را نگاه کرد تا اینکه جعبه گلهای داوودی را در کنار الیزا دید. «این بوته ها چیه، خانوم؟» بیحوصلگی و خشونت از صورت الیزا دور شد. « اوه، اینا داوودین، گلهای سفید و زرد؛ هر سال از این گلها می‌کارم و بزرگنر میشن.» مرد گفت: « چه ساقه‌های بلندی دارن. رنگش مث دود سیگاره» «درسته ، چه تعریف خوبی کردی» مرد گفت: « بوی این گلها بده. باید بهش عادت کرد.» «بوشون تنده اما بد نیست.» مرد به تندی لحن صدایش را تغییر داد و گفت : « اتفاقا من خودمم بوشو دوس دارم.» مرد کمی بیشتر روی نرده خم شد و گفت: «نیگاکن، من یه خانومی‌رو این پائینا می‌شناسم که باغچه خیلی قشنگی داره. همه گلها توشه الا داوودی. پارسال داشتم واسش طشت مسی تعمیر می‌کردم – کار سختیه اما من خوب بلدم – بهم گفت هر جا گل داوودی پیدا کردی تخمشو واسم بیار.» چشمهای الیزا خیره شد، برق اشتیاقی در آن نمایان شد و گفت: « از داوودی چیزی نمیدونسته، داوودی روباتخم میشه بزرگ کرد اما راحت‌تر اینه که مث‌اینا نشا بشه.» مرد گفت: « پس نمیتونم چیزی براش ببرم.»



صفحه 74

مرد غریبه هم با الیزا از ته دل شروع بخنده کرد و گفت: «بعضی وقتا چن هفته.» مرد غریبه با خشونت از ارابه پائین آمد، اسب و الاغ مثل گلهای آب ندیده پژمرده بودند. الیزا دید که مرد بیگانه آدم قوی هیکلی است، با وجود آنکه موهای سر و ریشش خاکستری بود، پیر به نظر نمی‌آمد. لباسش سیاه و چروکیده و پر از لکه های چربی بود. چشمانش سیاه و مثل دریانوردها عمیق و با جذبه بود، دستهای پینه‌بسته‌اش که روی نرده تکیه کرده بود ترک خورده بود و هر ترک خط سیاهی را تشکیل می‌داد. مرد کلاه پاره‌پاره‌اش را از سر برداشت و گفت: «راه‌رو عوضی اومدم، این جاده خاکی اونوررودخونه به شاهراه لوس‌آنجلس Loseangeles میرسه؟» الیزا ایستاد و قیچی را به جیب روپوشش گذاشت. «- البته که می‌رسه، اما اول میپیچه و بعد از رودخونه رد میشه. اما فکر نمی‌کنم بتونی با اینها از تو شن‌ها رد بشی.» مرد با کمی خشونت جواب داد: « اگه ببینی این حیوونا چیکار میکنن خیلی تعجب میکنی» الیزا پرسید:« یعنی وقتیکه حاضر باشن؟ » و بعد گفت: «خوب بنظرم اگر برگردی به جاده سالیناس و از اونجا بری به طرف شاهرا خیلی برات بهتره.» مرد یکی از انگشتهای بزرگش را به نرده سیمی می‌کشید و صدائی از آن درمی‌آورد. «دستپاچه نیستم خانوم. من هر سال از سیتل Seattle تا سان دیه‌گو Sandiego میرم و بر می‌گردم همه وقتمو می‌گیره. هر طرفی شیش‌ماه. هر وقت هوا خوب باشه حرکت می‌کنم.» الیزا دستکش‌هایش را بیرون آورد و پهلوی قیچی گذاشت و دستش را به لبه کلاه مردانه‌اش برد تا موهای بیرون آمده را به زیر کلاه بکشاند. الیزا گفت « زندگی خوبی بنظر می‌آد.» مرد غریبه کم‌کم روی نرده خم میشد و گفت: « رو گاریم دیدی چی نوشتن؟ من گلدون تعمیر می‌کنم، قیچی و چاقو تیز می‌کنم، از این چیزا نداری؟» الیزا به تندی گفت: «نه ندارم.» چشمانش کمی تنگ و خیره شده بود. مرد گفت: « تعمیر قیچی خیلی سخته، وقتی میخوان تعمیرش کنن از بین میبرنش اما من میدونم چیکار کنم، یه ماشین مخصوص دارم. یه‌خورده کوچیکه امامارک خوبی داره. روهم رفته



صفحه 73

کمی بعد، دو نفر سواره را دید که از تپه های زرد در جستجوی گاوها بالا می‌رفتند. نشانه‌های گل در جعبه چارگوش پر از شنی قرار داشت، الیزا با بیلچه زمین را می‌کند و بعد آن را صاف و محکم می‌کرد. از جعبه نشاها گل های کوچک را بیرون می‌آورد و برگهایش را با قیچی مرتب می‌کرد و در شکاف کوچک کنار توده خام می‌کاشت. از جاده خش‌خش چرخ و صدای سم حیوان بگوش رسید. الیزا به بالا نگاه کرد. جاده در کنار پنبه زار و درختهای بید کنار رودخانه قرار داشت، روی جاده ارابه‌ای حرکت می‌کرد که راننده‌اش هم همانقدر عجیب بود. ارابه کهنه‌ای بود که کرباسی مدور مثل بادبانهای کشتی روی آن کشیده بودند. اسبی پیر و قهوه‌ای رنگ و یک الاغ فلفل نمکی آن‌را می‌کشیدند. مرد قوی هیکلی که ریش نوک تیز داشت در وسط لبه رو کش نشسته بود و کاروان عجیب را می‌راند. در زیر چرخهای عقب ارابه سگ لاغر دورگه‌ای به آرامی را می‌رفت. با حروف زشت و کج‌و‌معوجی این جمله را روی پارچه کرباسی نوشته بودند: « گلدان، ناوه، چاقو، علف‌بر، تعمیر می‌شود» اسمها روی دو خط نوشته شده بود و «تعمیر می‌شود» با بزرگی بیشتر در زیر آنها بچشم می‌خورد. رنگ سیاه از زیر هر حرف نشت کرده گوشه های تیزی تشکیل داده بود. الیزا که روی زمین چمباتمه زده بود به گاری تق‌و‌لق نگاه می‌کرد تا از جاده عبور کند اما گاری عبور نکرده و در جلو خانه دور زد و از جاده دور شد. چرخهای کهنه و کج‌و‌معوج آن با ناله حرکت می‌کرد. سگ دورگه از زیر چرخها بیرون پرید و شروع به دویدن کرد. سگ‌های گله الیزا فورا به آن سمت دویدند و در جلو یکدیگر ایستاند، دمهای راستشان می‌جنبید و با پاهای محکمشان مغرورانه و آرام می‌چرخیدند. سگ