چند داستان از کافکا

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۱
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۱
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۲
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۲
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۳
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۳
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۴
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۴
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۵
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۵
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۶
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۶
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۷
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۷
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۸
کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۱۸۸


دورگه

من حیوان عجیبی دارم که نیمی گربه و نیمی بره است . آن‌را از پدرم به‌ارث برده‌ام . پیش از‌این‌به‌یک گربه بیشتر شباهت داشت تا‌به‌یک بره . ولی از موقعی که مال من شده تغییرات محسوسی کرده ؛ به‌طوری که امروز، از هر دو حیوان سهمی دارد : سروپنجه‌هایش به‌گربه و قد و هیکلش به‌بره می‌ماند ، وچشمانش که مرتعش ووحشی است به‌هردو تا حیوان شبیه است . پشم‌های بدنش نرم و کوتاه است وبه‌همان خوبی که می‌جهد ، می‌تواند بخزد . درآفتاب ، کنار پنجره ، پشتش را جمع کرده خورخور می‌کند وروی چمن‌ها چنان می‌دودکه گرفتنش به‌سختی میسر است. ازبرابر گربه می‌گریزد و هنگامی که بره‌ئی می‌بیند به حمله می‌پردازد . درشب‌های مهتابی به‌آسانی لب هرهٔ بام راه می‌رود . مثل گربه صدا نمی‌کند واز موش هم نفرت دارد . ساعت‌هاکنار مرغدان در کمین می‌نشیند ، اما تاحالا هیچوقت مرغ و جوجه‌ئی شکار نکرده است .

به او شیر آمیخته با شکر می‌دهم ، واین خوراک را بیش‌از هرچیز دیگر دوست می‌دارد. باجرعه‌های بلند و کشیده آن‌را می‌مکد وازلای دندان‌هایش می‌گراند. طبیعی است‌که تماشای این کار برای بچه‌های همسایه - که هریکشنبه صبح به‌خانهٔ من می‌آیند ، تفریح خوبی است . دراین هنگام ، من‌حیوان کوچک را روی زانوهایم می‌گذارم و بچه‌ها دورم حلقه می‌زنند .

آنوقت سوآل‌های عجیب و غریبی ازم می‌شود : سوآل‌هائی که به‌هیچ‌کدام آن‌ها نمی‌توان پاسخ داد :

«- چرا فقط یک حیوان ازاین نوع وجوددارد ؟

«- برای چه مال من‌است ؟

«- آیا پیش ازاین حیوان هم ، حیوان دیگری از این نوع وجود داشته ؟

«- پس از مرگش چه‌می‌شود ؟

«- آیا خودش را تنها حس می‌کند ؟

«- چرا بچه ندارد ؟

«- اسمش چیست ؟

من برای جواب دادن به‌این پرسش‌ها هیچ زحمتی به‌خودم نمی‌دهم و فقط به‌این اکتفا می‌کنم که حیوانم را نشان بدهم .

بعض وقت‌ها ، بچه‌ها برای ما گربه‌هائی می‌آورند و حتی یک‌بار هم دوتا بره آوردند . اما بر خلاف انتظار آن‌ها ، از این برخورد ، هیچگونه نشانه‌ای از حق‌شناسی و خشنودی در حیوان دیده نشد . حیوان‌ها ، همین قدر ، به‌چشم حیوانی وبا آرامش بسیار به هم نگاه کردند ؛ ومثل این بودکه هر کدام آنها به‌نوبهٰ خود ،‌ وجود خویش را نشانه‌ئی از قدرت خلقت می‌دانستند .

حیوان ، روی زانون من‌که هست ، دیگر ازترس و حمله پروائی ندارد . بهترین جایش کنار من است ، تا خودش را به‌من بفشارد واحساس آرامش کند . به خانواده‌ئی که تربیتش کرده است ابراز محبت وعلاقه می‌کند . البته این وفاداری فوق‌العاده نیست ،‌ بلکه شعور باطنی حیوانی است‌که ،‌ باوجود داشتن بستگان بسیار ، حتی یک دوست هم دردنیا ندارد ودر نتیجه محبت وحمایتی راکه در خانهٔ ما می‌بیند مقدس و درخور ستایش می‌داند .

وقتی می‌بینم خودش را به‌پاهای من می‌مالد و به‌‌خود می‌پیچد تااز میان پاهای من بگذرد ، و نمی‌تواند از من دور شود ، خنده‌ام می‌گیرد .

ازاین که نه‌بره است نه‌گربه ، ناراضی است .انگار بیشتر دلش میخواست‌که سگی باشد !

یک‌روز که در اندیشهٔ گرفتاری‌ها و سختی‌های کاروبار خودم بودم و- همان‌طور که برای همه پیش می‌آید - از ناچاری می‌خواستم که دست از هر کاری بکشم ، درخانه ، دریک صندلی راحت لمیده بودم و حیوان کوچکم راروی زانویم داشتم . ناگهان ، وقتی به‌پائین نگاه کردم ، دیدم که اشک‌های فراوانی از سبیل انبوه حیوان فرو می‌چکد .

آیا این‌ها قطرات اشک من بود ، یاحیوان بودکه می‌گریست ؟- آیا این حیوان که روح بره‌ئی را دارد ، در عین حال دارای حس جاه‌طلبی و خودخواهی یک انسان نیز هست ؟

حیوان من دو نوع نگرانی و اضطراب کاملا متفادت درروحیهٔ خود جمع داردکه یکی ازآن‌گربه‌است ودیگری از آن بره .

همچنین ، حیوان ، خود رادر کالبد خویش در تنگی و فضار احساس می‌کند . گاهی درکنار من به‌روی نشیمنگاهی می‌جهد ، پنجه‌هایش را روی شانه‌های من می‌گذارد و پوزه‌اش را به‌گوش من می‌چسباند ؛ گوئی می‌خواهد بامن چیزی بگوید . درحقیقت هم پس‌ازاین کار سر خودرا نزدیک می‌آورد ودر چشمان من نگاه می‌کند . واین کار بدان می‌ماندکه می‌خواهد اثر گفته‌های خودرا در چشمان من بخواند . من‌هم از برای خوشایند او چنان وامی‌نمایم که سخنانش را فهمیده‌ام ؛ و سرم را به‌نشانهٔ تصدیق تکان می‌دهم . آن‌وقت ، حیوان به‌زمین می‌جهد و از فرط شادی گرد من به‌رقص و پایکوبی می‌پردازد .

شاید کارد قصاب سببی برای رائی و آسودگی او باشد . اما آخر مگر این یک «ارثیه» نیست ؟ دراین صورت ، پس من «باید» ازاین کار ممانعت کنم ؛ واو ، به‌ناگزیر باید انتظار روزی را بکشد که خود به خود خاموش شود ؛ هرچندکه اغلب با نگاه‌های انسانی در چشمان من می‌نگرد و مثل این‌است که ازمن درخواست اقدام خردمندانه‌تری دارد !

فرفره

مرد فیلسوفی ؛ بیشتر دوست می‌داشت در جاهائی که بچه‌ها بازی می‌کردند قدم بزند تا شاید بین بچه‌ها یکی را ببیند که دارد با فرفره بازی می‌کند .

چشمش که به فرفره می‌افتاد کمین میکرد و به محض اینکه فرفره برای چرخیدن رها میشد ، فیلسوف ما به‌طرفش می‌دوید تاآن را بگیرد ! دراین هنگام ، فریادهای کودکان برای دور کردن وی ، هرگز اورا نگران وناراحت نمی‌کرد : اگر میتوانست فرفره را در حال چرخیدن به‌چنگ آورد، بی‌اندازه خوشحال می‌شد. چه خوشحالی گذرا وکوتاهی ! - زیرا تاآن رامی‌گرفت، بلافاصله رهایش میکرد وراه خودرا در پیش گرفته میرفت . اوتصور میکرد که شناسائی و درک کامل یک موضوع جزئی ، هراندازه هم که مثل چرخیدن یک فرفره - کوچک و بی‌معنی باشد ، برای آنکه دریچهٔ «کل» را به‌رویش بگشاید کافی خواهد بود . درنتیجه اوازمطالعهٔ مسائل بزرگ ، که بنظرش بی‌فایده میرسید، غفلت میکرد . عقیده داشت که از شناختن و مطالعهٔ جزئیات ، همه‌چیز برایش آشکار خواهد شد و بهمین دلیل بودکه فقط میل داشت حرکت فرفره را تماشا وبررسی کند . تماشای کارهای مقدماتی پرتاب فرفره، همیشه دراو این امید را زنده میکرد که سرانجام خواهد توانست به‌مقصود خود برسد ؛ وهنگامیکه قرقره به گردش درمی‌آمد واو نفس زنان و باشتاب بدنبالش میدوید، این‌امید‌در‌اوبه‌یقین مبدل‌میشد .امابمحض‌اینکه فرفره رادر دست میگرفت ، ازاین تکه‌چوب بی‌ارزش مسخره ، دلش بهم میخورد و فریادهای کودکان که تاآن زمان نمی‌شنید ، ناگهان پرده‌های گوشش را سخت آزار میداد . واو ، مانند فرفره‌ای که زیر ضربه‌های شلاق یک بازیکن تازه‌کار به گردش درآید ، تلوتلوخوران از آنجا دور میشد !