و خنجری قدیمی

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۴

بیاد خسرو گلسرخی


مرغی‌ست بی‌دریچه

درختی‌ست بی‌هوا

در این شکنج ماندن و این تنگنای تن


ـ «در آن سیاهسال

در آن سکوت سنگ

(گفتند پیرترها)

اندام مردگان

یکباره با بهار درآویخت

در آن سیاهچال

بی‌نور و بی‌هوا؛

و کوچه از نوای چکاوک پر شد!»


(این است رمز هستی

این است راز گل!)


اما ـ

اوراد چار فصل سال من این است:

ـ «تو گم شدی

چون شبنم شبانه‌ئی در باغ سرخگل

و خنجری قدیمی

در قلب من!»


منصور اوجی