همسایه زیبای من

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۶


صفحه 55

من شرح می‌داد، قصد نداشت که در اقدام دانسته و شناخته تا آن مرحله پیش برود در واقع، چنانکه می‌گفت، حتی در صدد اطلاع ازین موضوع برنیامده بود که بیوه‌زن سواد دارد با نه ... مجله را به برادر محبوبه خود می‌فرستاد و نام فرستنده را پنهان می‌داشت. این کار ازجانب وی نوعی تفنن و نوعی تسلیم در برابر عشق نومیدانه‌اش بود. وقتی که پرستنده‌ای تاج گل بپای الهه‌ای نثار می‌کند درباره اینکه الهه از این هدیه خبر دارد یا ندارد. این هدیه را می‌پذیرد یا نمی‌پذیرد حق تحقیق ندارد. و نابن بیشتر از هر چیز دیگر می‌خواست این نکته را در مغز من فرو ببرد که در تعقیب چیز معینی نبود ... تا اینکه به بهانه‌ای گوناگون درصدد آشنائی با برادر بیوه‌زن برآمد و دراین‌امر توفیق یافت. هر چه به «محبوبه» ارتباط دارد، ناگزیر شوری در دل عاشق برمی‌انگیزد. دنباله داستان، شرح دورودرازی از بیماری برادر بود که عاقبت به‌نخستین ملاقات منتهی گشته بود. طبیعی است که حضور شاعر بحثی درباره آثارش بمیان آورد. اما هیچ لزومی نداشت که این بحث منحصر به‌موضوعی باشد که ازآن سرچشمه گرفته بود. همان روزی که نابن در برابر حجت و برهان من سر فرود آورده بود و در منتهای شجاعت و جسارتی که داشت از بیوه‌زن خواستگاری کرده بود ... ابتدا زن نپذیرفت اما وقتی نابن از اشعار رسای من مدد خواست و این اشعار را بیکی دو قطره اشک چشم خود نیرو و رونق‌داد، دلبر زیبا بی‌قید و شرط از در تسلیم در آمد. قیم من دیگر جز به مبلغی پول برای ترتیب و تنظیم کارهای گوناگون بچیزی احتیاج نداشت. فریاد زدم - همه ثروت من در اختیار تو است نابن در دنباله حرفهای خود گفت: اما باید اعتراف کنم که هنوز چند ماه مانده است که من بتوانم پدر خود را راضی سازم و مخارج خود را از وی بگیرم و تا وقتی که این پادرهوا باشد چگونه زندگی خوهیم کرد؟ بی‌آنکه حرفی بزنم چک لازم را امضاء کردم و بنوبه خود گفتم: « - اکنون بگو به‌بینم اسمش چه‌چیز است، مرا رقیب خود مدان چه، سوگند می‌خوردم که هیچ شعری بقصد او نخواهم ساخت و بفرض اینکه شعری بگویم این شعر خطاب بتو خواهد‌بود نه به‌برادر او »




صفحه 54 پیوسته بیوه‌ماندن مظهر پاکی و آرامش بی‌پایان است و چون جاهای خاموشی که نور خفیف ماه یازدهمین شب روشن میشود شکوه آرامی دارد. حتی امکان ساده ازدواج مجدد این زیبائی خدائی را نابود میسازد ». باید اعتراف کنم که اینگونه احساس‌پرستی و دل‌نرمی برای من پیوسته مایه عذاب بوده است. وقتی که مردی فربه و گوشتالو در بحبوحه قحط سالی ، بلحنی تحقیرآمیز از نان حرف بزند و به کسی که از گرسنگی می‌میرد پند و اندرز دهد که شکم خود را ببوی گلها و نغمه پرندگان سیر سازد، درباره چنین شخصی چه عقیده‌ای می‌توان داشت؟ از اینرو بخشونت جواب دادم: « گوش بده، نابن ! ویرانه‌های قدیمی برای هنرمندان چیز قابل تحسینی است. اما خانه محض زیبائی ساخته نمی‌شود. منزل باید قابل سکونت باشد و در نتیجه انسان بتواند – بی‌توجه به زود رنجی هنرمندان به تعمیر آن بپردازد ... از فاصله‌ای که احتمال هیچ زنایی برای تو نمی‌رود خوب می‌توان به بیوه‌گی رنگ خیال داد. اما باید دانست که در زیر این بیوه‌گی قلب حساس انسانی نهفته است که از شدت درد و هوس های‌های گریه می‌کند. و چون معتقد بودم که بسختی می‌توان نابن را براه آورد شاید بیشتر از حد لزوم به‌مباحثه خودمان حرارت و التهاب دادم. از اینرو وقتی که نابن متفکر و مغموم آهی از دل برآورد و دیدم که پس از آن نطق مختصر همه نظرهای مرا پذیرفته است کمی به تعجب افتادم. باین ترتیب مطلبی که به عنوان نتیجه خطابه در نظر داشتم و قدرت اقناع آن بسی بیشتر بود، چیز بیهوده‌ای شد! پس از مدتی نزدیک به یک هفته، «نابن» بدیدن من آمد و خبر داد که اگر پشتیبانش باشم در راس نهضت قرار خواهد گرفت و خود بیوه‌زنی را به عقد ازدواج درخواهد آورد. از فرط شادی سرازپا نمی‌شناختم ... درمنتهای شور و محبت در آغوشش گرفتم و قول دادم که هر چه پول برای این اقدام لازم باشد باو خواهم داد. آنوقت نابن سرگذشت خویش را برای من بازگفت. دانستم که محبوبه نابن موجودی خیالی نبوده است ... نابن نیز مدت درازی از راه دور پرستشگر بیوه‌زنی بوده اما هرگز عواطف خود را بهیچ موجود انسانی باز نگفته است. مجله‌هائی که اشعار نابن – یا بزبان دیگر: اشعار مرا – انتشار می‌داد بدست دلبر زیبا افتاده است و از قضا این اشعار بی‌تاثیر هم نبوده است چنانکه نابن خودش به‌تفصیل بسیار برای




صفحه 53

احترام وجود داشت که مانع از شرح و بیان آن بود. اما از آنجاکه تنابن مآمتی برای من شده بود دیکر چیزی جلو قلمم را نمی‌توانست بگیرد. و از اشعاری که وکاله سروده می‌شد شعله‌ای پراز صفا و صداقت بر می‌خاست. نابن دردقایق روشن‌بینی خود به‌من میگفت: « - اما این اشعار اثر تو است. بگذار من آنرا بنام تو منتشر سازم » و من جواب می‌دادم. « - این حرفها حماقت است ... دوست عزیز ، این شعرها مال تست. من جز اصلاح گوشه و کنار آن کاری صورت نمی‌دهم.» و نابن کم کم این حرف را باور کرد. این نکته را نمی‌توانم انکار کنم که من با همان احساسی که ستاره‌شناسی به تماشای آسمان پرستاره می‌پردارد گاه‌بگاه چشم خودرا بسوی پنجره خانه همسایه برمی‌گرداندم. این نکته نیز درست است که نگاه دزدیده من گاهی پاداشی بصورت رؤیا بدست می‌آورد. و کمترین شعاعی که از این نور محض بر می‌خاست در عرض لحظه‌ای هر گونه آشفتگی یا پستی و پلیدی را که تاثرهای من می‌توانست داشته باشد، از میان می‌برد اما روزی از روزها گرفتار تعجب شدم. چگونه می‌توانستم بدیده خود باور کنم؟ عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود. بادهای تند و هوسبازی که از شمال غرب می‌آمد، پر از تهدید و خطر می‌نمود. ابرهای تیره‌ای در افق توده می‌شد. همسایه زیبای خود را در این زمینه تابناک که هم پراز وحشت و هم پز از غرابت بود، سر پا سافتم ... خیره خیره به فضای تهی می‌نگریست و در آن چشمهای سیاه و درخشان که به افقی دوردست دوخته بود دنیائی از انتظار و نومیدی دیدم مگر چه آتشفشان سورانی در زیر تشعشع آرام این ستاره خفته بود؟ افسوس ... این نگاه که آغشته به هوسی بی‌پایان بود چنان می‌نمود که مثل پرنده‌ای بسوی ابرها بپرواز درآمده است بی‌شبهه در جستجوی آسمان نبود و آنچه می‌جست پناهگاهی در دل انسانها بود. وقتی که این عشق توصیف‌ناپذیر را که ار آن‌نگاه بر می‌خاست، خواندم، بسختی جلو خود را گرفتم، دیگر تصحیح اشعار برای من بس نبود. تمام روحم در آرزوی هنرنمائی بود ... عاقبت بر آن شدم که وجود خود را وقف تشویق ازدواج مجدد بیوه‌زنان کنم. می‌خواستم افکار خود را گذشته از قلم و زبان بنیروی پول نیز رواج و انتشار دهم. نابن درباره این تصمیم به‌مباحثه پرداخت و چنین گفت:



صفحه 10

اثر: رابیندرانات تاگور همسایه زیبای من ترجمه: عبداله توکل


صفحه 50

احساسی که بیوه زن جوان، همسایه زیباروی من ، در دلم برمی‌انگیخت احساس احترام بود. دست کم این حرفی بود که من به رفقای خود میزدم، و چیزی بود که به بخود می‌گفتم. حتی نزدیکترین دوست من نابن نیز از حقیقت حال من خبر نداشت. و من از اینکه عشق خود را به اعماق دل سپرده بودم و بدینوسیله در منتهای پاکی نگهش می‌داشتم، فخر و غروری احساس میکردم ... همسایه من به گلی شبنم آلوده شباهت داشت که پیش از وقت بزمین افتاده باشد: و چون بستر پر گل ز فاف سزای لعبتی چنان پاک و درخشان نبود، خویشتن را وقف خدا کرده بود. اما عشق، جو سیلابی که از کوه سرازیر می‌شود، در زادگاه خویش محبوس نمی‌تواند ماند، و در جست‌و‌جوی راهی


صفحه 51

برای خود، جهد می‌ورزد ... من به‌همین سبب کوشش بسیار به کار می‌بردم که تاثرات خود را در قالب شعر بریزم، اما قلم سرکشم از آلودن موجودی که معبود من بود امتناع می‌جست ... بر حسب تصادف، در همان دوره، دوست من نابن گرفتار جنون شاعری‌شد و این دیوانگی ناگهان بشدت زلزله‌ئی بر او دست یافت، چرا که بیچاره پسر جز نخستین حمله آن چیزی ندیده بود؛ و بدین دلیل، در کار شاعری آزمودگی نداشت. با اینهمه تاب مقاومت نیاورد و چون مردی زنمرده که در برابر دومین زن خویش به‌زانو در می‌آید، در برابر افسون و جادوی شعر از پای درافتاد. از اینرو نابن خود را ناگزیر یافت که از من مدد بخواهد. باری، او نیز برای شعر خویش آن موضوع جادوئی را برگزیده‌بود که همیشه تازه بنظر می‌آید؛ بدینمعنی که همه اشعارش را به معشوقه خویش تقدیم می‌داشت. دست مهر‌آمیزی به پشتش رده و پرسیدم: « - بسیار خوب، دوست من! این معشوقه کیست؟ » نابن خنده‌کنان گفت: « - هنوز خود نیز نمی‌دانم! » باید اعتراف کنم که برای مساعدت به‌دوست خود قوت قلب بسیار یافتم. چون مرغی که بر مرغانه اردک خفته باشد، همه سوز و گدار عشق پنهانی خود را در راه شعرسرائی نابن بکار انداختم و با چنان نیروئی به‌اصلاح و تجدید اشعار بی‌وزن و قافیه وی دست نهادم که قسمت بیشتری از هر شعر او اثر شخصی من شد. در این چنین مواقعی، نابن در منتهای حیرت فریاد می‌زد: « - آه، این درست همان بود که من می‌خواستم و نمی‌توانستم بیان کنم ... تو از کجا می‌توانی همه این عواطف زیبا را بیان کنی؟ » و من شاعرانه جواب میدادم: « - تنها تخیل من برای کار شاعری بس است ... تو خد نیک می‌دانی که حقیقت خاموش است، و تنها تخیل است که زبان گویا می‌سازد. حقیقت، تخته سنگی است که سیلاب عواطف را متوقف می‌سازد؛ اما تخیل می‌تواند در همان تخته سنگ کوره‌راهی برای خود باز کند. » و بیچاره نابن، مانند کسی که زبانش لکنت داشته باشد، مشوش و معذب چنین می‌گفت: « - آری، ،آری، می‌دانم .. روشن است. » و پس از چند لحظه تفکر، زیر لب می‌گفت: « - آری، آری تو راست میگوئی! » همچنانکه گفتم، در عشق خود من احساسی از ادب و