همسایه زیبای من

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۵۶

اثر: رابیندرانات تاگور

ترجمهٔ: عبداله توکل


احساسی که بیوه‌زن جوان، همسایهٔ زیباروی من، در دلم برمی‌انگیخت احساس احترام بود. دست‌کم این حرفی بود که من به رفقای خود می‌زدم، و چیزی بود که به خود می‌گفتم. حتی نزدیک‌ترین دوست من نابن نیز از حقیقت حال من خبر نداشت. و من از اینکه عشق خود را به اعماق دل سپرده بودم و بدین‌وسیله در منتهای پاکی نگهش می‌داشتم، فخر و غروری احساس می‌کردم... همسایهٔ من به گلی شبنم‌آلوده شباهت داشت که پیش از وقت به زمین افتاده باشد؛ و چون بستر پر گل ز فاف سزای لعبتی چنان پاک و درخشان نبود، خویشتن را وقف خدا کرده بود.

اما عشق، چون سیلابی که از کوه سرازیر می‌شود، در زادگاه خویش محبوس نمی‌تواند ماند، و در جست‌و‌جوی راهی برای خود، جهد می‌ورزد... من به همین سبب کوشش بسیار به کار می‌بردم که تأثرات خود را در قالب شعر بریزم، اما قلم سرکشم از آلودن موجودی که معبود من بود امتناع می‌جست... بر حسب تصادف، در همان دوره، دوست من نابن گرفتار جنون شاعری شد و این دیوانگی ناگهان به‌شدت زلزله‌ئی بر او دست یافت، چرا که بیچاره پسر جز نخستین حملهٔ آن چیزی ندیده بود؛ و بدین دلیل، در کار شاعری آزمودگی نداشت. با این‌همه تاب مقاومت نیاورد و چون مردی زن‌مرده که در برابر دومین زن خویش به زانو در می‌آید، در برابر افسون و جادوی شعر از پای درافتاد.

از این رو نابن خود را ناگزیر یافت که از من مدد بخواهد. باری، او نیز برای شعر خویش آن موضوع جادوئی را برگزیده بود که همیشه تازه به نظر می‌آید؛ بدین‌معنی که همهٔ اشعارش را به معشوقه خویش تقدیم می‌داشت.

دست مهر‌آمیزی به پشتش زده و پرسیدم:

«- بسیار خوب، دوست من! این معشوقه کیست؟»

نابن خنده‌کنان گفت:

«- هنوز خود نیز نمی‌دانم!»

باید اعتراف کنم که برای مساعدت به دوست خود قوت قلب بسیار یافتم. چون مرغی که بر مرغانهٔ اردک خفته باشد، همه سوز و گدار عشق پنهانی خود را در راه شعرسرائی نابن به کار انداختم و با چنان نیروئی به اصلاح و تجدید اشعار بی‌وزن و قافیه وی دست نهادم که قسمت بیشتری از هر شعر او اثر شخصی من شد.

در این چنین مواقعی، نابن در منتهای حیرت فریاد می‌زد:

«- آه، این درست همان بود که من می‌خواستم و نمی‌توانستم بیان کنم ... تو از کجا می‌توانی همهٔ این عواطف زیبا را بیان کنی؟»

و من شاعرانه جواب می‌دادم: «- تنها تخیل من برای کار شاعری بس است... تو خد نیک می‌دانی که حقیقت خاموش است، و تنها تخیل است که زبان را گویا می‌سازد. حقیقت، تخته سنگی است که سیلاب عواطف را متوقف می‌سازد؛ اما تخیل می‌تواند در همان تخته سنگ کوره‌راهی برای خود باز کند.»

و بیچاره نابن، مانند کسی که زبانش لکنت داشته باشد، مشوش و معذب چنین می‌گفت:

«- آری، آری، می‌دانم.. روشن است.»

و پس از چند لحظه تفکر، زیر لب می‌گفت: «- آری، آری تو راست می‌گوئی!»

همچنانکه گفتم، در عشق خود من احساسی از ادب و احترام وجود داشت که مانع از شرح و بیان آن بود. اما از آنجا که نابن مأمتی برای من شده بود دیگر چیزی جلو قلمم را نمی‌توانست بگیرد. و از اشعاری که وکالة سروده می‌شد شعله‌ای پر از صفا و صداقت برمی‌خاست.

نابن در دقایق روشن‌بینی خود به من می‌گفت:

«- اما این اشعار اثر تو است. بگذار من آنرا به نام تو منتشر سازم.»

و من جواب می‌دادم: «- این حرف‌ها از حماقت است ... دوست عزیز، این شعرها مال تست. من جز اصلاح گوشه و کنار آن کاری صورت نمی‌دهم.»

و نابن کم‌کم این حرف را باور کرد.

این نکته را نمی‌توانم انکار کنم که من با همان احساسی که ستاره‌شناسی به تماشای آسمان پرستاره می‌پردازد گاه‌به‌گاه چشم خودرا به‌سوی پنجره خانه همسایه برمی‌گرداندم.

این نکته نیز درست است که نگاه دزدیدهٔ من گاهی پاداشی به صورت رؤیا به دست می‌آورد. و کمترین شعاعی که از این نور محض بر می‌خاست در عرض لحظه‌ای هرگونه آشفتگی یا پستی و پلیدی را که تأثرهای من می‌توانست داشته باشد، از میان می‌برد اما روزی از روزها گرفتار تعجب شدم. چگونه می‌توانستم به دیده خود باور کنم؟ عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود. بادهای تند و هوسبازی که از شمال غرب می‌آمد، پر از تهدید و خطر می‌نمود.

ابرهای تیره‌ای در افق توده می‌شد. همسایهٔ زیبای خود را در این زمینهٔ تابناک که هم پر از وحشت و هم پر از غرابت بود، سر پا یافتم... خیره خیره به فضای تهی می‌نگریست و در آن چشم‌های سیاه و درخشان که به افقی دوردست دوخته بود دنیائی از انتظار و نؤمیدی دیدم مگر چه آتشفشان سوزانی در زیر تشعشع آرام این ستاره خفته بود؟ افسوس... این نگاه که آغشته به هوسی بی‌پایان بود چنان می‌نمود که مثل پرنده‌ای به‌سوی ابرها به پرواز درآمده است بی‌شبهه در جستجوی آسمان نبود و آنچه می‌جست پناهگاهی در دل انسان‌ها بود. وقتی که این عشق توصیف‌ناپذیر را که از آن نگاه برمی‌خاست، خواندم، به‌سختی جلو خود را گرفتم، دیگر تصحیح اشعار برای من بس نبود. تمام روحم در آرزوی هنرنمائی بود... عاقبت بر آن شدم که وجود خود را وقف تشویق ازدواج مجدد بیوه‌زنان کنم. می‌خواستم افکار خود را گذشته از قلم و زبان به نیروی پول نیز رواج و انتشار دهم.

نابن درباره این تصمیم به مباحثه پرداخت و چنین گفت:

«- پیوسته بیوه ماندن مظهر پاکی و آرامش بی‌پایان است و چون جاهای خاموشی که نور خفیف ماه یازدهمین شب روشن می‌شود شکوه آرامی دارد. حتی امکان ساده ازدواج مجدد این زیبائی خدائی را نابود می‌سازد».

باید اعتراف کنم که اینگونه احساس‌پرستی و دل‌نرمی برای من پیوسته مایه عذاب بوده است. وقتی که مردی فربه و گوشتالو در بحبوحهٔ قحط سالی، به لحنی تحقیرآمیز از نان حرف بزند و به کسی که از گرسنگی می‌میرد پند و اندرز دهد که شکم خود را به بوی گلها و نغمهٔ پرندگان سیر سازد، درباره چنین شخصی چه عقیده‌ای می‌توان داشت؟ از اینرو به خشونت جواب دادم: « گوش بده، نابن! ویرانه‌های قدیمی برای هنرمندان چیز قابل تحسینی است. اما خانه محض زیبائی ساخته نمی‌شود. منزل باید قابل سکونت باشد و در نتیجه انسان بتواند – بی‌توجه به زودرنجی هنرمندان به تعمیر آن بپردازد... از فاصله‌ای که احتمال هیچ زنایی برای تو نمی‌رود خوب می‌توان به بیوه‌گی رنگ خیال داد. اما باید دانست که در زیر این بیوه‌گی قلب حساس انسانی نهفته است که از شدت درد و هوس های‌های گریه می‌کند.

و چون معتقد بودم که به‌سختی می‌توان نابن را به راه آورد شاید بیشتر از حد لزوم به مباحثه خودمان حرارت و التهاب دادم. از اینرو وقتی که نابن متفکر و مغموم آهی از دل برآورد و دیدم که پس از آن نطق مختصر همه نظرهای مرا پذیرفته است کمی به تعجب افتادم. به این ترتیب مطلبی که به عنوان نتیجه خطابه در نظر داشتم و قدرت اقناع آن بسی بیشتر بود، چیز بیهوده‌ای شد!

پس از مدتی نزدیک به یک هفته، «نابن» به دیدن من آمد و خبر داد که اگر پشتیبانش باشم در رأس نهضت قرار خواهد گرفت و خود بیوه‌زنی را به عقد ازدواج درخواهد آورد.

از فرط شادی سر از پا نمی‌شناختم ... در منتهای شور و محبت در آغوشش گرفتم و قول دادم که هرچه پول برای این اقدام لازم باشد به او خواهم داد. آنوقت نابن سرگذشت خویش را برای من بازگفت.

دانستم که محبوبه نابن موجودی خیالی نبوده است... نابن نیز مدت درازی از راه دور پرستشگر بیوه‌زنی بوده اما هرگز عواطف خود را به هیچ موجود انسانی باز نگفته است.

مجله‌هائی که اشعار نابن – یا به زبان دیگر: اشعار مرا – انتشار می‌داد به دست دلبر زیبا افتاده است و از قضا این اشعار بی‌تأثیر هم نبوده است چنانکه نابن خودش به تفصیل بسیار برای من شرح می‌داد، قصد نداشت که در اقدام خود دانسته و شناخته تا آن مرحله پیش برود در واقع، چنانکه می‌گفت، حتی درصدد اطلاع ازین موضوع برنیامده بود که بیوه‌زن سواد دارد یا نه... مجله را به برادر محبوبه خود می‌فرستاد و نام فرستنده را پنهان می‌داشت. این کار از جانب وی نوعی تفنن و نوعی تسلیم در برابر عشق نؤمیدانه‌اش بود. وقتی که پرستنده‌ای تاج گل به پای الهه‌ای نثار می‌کند درباره اینکه الهه از این هدیه خبر دارد یا ندارد. این هدیه را می‌پذیرد یا نمی‌پذیرد حق تحقیق ندارد.

و نابن بیشتر از هر چیز دیگر می‌خواست این نکته را در مغز من فرو ببرد که در تعقیب چیز معینی نبود... تا اینکه به بهانه‌ای گوناگون درصدد آشنائی با برادر بیوه‌زن برآمد و در این امر توفیق یافت. هر چه به «محبوبه» ارتباط دارد، ناگزیر شوری در دل عاشق برمی‌انگیزد.

دنبالهٔ داستان، شرح دور و درازی از بیماری برادر بود که عاقبت به نخستین ملاقات منتهی گشته بود. طبیعی است که حضور شاعر بحثی درباره آثارش به میان آورد. اما هیچ لزومی نداشت که این بحث منحصر به موضوعی باشد که از آن سرچشمه گرفته بود.

همان روزی که نابن در برابر حجت و برهان من سر فرود آورده بود و در منتهای شجاعت و جسارتی که داشت از بیوه‌زن خواستگاری کرده بود... ابتدا زن نپذیرفت اما وقتی که نابن از اشعار رسای من مدد خواست و این اشعار را به یکی دو قطره اشک چشم خود نیرو و رونق داد، دلبر زیبا بی‌قید و شرط از در تسلیم در آمد. قیم من دیگر جز به مبلغی پول برای ترتیب و تنظیم کارهای گوناگون به چیزی احتیاج نداشت.

فریاد زدم:

- همه ثروت من در اختیار تو است.

نابن در دنباله حرف‌های خود گفت:

اما باید اعتراف کنم که هنوز چند ماه مانده است که من بتوانم پدر خود را راضی سازم و مخارج خود را از وی بگیرم و تا وقتی که این امر پادرهوا باشد چگونه زندگی خوهیم کرد؟

بی‌آنکه حرفی بزنم چک لازم را امضاء کردم و به نوبه خود گفتم:

«- اکنون بگو به‌بینم اسمش چه‌چیز است، مرا رقیب خود مدان چه، سوگند می‌خوردم که هیچ شعری به قصد او نخواهم ساخت و به فرض اینکه شعری بگویم این شعر خطاب به تو خواهد‌بود نه به برادر او.»

نابن جواب داد «:- مزخرف مگو... من که اسم او را پنهان داشته‌ام از ترس رقابت تو نبوده است! در واقع فکر توسل به چنین وسایل ندیده و نشنیده حال این زن را سخت منقلب ساخت و از من التماس کرد که این راز را از دوستان خود پنهان بدارم اما اکنون که همه چیز به دلخواه روبه‌راه شده است، هیچ احتیاجی به آن رازداری نیست – در خانه شماره ۱۹ منزل دارد و همسایه تو است.»

دل من حتی اگر دیگ مسی بود هرآینه در آن لحظه منفجر می‌گشت. به لحن ساده‌ای پرسیدم:

و به این ترتیب هیچ اعتراضی به‌ازدواج مجدد ندارد؟

نابن لبخند‌زنان گفت:

«- عجالة هیچ اعتراضی ندارد.

«- آیا این ایمان اعجازآمیز تنها مولود آن شعر بود؟

نابن جواب داد: «- مگر شعرهای من تا بدین حد بد بود؟»

در دل خود دشنام می‌دادم.

اما از دست که باید گله می‌کردم؟ از او، از خودم، یا از مشیت؟... مهم نیست... هر چه بود، دشنام می‌دادم!

پایان