مرگِ پابلو

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۵


ماتیلده اوروتیا نرودا: M. Urrutia

(بیوهٔ نرودا)


می‌توان گفت کهپابلو انسان شادی بود این را در هرچه نوشت نیز می‌شد به‌وضوح دید. حتی وقتی که ناگزیر بود در بستر بماند.

بیماریش مختصری بهبود یافته بود، اما روزِ کودتا برایش روز بسیار پرمشغله و سختی بود. وقتی که ما از مرگِ سالوادور آلنده با خبر شدیم، دکتر بی‌درنگ مرا صدا زد و گفت: «همهٔ خبرها را از پابلو پنهان نگهدار، چون ممکن است معالجه‌اش را مدتها به‌تعویق بیندازد.»

پابلو یک دستگاهِ تلویزیون مقابل تختش داشت. راننده‌اش را هم برای خرید همهٔ روزنامه‌ها می‌فرستاد. همچمین رادیوئی داشت که همهٔ ایستگاه‌ها را می‌گرفت. ما خبر مرگِ آلنده را از ایستگاهِ مندوزا (آرژانتین) شنیدیم، و این خبر او را کشت، آری، او را کُشت.

روز بعد از مرگ آلنده، پابلو سوزان در کورهٔ تب از خواب برخاست. هیچ گونه دسترسی به‌مراقبت‌های پزشکی نداشتیم، چون پزشک دستگیر شده بود و دستیارش جرأت نمی‌کرد راهِ دورِ «جزیرهٔ سیاه»را بپیماید. با این ترتیب از کمک‌هایِ پزشکی محروم ماندیم. روزها می‌گذشت و وضعِ پابلو بدتر می‌شد. تنها در پایانِ روز پنجم بود که توانستم پزشکی را پیدا کنم. گفتم: «باید او را فوری به‌بیمارستان برسانیم، حالش بسیار وخیم است.»

در تمام طول روز به‌رادیو چسبیده بود تا به‌صدای ونزوئلا، آرژانتین و شوروی گوش بدهد، و سرانجام همه چیز را دریافت.

حواسش کاملاً سرجا بود و به‌طور مطلق روشن و هُشیار می‌نمود تا وقتی که به‌خواب رفت.

پس از پنج روز توانستم یک آمبولانس خصوصی خبر کنم و او را به‌بیمارستانی در سانتیاگو برسانم. در طول سفر، ماشین بارها مورد تفتیش قرار گرفت، چیزی که او را سخت برآشفت. وحشی‌گری‌های دیگری هم صورت گرفت که آشکارا بر او اثر گذاشت. من در کنارش بودم. آنها مرا از آمبولانس پیاده کردند و آن را به‌دقت مورد بازدید قرار دادند. این موضوع برای او وحشتناک بود. من مُدام به‌آنها می‌گفتم: «این پابلو نرودا است! سخت مریض است. بگذارید برویم.» وضع وحشتباری بود. با حال وخیمی به‌بیمارستان رسید.

ساعت ۱۰٫۵ شب درگذشت، در حالی که هیچ کس اجازه نداشت به‌خاطر مقررات حکومت نظامی وارد بیمارستان بشود. آن وقت او را به‌خانه‌اش درسانتیاگو منتقل کردم؛ خانه‌ئی که در آن کتاب‌ها و همه چیز زیرو رو شده بود. در آنجا منتظر ماندیم. مردم بسیاری، به‌رغم روزگارِ سختی که در سانتیاگو بر ما می‌گذشت آمدند.

به‌گورستان که رسیدیم مردم از همه جا آمدند، و کارگران، همهٔ کارگران، با چهره‌هائی محکم و جدی. نیمی از آنها فریاد می‌زدند: «پابلو نرودا!» و نیم دیگر پاسخ می‌دادند: «حاضر!» این جمعیتِ انبوه وارد گورستان شد به‌رغمِ مُمانعت و سرکوب و در آن حال سرودِ انترناسیونال را می‌خواند.