دیدار در شب

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۶
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۶
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۷
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۷
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۸
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۸
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۹
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۹


فروغ فرخ‌زاد


و چهرهٔ شگفت

از آنسوی دریچه به‌من گفت

«حق با کسیست که میبیند

من مثل حس گمشدگی وحشت‌آورم.

اما خدای من

آیا چگونه میشود از من ترسید ؟

من، من که هیچگاه

جز بادبادکی سبک و ولگرد

بر پشت بامهای مه‌آلود آسمان

چیزی نبوده‌ام.

و عشق و میل و نفرت و دردم را

در غربت شبانه قبرستان

موشی به‌نام مرگ جویده است»


و چهرهٔ شگفت

با آن خطوط نازک و دنباله‌دار سست

که باد، طرح جاریشان را

لحظه به‌لحظه محو و دگرگون میکرد

و گیسوان نرم و درازش

که جنبش نهانی شب میربودشان

و بر تمام پهنهٔ شب میگشودشان

همچون گیاههای ته دریا

در آنسوی دریچه روان بود

و داد زد

«باور کنید

من زنده نیستم»


من از ورای او تراکم تاریکی را

و میوه‌های نقره‌ای کاج را هنوز

میدیدم، آه، ...ولی او

او بر تمام اینهمه میلغزید

و قلب بینهایت او اوج میگرفت

گوئی که حس سبز درختان بود

و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت.


«حق با شماست

من هیچگاه پس از مرگم

جرئت نکرده‌ام که در آئینه بنگرم

و آنقدر مرده‌ام

که هیچ چیز مرگ مرا دیگر

ثابت نمیکند

آه، ...

آیا صدای زنجره‌ئی را

که در پناه شب به‌سوی ماه میگریخت

از انتهای باغ شنیدید؟


من فکر میکنم که تمام ستاره‌ها

به‌آسمان گمشده‌ای کوچ کرده‌اند

و شهر، شهر، چه ساکت بود

من در سراسر طول مسیر خود

جز با گروهی از مجسمه‌های پریده رنگ

و چند رفتگر

که بوی خاکروبه و توتون میدادند

و گشتیان خسته خواب‌آلود

با هیچ چیز روبرو نشدم.


افسوس

من مرده‌ام

و شب هنوز هم

گوئی ادامهٔ همان شب بیهوده است»

خاموش شد

و پهنهٔ وسیع دو چشمش را

احساس گریه تلخ و کدر کرد...


«آیا شما که صورتتان را

در سایهٔ نقاب غم‌انگیز زندگی

مخفی نموده‌اید

گاهی به‌این حقیقت یأس‌آور

اندیشه میکنید

که زنده‌های امروزی

چیزی به‌جز تفالهٔ یک زنده نیستند.


گوئی که کودکی

در اولین تبسم خود پیر گشته است

و قلب - این کتیبهٔ مخدوش

که در خطوط اصلی آن دست برده اند

به اعتبار سنگی خود هرگز

احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن

و مصرف مدام مسکن‌ها

امیال پاک و ساده و انسانی را

به ورطه زوال کشانده است

شاید که روح را

به انزوای یک جزیره نامسکون

تبعید کرده‌اند

شاید که من صدای زنجره را خواب دیده‌ام...


پس این پیادگان که صبورانه

بر نیزه‌های چوبی خود تکیه داده‌اند

آن بادپا سوارانند؟

و این خمیدگان لاغر افیونی

آن عارفان پاک بلنداندیش؟

پس راست است، راست، که انسان

دیگر در انتظار ظهوری نیست

و دختران عاشق

با سوزن دراز برودری‌دوزی

چشمان زود باور خود را دریده‌اند؟


اکنون طنین جیغ کلاغان

در عمق خوابهای سحرگاهی

احساس میشود

آئینه ها به‌هوش میآیند

و شکل‌های منفرد و تنها

خود را به اولین کشالهٔ بیداری

و به‌هجوم مخفی کابوس‌های شوم

تسلیم میکنند‌


افسوس

من با تمام خاطره‌هایم

از خون، که جز حماسهٔ خونین نمیسرود

و از غرور، غروری که هیچگاه

با خود چنین حقیر نمیزیست

در انتهای فرصت خود ایستاده‌ام

و گوش میکنم... نه صدائی

و خیره میشوم... نه ز یک برگ جنبشی

و نام من که نفس آنهمه پاکی بود

دیگر غبار مقبره‌‌ها را هم

بر هم نمیزند»


لرزید

و بر دو سوی خویش فروریخت

و دستهای ملتمسش از شکافها

مانند آههای طویلی به‌سوی من

پیش آمدند

«سرد است

و بادها خطوط مرا قطع میکنند

آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن

با چهرهٔ فنا شده خویش

وحشت نداشته باشد؟


آیا زمان آن نرسیده‌ست

که این دریچه باز شود. باز، باز، باز

که آسمان ببارد

و مرد، بر جنازهٔ مرد خویش

زاری‌کنان نماز گزارد؟»


شاید پرنده بود که نالید

یا باد، در میان درختان

یا من که در برابر بن‌بست قلب خود

چون موجی از تأسف و شرم درد

بالا میآمدم

و از میان پنجره میدیدم

که آن دو دست - آن دو سرزنش تلخ

باز همچنان دراز به‌سوی دو دست من

در روشنائی سپیده‌دمی کاذب

تحلیل میروند

و یک صدا که در افق سرد

فریاد زد

«خداحافظ؟»

زمستان ۱۳۴۰