تشییع جنازهٔ پابلو نرودا

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۳۹

ریکاردو گاریبای:


مراسم تشییع جنازه از خانهٔ شاعر آغاز می‌شود. خانه‌ئی که در آن جسد در برابر همسر بیوه و خواهرانش آرمیده است. آئین شبِ احیا برای مرده در وسط اتاقی غرق در آب و گِل و شُل انجام پذیرفته است؛ اتاقی که روزگاری کتابخانهٔ شاعر بود. کتاب‌ها و مدارک و کاغذها به‌‌همراهِ میز و صندلی‌ها در آب و گِل غوطه‌ورند. روز قبل ارتش با برگرداندنِ مسیر نهر آبی به‌‌داخل خانه، آن را به‌‌آب بسته‌اند و هر‌چه را که جلو چشمشان آمده درهم شکسته خُرد کرده و خانه را غرقه در آب رها کرده‌اند.

گروهی از دوستان شاعر تابوت را حرکت می‌دهند. تنها سفیر مکزیک و چند تن دیگر برای همراهی بیوه و خواهران نرودا حضور پیدا کرده‌اند!

کسی موضوع را می‌پرسد. به‌او گفته می‌شود: «پابلو نرودا.» «چی!؟»

«بله، آقا، پابلو نرودا». و مطلب به‌آرامی منتشر می‌شود. و نام، درها و پنجره‌ها را می‌گشاید. در مغازه‌هایِ نیمه باز ظهور می‌یابد، از تیرهای تلفن با کارگرانی که روی آن‌ها مشغول کارند پائین می‌آید، اتوبوس‌ها را متوقف و آنها را خالی می‌کند، و مردم را دوان دوان از خیابان‌های دوردست به‌این سوی می‌کشاند. مردمی که فرا می‌رسند چشم‌های‌شان پر از اشک است و هنوز امیدوارند که خبر واقعیّت نداشته باشد. نام، همچون معجزه‌تی از خشم دارد در صدها وصدها نفر از مردم پدیدار می‌شود. مردان، زنان، کودکان، و تقریباً همگی بی‌چیز و فقیر کم و بیش همگی از زاغه‌نشینان سانتیاگو... هر یک از آنها اکنون دارد پابلو نرودا می‌شود.

ما صدای همهمه‌ئی خاکستری را از کفش‌های معمولی می‌شنویم، بوی غبار لایتناهی را می‌شنویم، روی چشم‌های‌مان بغض فرو خوردهٔ هزاران گلو را حس می‌کنیم که آمادهٔ انفجار است.

سپس صدایی می‌شنویم، محجوب، نیم‌ گرفته و شرم‌آلوده، که نهانی مویه می‌کند: «رفیق پابلو نرودا»- و پاسخی می‌شنویم از کسی که می‌گوید: «نگو که من این را گفتم»- «اینجاست اکنون و همیشه.»

یکی فریاد می‌کشد: «رفیق پابلو نرودا!» - و بلافاصله صدای دیگری با خشم پاسخ می‌دهد: «حاضر!»- و کـُلاهی پرتاب می‌کند، محکم گام برمی‌دارد و رودرروی نظامیان که به‌‌جمعیت نزدیک می‌شوند و آن را محاصره می‌کنند، قرار می‌گیرد.

و اینجا چیزی آغاز می‌شود که ما آن را قدیمی و باستانی انگاشتیم. چیزی از قلمرو ادبیات کبیر، چیزی افسانه‌ئی و باور نکردنی و به‌ناگزیر شگفت‌انگیز، چرا که این چیز به‌‌اندیشهٔ ناب تعلّق دارد و هرگز در پوست و جسم در گوشهٔ کوچه‌ئی ظهور نمی‌کند. نوعی دعایِ همگانیِ عظیم برای مُردگانِ بسیاری که شمارشان دانسته نیست. چه کسی می‌داند که این همسرایی مُناجات گونه برای چند تن دیگر از کشته شدگان است؟ صدایی تیز و روشن و دور به‌طرزی حیوانی و جگرخراش زوزه می‌کشد: «رفیق پابلو نرودا!» و سرودی همگانی در آوازی یکدست در برابر دیدگانِ میلیونها آدمکش جانی و میلیون‌ها جاسوس خبرچین به‌نوا در می‌آید که: «اینجاست حاضر است، در کنار ما، اکنون و برای همیشه!»

اینجا، آنجا، دور، سمت راست، سمت چپ، در انتهایِ ستونِ رژه رونده، ستونی سه هزار نفره، فریادهای شیلیائی بر می‌خیزد؛ پیچش‌های یک زهدان پایان ناپذیر اندوه، نیش‌هایِ نور: «رفیق پابلو نرودا!»- «رفیق پابلو نرودا!» - «رفیق پابلو نرودا!»، «رفیق سالوادور آلنده!»؛ «اینجاست!»، «حاضر!» «اینجاست. با ما است. اکنون و برای همیشه!»، مردم شیلی! آنها دارند بر سر شما گام می‌زنند، آنها دارند شما را قتل عام می‌کنند!؛ آنها دارند شما را شکنجه می‌دهند!؛ «مردم شیلی! تسلیم نشوید، انقلاب، چشم براهِ ما است. ما با همراهان‌مان تا به‌‌آخر خواهیم جنگید!».

چرخشِ گردبادی نعره‌ها، دشنام‌ها، تهدیدها، ضجه‌ها، چرخشِ گردبادی تاریکی در نیمروز، چرخشِ صداهای گرفته و خَش دار از خشم، مجموعهٔ جهنمی کلمات، کلمات بهشتی جنون آسا. سه هزار مردمِ یکسر شکست خورده، غریو می‌کشند.

و به‌ناگهان، خروش کشان با تمام قدرت، زنی به‌‌خواندن شعرهای نرودا آغاز می‌کند. آوایش تنها و ناگهان می‌روید و رشد می‌کند:

«من بارها متولد شده‌ام،
از ژرفناها،
از ستاره‌های درهم شکسته...»

و همگی فریاد برمی‌آورند، همگی از ژرفنای خاطره‌های‌شان فریاد برمی‌آورند:

«... دوباره می‌سازم
نخهای ابدیت‌هایی را که
با دست‌هایم گرد آوردم».