تحوّل فرهنگی

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۸۶


منوچهر فکری‌ارشاد


اگر بپذیریم که مجموعهٔ حیات هر جامعه به‌دو بخش زیر بنا و روبنا تقسیم می‌شود، و نیز این نکته را هم بپذیریم که میان این دو عرصهٔ حیات جامعه رابطهٔ متقابلی برقرار است، چنین می‌توان گفت:

در حالی که زیربنای جامعه، عرصهٔ تولیدات مادی است و حیات زیستی جامعه به‌آن بستگی دارد، وظیفهٔ روبنا و نهادهای آن ـ یعنی فرهنگ معنوی ـ حفظ و تحکیم پایه‌های نظام حاکم و توجیه ایدئولوژیک آن است. و ادبیات نیز چون مقوله‌ئی از فرهنگ معنوی، همواره در هر نظام طبقاتی در تحکیم سلطهٔ طبقهٔ حاکم نقش مهمی داشته است، چه از طریق توجیه ایدئولوژیک نظام حاکم و چه از راه تحمیق توده‌ها و تحمیل فرهنگی. باتوجه به‌توجیه نظام حاکم ـ که کار نهادهای روبنائی است ـ اشاره به‌نمونه‌ئی از سیاست آموزشی سرمایه‌داری متقدم، خالی از فایده نیست. همزمان با رواج تعلیمات ابتدائی و صرف ساعاتی از وقت کار اطفال به‌سوادآموزی، این فکر در میان حاکمان جامعهٔ سرمایه‌داری قوت گرفت که مدارس طبقات فقیر، در آموزش اطفال زیاده‌روی می‌کنند، چون علاوه بر اطاعت و فرمانبرداری، خواندن و نوشتن هم به‌آن‌ها می‌آموزند و آن‌ها را از شرکت در تولید باز می‌دارند. و درواقع دیری نپائید که مدارس آخرهفته، جای مدارس تمام‌وقت را گرفت. هدف‌های آموزشی این‌گونه مدارس به‌خوبی از فهرست سؤال و جواب زیر که جزئی از برنامهٔ آموزشی بوده، نمایان است.


س: آیا کارگرانی که مواد خام را هدر داده ابزار کار را خراب می‌کنند، آدم‌های درست کاری‌اند؟

ج: نه.

س: این مواد خام و ابزارکار مال کی است؟

ج: مال کارفرما.

س: وقتی کارفرما بالای سرتان نیست، کی مراقب شماست؟

ج: خداوند.

س: آیا خداوند چنین کاری را می‌پسندد؟

ج: نه.

س: خداوند با دزدها چه می‌کند؟

ج: آن‌ها را جزا می‌دهد.

می‌بینم چه‌گونه با سوءاستفاده ازاعتقادات پاک مردم، سعی می‌کرده‌اند که آموزش اطفال را در مسیر منافع طبقات حاکم بکشانند.

و بعد، از هنگامی که کارگران کوشیدند تا در جنبش‌های سیاسی مستقلی متشکل شوند، کارفرمایان از راه دیگری به‌توجیه نظام حاکم پرداختند: این طور تبلیغ می‌کردند که هر فرد کوشا می‌تواند ترقی کند و به‌طبقات بالای جامعه راه یابد، به‌شرط آن‌که کوشش کند و از تنبلی بپرهیزد. برای اثبات این ادعا، ادبیات بازاری و عامه‌پسند پیدا شد تا با قلب واقعیات، نمونه‌هائی نمادی از مردم سخت کوش و موفق ارائه دهند. علامت بارز ادبیات بازاری و عام‌پسند این دوره آن است که به‌تصویر دنیائی هماهنگ و انسانیتی پر از صداقت می‌پردازد، آن‌چنان که هیچ شباهتی با واقعیت ملموس جامعه ندارد. این ادبیات از آن رو موذیانه است که با ظاهری واقع‌گرایانه، به‌عناصر مجزای واقعیت‌های اجتماعی می‌پردازد، درحالی که مجموعهٔ مناسبات اجتماعی را یکسره قلب می‌کند. آن تعداد انگشت‌شمار افراد طبقات پائین جامعه که در این گونه قصه‌ها موفق می‌شوند که با سعی و کوشش خود به‌جرگهٔ ثروتمندان درآیند، به‌هیچ روی در این واقعیت تغییری نمی‌دهد که اکثریت عظیم افراد جامعه کم‌ترین امکانی برای صعود اجتماعی و ابراز وجود ندارند.

قصه‌های موذیانه‌تر از چنین قماشی همواره با این تجربه به‌پایان می‌رسند که بهتر است آدمی قناعت پیشه کند و خود را با اوضاع و احوال، آن‌چنان که هست، وفق دهد، ورنه« خون خوردگر طلب روزی ننهاده کند». درواقع ثروتمندان به‌اعتبار این ضرب‌المثل که «نداری، یک غم داری، وقتی داری هزار غم»، با دشواری‌ها و نگرانی‌های بیش‌تری روبه‌رو هستند تا فقرا. به‌علاوه، چنین وانمود می‌کنند که مادیات، پول و دیگر چیزهای ظاهری، فاقد ارزش است و تنها ارزش‌های باطنی افراد درخور اهمیت است و بس. در این زمینه نیز فقرا نسبت به‌ثروتمندان در مزّیت‌اند، چون آن گونه که ریلکه می‌سراید: « فقر، نور درخشندهٔ باطن است» و یا به‌سخن سعدی:«اندرون از طعام خالی‌دار تا در آن نور معرفت بینی»

و هنگامی که دیگر این گونه اندرزها و امیدواری‌ها مؤثر نمی‌افتد و جامعهٔ سرمایه‌داری هر روز بیش از پیش با بحران و دشواری‌های تازه روبه‌رو می‌شود، طرحی نو می‌اندازند. آفتاب دورهٔ طلائی سرمایه‌داری به‌لب بام رسیده است. نظامی که روزگاری به‌شکستن سدَهای پیشرفت و ترقی برخاسته بود، خود اکنون راه را بر پیشرفت‌های اجتماعی سدّ کرده است. هم از این رو است که می‌بینیم فیلسوفان و نویسندگان سرمایه‌داری مختصر، با همان ترس و وحشت خاص فیلسوفان و نویسندگان طبقهٔ ایستاده بر لب گورِ تاریخ، سرنوشت خود را به‌مثابهٔ سرنوشت تمامی تلقی می‌کنند و زوال ناگزیر این طبقه را، هم‌چون زوال و نابودی تمامی تمدن بشری در آثارشان تصویر می‌کنند.

گئورگ لوکاچ در «زوال خرد» می‌نویسد: « هر بحران قابل ملاحظهٔ تفکّر فلسفی، به‌عنوان نزاعی بین آنچه حیات می‌یابد و آنچه به‌زوال می‌گراید، همواره در جناح مغلوب، گرایش‌هائی پدید می‌آورد که اصطلاحاً خرد ستیزی خوانده می‌شود». این است که می‌بینیم در زمینهٔ فلسفه و ادبیات یک جریان فکری پر از یأس و بدبینی پدید می‌آید. عنصر غالب این مکتب خرد ستیزانه عبارت است از: بدبینی به‌حال و آینده؛ یأس و درماندگی؛ بی‌‌پناهی و تنهائی. این جریان ادبی و فلسفی را می‌توان از کیرکه گور و «شوپن‌هاور» تا اگزیستانسیالیست‌های امروزی دنبال کرد. قسمت درخور توجهی از ادبیات امروزی جهانِ سرمایه‌داری پر است از بدبینی به‌آیندهٔ جامعهٔ بشری و مملّو از یأس و درماندگی است. در این آثار حتی کم‌ترین کورسوئی از امید به‌آینده‌ئی روشن و نویدبخش به‌چشم نمی‌آید. بشریت در جامعه‌ئی گرفتار آمده است که در آن رفاه مادی تنها به‌قیمت چشم‌پوشی مطلق از فرهنگ و جوهر انسانی، حاصل می‌شود، جامعهٔ بردگانِ ماشین و موجوداتی که دیگر هیچ چیز انسانی ندارند. و در بسیاری موارد نیز آینده‌ئی بس تیره‌تر از این برای بشریت می‌بینند: (یعنی) بازگشت به‌توحش. این پیامبران سرخورده و مأیوس، پیشگوئی می‌کنند که در آیندهٔ نه چندان دوری، چیزی جز ویرانه از شهرهای متمدن باقی نمی‌ماند، که در گودال‌های آن، گله‌های انسان‌های وحشی با حرص و آز به‌دنبال جواهر و زینت آلات می‌گردند.

تنها به‌عنوان روی دیگر این خردستیزی بدبینانه ـ و نه موضع مخالف آن ـ باید به‌فلسفهٔ اعمال قدرت و قهر و تقدیس تمام چیزهای اصلی و ددمنشان چشم آبی، توجه کرد. فلسفه‌ئی که با استعدادترین مُبلّغ آن« فریدریش نیچه» و موفق‌ترین مقلّد آن «اسوالداشپنگلر» بوده است. تکّبر زبدگان، تحقیر توده‌ها و نا امیدی عمیق، در مجموع به‌نیهیلیسم [ نیست گرائی] قهرمانانه‌ئی بدل می‌شود که سرانجام، خاصه قشر تحصیل کرده و احساساتی بورژوازی را به‌دامان فاشیسم می‌کشاند.


در این‌جا، ذکر نکته‌ئی درباب چه‌گونگی رابطهٔ زیربنا با روبنای جامعه ضروری است. هرچند که دراین فرایند تأثیر‌گذاری متقابل، زیربنا به‌اعتبار نقش حیاتیش در تولید و بالمال حیات زیستی جامعه، تأثیری به‌مراتب تعیین کننده‌تر در روبنا به‌جای می‌گذارد، لیکن تأثیر روبنا نیز بر مناسبات حاکم بر زیربنای جامعه انکارناپذیر است. به‌دیگر سخن، روبنای جامعه در فرایند تأثیرپذیری از زیربنا، نقش منفعل ندارند. بلکه فعال است و به‌نوبهٔ خود در زیربنا مؤثر می‌افتد. و در این نسبت است که باید از استقلال نسبی روبنای جامعه سخن گفت.

روبنای جوامع طبقاتی به‌هیج وجه بافت یکدست و هماهنگ ندارد. تضاد موجود در زیربنای چنین جوامعی، کم یا بیش در بافت روبنا‌ئی آن‌ها انعکاس پیدا می‌کند. ناگفته پیداست که اندیشه‌ها و نهادهای طبقه‌ٔ حاکم، در بافت روبنای جامعه نیز شکل غالب و حاکم دارد و طبقهٔ حاکم، چنان که گفته شد، عناصر فکری و تمامی نهادهای روبنائی را موافق با منافع خود به‌کار می‌گیرد تا سلطه‌اش را حفظ کند و آن را تحکیم بخشد. ولی هم‌چنان در کنار این روبنای غالب و این وسیلهٔ سلطه، اندیشه‌ها و نهادهائی پدید می‌آیند که با زیربنای حاکم بر جامعه، همساز و هماهنگ نیست و با آن سرستیز دارد. در روبنای جامعهٔ طبقاتی سرمایه‌داری، علاوه بر اندیشه‌ها و نهادهای متعلق به‌طبقهٔ حاکم، یعنی نهادها و اندیشه‌های توجیه کنندهٔ نظام سرمایه‌داری، پیوسته به‌اندیشه‌ها و نهادهائی برمی‌خوریم که به‌توده‌های زحمتکش تعلق دارد، و درپی دیگرگونی زیربنای حاکم بر جامعه و ایجاد نظامی نوین است. این استقلال نسبی روبنا و تأثیر آن در تسریع تحولات زیربنائی، به‌ویژه در دوران‌های گذار و جریان تحولات، بیش‌تر جنبهٔ فعال پیدا می‌کند و به‌همان نسبت نیز پیچیده‌تر می‌شود.

یک نمونهٔ تاریخی نقش فعال روبنا در تسریع تحولات زیربنائی، جنبش تنویر افکار در دوران احتضار فئودالیسم و نطفه‌بندی سرمایه‌داری است. تنویر افکار درواقع جلوهٔ نظری جنبش آزادیخواهی بورژوازیِ جویای قدرت به‌شمار می‌آمد، چرا که در برابر اصل سنت جامعهٔ فئودالی، اصل خرد را ارائه می‌داشت و در برابر رحمت الهی و حفظ منافع طبقاتی، حقوق طبیعی خردگرایانه را عرضه می‌کرد. چرا و چه‌گونه جنبش آزادیخواهی بورژوازی، به‌مرور ایام از هدف‌ها و شعارهای نخستین خود دور شد و راهی کاملاً متفاوت با آنچه وعده می‌داد در پیش گرفت؟ این خود بحثی دیگری است و مجالی دیگری می‌طلبد.

به‌هر طریق، اندیشه‌ها و نهادهای تودهٔ زحمتکش که در روبنای جوامع طبقاتی ظاهر می‌شود، فرایند تحولات زیربنائی را تسریع و تسهیل می‌کند، چه‌ از طریق سست و بی‌اعتبار کردن اندیشه‌ها و نهادهای روبنائی حاکم، و چه از طریق آگاهی بخشیدن به‌توده‌ها و بیدار کردن شوق عمل در آنان. و درست همین جاست که باید نقش ارزندهٔ ادبیات مترقی و پیشرو را در جامعهٔ امروز ارزیابی کرد. در حالی که ادبیات خادم طبقات حاکم سعی می‌کند با افشاندن تخم یأس و نومیدی، آدمی را متقاعد کند که در برابر واقعیات زندگی زبون و درمانده است، تا از این راه توان هر حرکت و جنبشی را از او بستاند. امّا ادبیات مترقی و پیشرو بی‌وقفه در پی برانگیختن انگیزهٔ حرکت و پویائی در مردم است؛ یک بار از طریق تشدید احساس نفرت و انزجار از بی‌عدالتی‌ها و نابسامانی‌های حاکم بر جوامع طبقاتی و دیگر بار از راه تقویت امید به‌آینده‌ئی روشن و آگاه کردن آنان به‌نیروی بالقوهٔ تودهٔ مردم. چرا که برای تاختن به‌دشمن و پیروزی بر او، نخست باید خشمت برانگیخته و نفرتت افزون شود تا از جای برخیزی و به‌حرکت درآئی، و امّا نه خشمی کور و نفرتی مطلق که این دو به‌راحتی می‌تواند به‌ستیز بی‌خردانه با بشریت بدل شود، آن‌چنان که در فاشیسم شده است. از این رو، همراه با برانگیخته شدن خشم و نفرت باید دشمن را هم شناخت، یعنی علت بی‌عدالتی و نابسامانی‌ها را هم باید به‌درستی بشناسی تا آماجت را شناخته باشی. ورنه رها کردن تیر در تاریکی، اگرهم به‌تصادف بر هدف نشیند، کار عاقلان نیست. و این همه هنوز کافی نیست، که آدمی هنگامی به‌دشمن می‌تازد که به‌پیروزی امید داشته باشد، هرچند اندک که باشد. و هنگامی نور این امید بر دل می‌تابد که از قدرت و نیروی خود آگاه باشد، چه بی‌تابش چنین نور امیدی بر دل و بدون آگاهی به‌نیروی نهفته در بازوان بیشمار شهامت آن را نخواهی داشت که به‌دشمن بتازی.

و همان‌طور که اشاره رفت، ادبیات پیشرو چون مقوله‌ئی از روبنای جامعه، خاصه در جریان تحولات اجتماعی، نقشی بس سازنده و فعال بر عهده دارد. نگاهی به‌گذشتهٔ نزدیک ادبیات این سرزمین به‌خوبی نقش شعر و ادب را در تحرک بخشیدن به‌فعالیت‌های اجتماعی ـ سیاسی نمایان می‌کند. دفتر شاعران و نویسندگانی که با زانوی غم به‌بغل گرفته به‌سوگواری روزگاران گذشته می‌نشینند یکسره به‌دست فراموشی سپرده می‌شود، و دفتر شاعران و نویسندگانی هم هست که اگر هم آدمی را به‌حرکت ترغیب می‌کنند، نه برای تاختن به‌دشمن که برای فرار از تیررس اوست، و حداکثر همَت‌شان دل بستن به‌تک سواری است که باید از دل غبار تیرهٔ یأس به‌درآید. امّا در مقابل می‌بینیم که واژه به‌واژهٔ سروده‌ها و نوشته‌های شاعران و نویسندگانی که با وجود هیبت جلاد سرماتم بر زانو نمی‌گیرند، سینه به‌سینه می‌گردد و دهان به‌دهان نقل می‌شود؛ اینان شاعران و نویسندگانی‌اند که هر پارهٔ شعر و هر سطر از نوشته‌ٔشان حماسه‌ئی است حرکت‌آفرین برای تاختن به‌دشمن، نه فرار از تیررس او؛ و همت‌شان آن‌چنان بلند است که به‌هیچ دستی جز انبوه دست‌های مردم و به‌هیچ امیدی جز پایداری توده‌ها دل نمی‌بندند. و چه کم داشته‌ایم از این دست شاعران و نویسندگان، و چه فراوان امروز به‌آنان نیاز است، نه به‌آن گونه شاعران و نویسندگانی که به‌تبع از نبض بازار، انبوه شعارها را کنار هم می‌چینند تا متاعی باب روز عرضه کنند، و از آنجا که کلام‌شان از دل برنخاسته، لاجرم بر دل نمی‌نشیند. نه، این دون کیشوت‌های عرصهٔ شعر و ادب اگر هم چند صباحی یکّه تازی کنند، سرانجام، امّا نه چندان دور شمشیر چوبین‌شان فولاد آبدیدهٔ تک سواران میدان هنر اصیل را تاب نخواهد آورد.

ببینیم در این مرحله ازتاریخ جامعهٔ ما، مسئولیت روشنفکران آگاه که شاعران و نویسندگان مترقی نیز در زمرهٔ ایشانند، چیست و مبرترین وظایف‌شان کدام است؟ جامعهٔ ما اکنون در سرآغاز راهی است که نهایتش قطع نفوذ امپریالیسم در تمامی عرصه‌های حیات اقتصادی و فرهنگی است. باید با کوششی پیگر، سقف این دنیای وابستگی را بشکافد و با درایتی تمام طرحی نو دراندازد. بی‌گمان قطع نفوذ فرهنگی امپریالیسم، بدون‌قطع نفوذ اقتصادی آن ممکن نیست. ولی این نه به‌آن معناست که‌هرگونه کوششی در راه رهائی از وابستگی فرهنگی را باید موکول به‌کسب استقلال اقتصادی کرد. راه این دو هدف را می توان، و باید، همزمان پیمود، چرا که هر گامی که به‌توفیق در این راه برداشته شود، سنگی از سرآن دیگری برمی‌دارد و هر سنگی که از سرآن یک برداشته شود، این راه دشوار را هموارتر خواهد کرد.

در بطن یک چنین رابطهٔ متقابل اقتصاد و فرهنگ است که نقش و مسئولیت روشنفکران ـ از جمله شاعران و نویسندگان مترقی ـ در تحولات کنونی جامعهٔ ما روشن می‌شود. اینان باید به‌عنوان پیشقراولان تحول فرهنگی، پا پیش بگذارند، و بندهای وابستگی‌های فرهنگی را بگسلند و با کوششی پیگیر فرهنگی نوینی بنا کنند فرهنگی که در خدمت توده‌ٔ مردم باشد. فرهنگی سرشار ازدانش و خرد، که برای دستیابی به‌استقلال کامل و بهروزی راهگشای آنان است. و گزافه نیست اگر بگویم که جامعهٔ ما در این مرحله از مبارزهٔ با امپریالیسم بیش از هر چیز به‌یک چنین تحول فرهنگی نیاز دارد.امپریالیسم تمامی ارکان جامعه را، یعنی اقتصاد، سیاست، فرهنگ و همهٔ چیزهای دیگر را بیمار می‌کند. تا زمانی که این فرهنگ بیمار ریشه‌کن نشود و فرهنگی نو جای آن را نگیرد، یعنی فرهنگی که نخستین و مهم‌ترین هدفش ارتقای سطح آگاهی توده‌هاست، جزء جزء دستاوردهای قیام شکوهمند ملت ما در خطر انحراف و نابودی خواهد بود.

امکان تحول اجتماعی راستین، بدون پیدایش تحولاتی عمیق در فرهنگ جامعه تحقق‌پذیر نیست. و بی‌گمان هدف چنین تحولاتی، پدید آوردن فرهنگی نو، مطابق با نیازهای جامعه است. امّا، فحوای این سخن، آن نیست که برای بنیاد نهادن فرهنگی نو باید تمامی عناصر فرهنگی قدیم را یکسره دورریخت و به‌فراموشی سپرد، چرا که نفی فرهنگ کهنه، به‌عنوان جزئی از روبنای جامعه، فرایندی ساده و مکانیکی نیست، بل یک مقولهٔ دیالکتیکی است. هدف یک چنین تحول فرهنگی، دستیابی به‌فرهنگی عالی‌تر و غنی‌تر است و این نیز ممکن نیست مگر به‌مدد دستاوردهای ارزندهٔ فرهنگ‌های پیشین که ثمرهٔ عرق جبین بشر در تمام طول تاریخ است. این فرهنگ نو، وارث به‌حقّ تمامی دستاوردهای ارزندهٔ فرهنگ‌های گذشته است. باید خشت خشت بنای فرو ریختهٔ فرهنگ کهنه را دستچین کرد و با خشت‌های سالم و محکم آن بنائی نو و بس عظیم‌تر ساخت. فقط نفی دیالکتیک عناصر فرهنگی است که می‌تواند به‌رشد و تکامل فرهنگ جامعهٔ بشری بیانجامد. امّا باید دانست که طرد عناصر نامطلوب فرهنگ کهنه، در بسیاری موارد، ساده و آسان نیست. بسیارند عناصر روبنائی قدیم ـ به‌ویژه عناصر فرهنگی ـ که با سخت جانی، حتی پس از پیدایش تحولاتی در زیربنا، به‌حیات خود ادامه می‌دهند. هم از این رو است که حتی پس از بروز تحولات زیربنائی، یک چند ـ کوتاه یا بلند ـ سایهٔ فرهنگ پیشین را بر سر آن جامعه می‌بینیم. این سخت جانی عناصر فرهنگی کهنه را در برابر تحولات، می‌توان از دیدگاه فرهنگی یک دورهٔ برزخی نامید، ولی بی‌تردید این برزخ دیر یا زود پایان می‌پذیرد. در چنین مواردی گاه مبارزه‌ئی بس طولانی لازم است تا عناصر نا مطلوب به‌تدریج از میان برود. و درست در همین رابطهٔ نفی دیالکتیک فرهنگ کهنه است که روشنفکران ـ از جمله شاعران و نویسندگان ـ می‌توانند و باید با تمام نیرو، گام پیش بگذارند و بر شتاب گردش چرخ تحولات فرهنگی بیفزایند.

پس نخستین وظیفهٔ روشنفکران در فرایند تحول فرهنگی جامعه و غنا بخشیدن به‌آن، دستچین کردن عناصر و اجزای ارزندهٔ میراث فرهنگی است، یعنی تمامی آن عناصر که برای بنیاد نهادن جامعه‌ئی نوین ضروری است. و در همان حال باید تمامی عناصر فرهنگی کهنه را که سدّ راه سعادت و بهروزی بشر است، یکسره به‌زباله‌دانی تاریخ بسپارند.

گام دیگر راه چنین تحول فرهنگی، بیرون کشیدن فرهنگ است از حیطهٔ انحصار طبقه یا عدهٔ معدودی از افراد آن جامعه. جامعهٔ طبقاتی منکر آن است که طبقات محروم نیز قادر به‌آفرینش‌های هنری و فرهنگی‌اند، و به‌کلی نقش توده‌ها را در تکامل فرهنگ نفی و تخطئه می‌کند. آنان معتقدند که فرهنگ معنوی جامعه، محصول فعالیت خلاق زبدگانی نادر و شکوفائی علم و هنر، دسترنج تعداد معدودی از نوابغ است. بی‌گمان در زمینه‌ٔ تمامی فعالیت‌های خلاق به‌نوابغی بر‌می‌خوریم که غنای فرهنگ امروز جامعهٔ بشری را مدیون آنانیم. لیکن خدمت توده‌ها را نیز در تکامل و تعالی فرهنگ نمی‌توان نادیده گرفت، چون شرایط مادی و زمینهٔ معنوی پیشرفت‌های فرهنگی در اصل به‌دست همین توده‌ها فراهم آمده است. ادبیات و هنر در روزگار جوانیش همواره به‌صورت فعالیت‌های مردمی و توده‌ئی تجلّی کرده است: افسانه‌ها و ضرب‌المثل‌ها، حماسه‌ها و قصه‌های اساطیری شالوده‌ئی است که هنر و ادبیات امروز تمام جوامع بشری بر فراز آن رشد کرده و تعالی یافته است. و امروز هم هنوز خلاقیت‌های مردم منبع‌لایزال الهام شاعران و نویسندگان است. به‌این ترتیب درمراحل نخستین تکامل فرهنگ، خالق راستین ارزش‌های فرهنگی توده‌ها بوده‌اند. ولی این وضع همزمان با جدائی فعالیت‌های فکری ازکار بدنی تغییر کرد و فعالیت‌های علمی و هنری در انحصار قشرهای خاصی از جامعه قرار گرفت. بیگانگی جبری توده‌ها با فرهنگ، به‌طبقات حاکم کمک کرد تا سلطهٔ طبقاتی خود را تحکیم کنند.

درواقع فرهنگ و استعداد پرداختن به‌فعالیت‌های خلاق، مزیّت انحصاری یک طبقهٔ معین نیست، بل آنچه فرهنگ را به‌صورت مزیّت طبقاتی درمی‌آورد، امکان پرداختن به‌آن است، و چنین امکانی در یک جامعه طبقاتی بیش‌تر ـ امّا نه فقط ـ در دسترس طبقات متمکن جامعه قرار دارد. آدمی از نیروی اندیشه و استعداد نهفته در تودهٔ مردم به‌حیرت می‌آید؛ نیروئی که حتی در شرایط دشوار جامعهٔ طبقاتی نیز خدمات‌های ارزنده‌ئی به‌فرهنگ بشریت کرده است؛ و استعدادهائی که حتی گهگاه در هیأت تک ستارگان آسمان رفیع فرهنگ و ادب تجلی کرده‌اند در مقابل هر یک از این تک ستارگان برخاسته ازمیان تودهٔ مردم، امّا، صدها و هزارها استعداد ارزنده، بدون یافتن راهی برای برآمدن به‌آسمان هنر، کورسوزنان در دل تاریک خاک به‌خاموشی گرائیده‌اند. تاریخ جامعهٔ طبقاتی، گورستان بزرگ استعداد‌های توده‌هاست.

یکی از وظایف مهمّ تحول فرهنگی، دمکراتیزه کردن فرهنگ و گسترش دیگربار آن در میان توده‌ها است. و نخستین گام در این راه، سواد‌آموزی توده‌ها و گسترش نهادهای آموزشی و فراهم کردن امکانات استفاده از این نهادها برای عموم است. امّا، سوادآموزی، خود هدف نیست، بل کلید راه‌یابی به‌گنجینه‌های فرهنگی است. و این کلید تا هنگامی که با قفل گنجینه آشنا نشده، چیزی جز تکه آهنی سرد نخواهد بود. از این رو، علاوه بر سوادآموزی باید فعالیت‌های فرهنگی در اوقات فراغت گسترش پیدا کند و نهادهای لازم آن بنیاد نهاده شود، یعنی کتابخانه، کانون‌های فرهنگی، موزه، تأتر، سینما، مطبوعات و رادیو - تلویزیون از جمله نهادهای فرهنگی‌ئی هستند که می‌توانند در خدمت تعالی سطح فرهنگ توده‌ها قرار گیرند.

و این دو، یعنی سوادآموزی و گسترش فرهنگ، خود در خدمت هدف والاتری هستند که همانا فراهم کردن زمینه برای ظهور روشنفکرانی است که ازمیان تودهٔ مردم برمی‌خیزند، روشنفکرانی که با لحظه به‌لحظهٔ زندگی این توده و نیازهایش آشنایند. هرچند روشنفکران راستینی که خاستگاه طبقاتی‌شان با توده‌های وسیع پائین جامعه متفاوت است نیز ـ آنچنان که دیده‌ایم ـ می‌توانند در خدمت توده‌ها و تعالی فرهنگ آنان باشند و بندهای تعلّق طبقاتی را بگسلند؛ امّا آنچه مسلّم است، فرهنگ توده‌ئی را نمی‌توان بدون مشارکت مستقیم توده‌ها و به‌نیابت آنان برپا ساخت. نادیده گرفتن نقش توده‌ها در این فرایند، بی‌تردید به‌ادامهٔ همان راه بیگانگی آنان با فرهنگ ـ البته به‌شکلی دیگر ـ خواهد انجامید. هم از این رو است که می‌گویم یکی از هدف‌های مهمّ تحول فرهنگی باید فراهم کردن زمینه و امکانات برای ظهور روشنفکران برخاسته از میان توده‌ها باشد.

نکتهٔ دیگری که بی‌درنگ در زمینهٔ تحول فرهنگی مطرح می‌شود، فرهنگ خلق های زیرستم است، فرهنگ‌هائی که سالیان سال به‌اقتضای منافع طبقهٔ حاکم، سرکوب شده‌اند و هیچ‌گونه امکانی برای فعالیت‌های خلاق پیدا نکرده‌اند. باید با احترام به‌فرهنگ خلق‌های تحت ستم و فراهم آوردن امکانات خلاقیت فرهنگی، سایه شوم این تسلط از سرآنان کوتاه شود.

وبالاخره، یک چنین تحول فرهنگی ممکن نیست مگر در فضای روح افزای آزادی اندیشه و بیان. فرهنگ و ادب جامعه هنگامی شکوفا شده راه ترقی و تعالی را خواهد پیمود که اندیشه در فضائی آزاد از تفتیش تنفّس کند و بدون هراس از عقوبت و تکفیر، زبان به‌بیان بگشاید و دریافت‌هایش را به‌نقد ارباب نظر بسپارد. آزادی، امّا، در همان حال که زمینه را برای شکوفائی فرهنگ راستین فراهم می‌آورد، خود محصول چنین فرهنگی است. درواقع وسعت آزادی بستگی به‌گسترش فرهنگ و خردورزی دارد و فرهنگ و خرد هم تنها زمانی در جامعه شکوفا می‌شود که فضائی سالم و آزاد برای برخورد اندیشه و آرا پدید آید.

تنها در چنین شرایطی است که هنرمند نمایان بی‌مایه، لاجرم رنگ می‌بازند و دیگر هنر و ادبیات بازاری را مجالی چندان، باقی نخواهد ماند.

تنها در چنین شرایطی است که یأس و درماندگی در ادبیات، جایش را به‌امید برخاسته از درون توده‌ها خواهد بخشید.

تنها در چنین شرایطی است که شعر و ادب دیگر آئینهٔ یأس زندگی نخواهد بود، بل بدل به‌پُتکی خواهد شد که هر ضربه‌اش شکلی نو به‌زندگی می‌بخشد.

و تنها در چنین شرایطی است که می‌توان با نظارهٔ در آئینهٔ شعر و ادب، پُتک را به‌جا و به‌هنگام فرود آورد.