افسانهٔ کوه منتظر

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۳

نگوُین ای مو

(نویسندهٔ ویتنامی)


صحنه ۱

راوی: روزگاری در غرب کسی شعری سرود که می‌گوید :

آواره را به‌خانه مخوان
گرچه دیرگاه باشد
این نخستین یورش او
به‌دروازهٔ نامرئی است
با ضربه‌های سبک خاموش بمان
زیرا که زمان آکنده از سرنوشت است
به‌نخستین کوبش بر دروازهٔ نامرئی
سرنوشت پاسخ می گوید
چه آوا یا نوای دلکشی! چه آه یا زمزمهٔ شیرینی!
پیش آی، باشد که خداوندگار زندگی
حتی برای مرگ باشد

گویندهٔ این شعر را چه بشناسید چه نشناسید اهمیتی ندارد. پاره‌ئی این شعر را مطنطن می‌دانند اما به‌گمان من غم‌انگیز است. در گذشته‌ئی دور بود که برای نخستین بار خواندمش. گوئی در همهٔ ابدیت و در گسترهٔ نامتناهی وجود همواره آن را می‌خوانده‌ام.

و این شعر مرا به‌یاد یکی از قصّه‌های کهن‌مان می‌اندازد، قصّه‌ئی که آن هم از گسترهٔ نامتناهی وجود آمده است. این قصه افسانه‌ئی است که هیچ کس نمی‌داند از چه دوره‌ئی به‌ما رسیده و هم از این‌رو است که افسانهٔ همهٔ دوران‌ها و به‌غم‌انگیزی این شعر است هرچند، شاید که چندان هم غم‌انگیز نباشد. چون غم واژهٔ کشداری است و چه بسا که پایان آن به‌شادی هم برسد. نمی‌دانم. موضوع سخت پیچیده‌ئی است .


افسانهٔ من، اما، بسیار ساده است. به‌گونهٔ یکی از آن زنان سالخورده است، با اندامی دوتا، که در دنیا دیگر نه کاری برای کردن دارد نه حرفی برای گفتن و نه امیدی به... - با این همه چیزی خاص: یک نگاه، یک آرزو، یک راز را در چشمانش حفظ کرده است.

افسانهٔ من هم رمز و راز خودش را دارد. دربارهٔ تخته سنگی است فراز کوهی - تنهاو رو به‌دریا و به‌شکل زنی - که هیچ نمی‌گوید: گوئی که از سپیده دم زمان آنجا بوده و بازگشت مردی را انتظار می‌کشد. و مردانی به‌سراغش آمده‌اند و کوشیده‌اند از سکوتش سر درآرند. و مردها که زیرک بوده‌اند به‌همه چیز پی برده‌اند آن‌ها دیگر قصّه‌اش را می‌دانند. آن‌ها می‌دانند از کجا آمده است و در انتظار کیست.


و این‌ها شخصیت‌های قصّه‌اند:
شوهر و زنش
پیرمرد ماه و بانوی ماه
نوکر پیر
طالع‌بین
و ماهیگیر


خب، خانم‌ها و آقایان،این‌ها شخصیت‌های افسانهٔ ما هستند و چنان که ابداعات زبان شاعرانهٔ چینی است. اما آرامش درون چیز دیگری است. پیمانی است با خویشتن خویش که من فاقد آنم. به‌همین سبب است که من همیشه سعی دارم برای این شادی - که حس می‌کنم لیاقتش را ندارم - دلیلی پیدا کنم. کم‌ترین چیزی به‌وحشتم می‌اندازد. برای مثال همین که از دیروز فهمیده‌ام تو دختر خواندهٔ پدرت هستی.

زن: (می خندد) پس به‌این علت است که همهٔ روز را با من سرسنگین بودئی؟

شوهر: چرا این را به‌من نگفته بودی؟

زن: خدای من! من حتی به‌یادش هم نبودم . در خانهٔ پدرم کسی جز نوکر پیرمان آن را نمی‌داند. باید همو این را به‌تو گفته باشد. مدت‌ها پیش پدرم، طی یکی از سفر‌هایش مرا پیدا کرد و به‌فرزندی پذیرفت - آن وقت من موجود کوچکی بودم و چیزی را به‌یاد ندارم (سعی می‌کند دستش بیندازد) پس تو از این که با دختر سرراهی فقیری ازدواج کرده‌ئی ناراحتی،‌ ها؟ آه، اگر فقط می‌دانستم....

شوهر: (او را به‌سوی خود می‌کشد و به‌دقّت نگاهش می‌کند) من از بین همهٔ زن‌ها ترا انتخاب کردم.

زن: و من چه؟ من ترا انتخاب نکردم؟ فقط تو به‌طرف من آمدی، همین ؟

شوهر: عجیب است! آخر چرا تو نه هیچ کس دیگر؟ و آیا واقعاً من خودم انتخاب کردم؟ از همان اولین لحظهٔ دیدارمان همه چیز ترتیب یافته بود. ‌می‌شود گفت که همهٔ کائنات دست به‌هم داده بود تا ما دو نفر همدیگر را بیابیم. طالع‌بین‌ها هم دروغگویند. آن‌ها آینده را «پیش‌بینی» ‌می‌کنند اما آینده‌ئی وجود ندارد: این مائیم که آینده را ‌می‌سازیم... و با وجود این، گاه آد‌می‌ احساس ‌می‌کند که همه چیز پیشایش ترتیب داده شده است.

زن: تو چه وقت از پرسیدن دست بر‌می‌داری؟ فکرش را بکن، چه خواهد شد وقتی پسرمان هم زبان باز کند. آن وقت شما دو تا مرا در سئوال‌های‌تان غرق خواهید کرد! به‌گمانم دیگر باید بگذارم فرار کنم...

شوهر: (به‌مهربانی) زن کوچک عزیزم... (صدای گریهٔ کودکی شنیده ‌می‌شود)

زن: باید بروم.

او را ترک ‌می‌کند و به‌طرف صندلیش بر ‌می‌گردد. مرد تنها در وسط صحنه باقی ‌می‌ماند و با بازوهای روی هم افتاده و چشمان اندیشمند به‌دوردست‌ها خیره ‌می‌ماند.


صحنه ۳

پیرمرد ماه و بانوی ماه را ‌می‌بینیم.

پیرمرد: (کتابش را ‌می‌بندد و کش و قوس ‌می‌رود) برای امروز کافی است! آه، دخترک عزیزم، دیگر دارم پیر ‌می‌شوم.

خواهید دید نقش خودشان را هم به‌خوبی ایفا خواهند کرد. آن‌ها منتظر اشارهٔ منند تا قصّه‌شان را برای شما تعریف کنند.

و این لحظه برای من لحظه‌ئی متعالی و در عین حال دردناک است! ‌می‌توانم به‌آنها بگویم : «حرف نزنید!همان‌جا که هستید بمانید!» برای یک ثانیه، ثانیه‌ئی دیگر و ثانیه‌هائی دیگر - ثانیه‌های بسیاری که تا دقیقه‌ها، ساعت‌ها، روز‌ها، هفته‌هاو سال‌ها ادامه یابد - و آن‌ها هم در صندلی‌هاشان خشکشان خواهد زد و چیزی نخواهند گفت. این عمل، منطقی هم خواهد بود. اصلاً چرا باید سعی کنیم که قصّهٔ سکوت را به‌سخن درآوریم؟

اما چه سود؟ آن‌ها دیگر به‌اینجا آمده‌اند تا قصّه‌شان را برای شما باز گویند. و قصّه هم دیگر نوشته شده است. ورق‌های فال مدت‌ها است که رو شده. از همان آغاز روشده بود.

صحنه ۲

شوهر دست زنش را ‌می‌گیرد. با هم راه ‌می‌افتند و آرام به‌سوی تماشاگران ‌می‌آیند.

شوهر: (خیلی جدّی) این زن من است.

زن: (شادمانه) و این هم شوهر من است.

شوهر: تازگی‌ها ازدواج کرده‌ایم.

زن: نه، نه، مدت‌ها است که ازدواج کرده‌ایم (با انگشتانش ‌می‌شمارد) درست دوازده ماه و نوزده روز.

شوهر:درست است. تو حافظهٔ خوبی داری. اما به‌نظر من انگار همین دیروز بود. نه هم خیلی نزدیک است و هم خیلی دور... (زن لبخند ‌می‌زند) احمقانه است، نه؟ با این همه به‌گمانم آدم وقتی عاشق باشد این را ‌می‌گوید.

زن: (محبت‌آمیز) ما یک پسر هم داریم.

شوهر: که عیناً شبیه توست.

زن: نه، عیناً شبیه توست.

شوهر: خب، پس، شبیه هر دوی ماست. سه قطره آب که از آسمان چکیده (مضطربانه) راستی، کجاست؟

زن: خواب است، عزیزم (‌می‌خندد) تو همیشه این واهمه را داری که کسی بیاید و چیزی را از تو بدزدد - زنت یا بچه‌ات را.

شوهر: درست است. من همیشه واهمه دارم چون هیچ نمی‌توانم شادیم را توصیف کنم. من در این دنیای خونبار تنها بودم، تنها با رؤیاهایم، با گذشته‌ام، با دلهره‌هایم. و حالا اینجایم - و سه نفرم که بزودی چهار... و پنج... و شش نفر ‌می‌شود. کار ‌می‌کنم، ‌می‌خورم، ‌می‌خوابم. و هر روز به‌روز دیگر ‌می‌ماند. روز دیگر گونه‌ئی نیست. شادم، و در عین حال از این حضور زمان، که هیچ پایانی ندارد وحشت دارم. خیلی ساده است، من همیشه در انتظار وقوع حادثه‌ئی هستم.... آه، بگذریم. به‌گمانم دارم خل ‌می‌شوم.

زن: شاید علتش آن جنگ درونی توست.

شوهر: ممکن است... آن جنگ، آن نگهبانی دراز شبانه در حضور مرگ. روزی بی پایان تا حصول پیروزی. دیگر شبی نبود، تنها مکث‌هائی برای استراحت بود. ما نمی‌خوابیدیم، فقط استراحت ‌می‌کردیم. و افق همیشه شعله‌ور بود. چشم‌هایت را باز ‌می‌کردی و همه چیز را قرمز ‌می‌دیدی؛ چشم‌هایت را ‌می‌بستی و همه چیز سیاه ‌می‌شد. فقط دو رنگ وجود داشت: قرمز و سیاه. جنگ باعث ‌می‌شود که خیلی چیز‌ها را فراموش کنی، چیز‌هائی که با بازگشت آرامش خیال باز ‌می‌گردند.

زن: (دهان شوهر را ‌می‌بندد) این‌ها همه را فراموش کن عزیزم. گذشته‌ات را که من هیچ از آن نمی‌دانم فراموش کن. جنگی را که هر دو از سر گذرانده‌ایم فراموش کن. زنده کردن مرده‌ها چه خاصیتی دارد؟ تو در آن روز که همدیگر را یافتیم زاده شدی. آن چه پیش از آن اتفاق افتاده اهمیتی ندارد. ما شادیم و این تنها چیزی است که اهمیت دارد. دیگر چیزی نپرس. به‌دریا نگاه کن که آرام کنار خانه‌مان و چون شیشه زیر آفتاب قرار دارد و به‌آن بادبان‌های سفید در آن دور‌ها، که چون کبوتران سفید بر بام‌های خزه بستهٔ سبز نشسته‌اند نگاه کن. ما جنگ را برده‌ایم. من دوستت دارم و همه چیز روبه‌راه است.

شوهر: (اندیشه کنان) آرامش... زنی زیر سقفی پوشیده از خزهٔ سبز. این از

بانو: اولاً من «دخترک عزیز» تو نیستم، ثانیاً تو همیشه پیر بوده‌ئی، و بالاخره تو چه جوان باشی چه پیر هیچ ارتباطی به‌من ندارد.

پیرمرد: (متبسم) می‌دانم، ‌می‌دانم، فقط ‌می‌خواستم با یکی حرفی زده باشم. آخر، عزیز من، هر کس بعد از انجام کارش ‌می‌خواهد گپ مختصری بزند اما تو آنقدر خِسّت کلام داری که من باید هر بار برای باز کردن دهانت تمهیدی به‌کار بزنم و جالب این که هر بار هم به‌تله ‌می‌افتی.

بانو: تو خیلی ناقلائی!

پیرمرد: ‌می‌دانم، ‌می‌دانم، اما تو بالاخره باید یک روز قبول کنی که با من کنار بیائی. ما اینجائیم که تا پایان جهان به‌بشریت خدمت کنیم و به‌پایان‌ جهان هم خیلی مانده - البته این به‌رئیس مربوط است که او هم انگار هنوز تصمیمی‌ در این باره نگرفته (مکث ‌می‌کند) هیچ آن روز‌های خوشِ سرآغاز یادت ‌می‌آید که فقط چند تا پسر و دختر روی زمین بود؟ چه شوری داشتیم! من هیچ گاه آن هیجان هر بامداد را که ‌می‌خواستم سرنوشت دو انسان را پیوند بزنم از یاد نمی‌برم. آن وقت‌ها کار چقدر سبک بود! فقط چند اسم در دفتر ثبت موالید وجود داشت و من وقت کافی داشتم که مناسب‌ترین زوج‌ها را انتخاب کنم و ازدواج‌های قشنگی راه بیندازم. اما آن‌ها آنقدر سریع زیاد شدند که طولی نکشید همهٔ زمین را پر کردند و از آن پس دیگر نه استراحتی باقی ماند و نه شعری. من دیگر حتّی وقت کافی برای پیوند همهٔ آن‌ها هم ندارم و هر سال عدّهٔ زیادی از دختران و پسران عزب باقی ‌می‌مانند. چه حیف!

بانو: (اندیشمند و اندوهگین) بله، روزهای خوشِ گذشته، در آن سرآغاز، که نخستین عاشقان شب‌ها زیر چشمان من گردش ‌می‌کردند و چه‌قدر زیبا بودند! من، مجذوب و شیفته، تنها محرم رازشان و شاهد همهٔ قول و قرار‌های‌شان بودم و آینه‌ئی که همدیگر را در آن ‌می‌دیدند و ‌می‌شناختند... و درختان و گل‌های اطراف عطرشان را به‌بالا، به‌سوی من، ‌می‌فرستادند. تما‌می‌ زمین چیزی جز محبت و صفا نبود. اما حالا همه چیز زشت و زمین بیمار شده است. من دیگر ماه جذامیان و جانیان و گدایان و نومیدانم. سگ‌ها به‌سویم پارس ‌می‌کنند. از عاشقان چندانی نمانده، که آن‌ها هم از میان ‌می‌روند زیرا که باید دایم کار کنند و به‌ندرت نگاهی به‌من ‌می‌اندازند. من ماه سرخوشی و بی‌خیالیم، اما آن پائین، درد و رنج قلب آد‌می‌ را می‌فشارد. من ماه عشقم، اما آن پائین، عشق از میان رفته است. من برای شادی آفریده شده‌ام اما در آن پائین دیگر از شادی خبری نیست. آه، چه زمین غمزدهٔ دل‌آزاری! (سکوت طولانی) و همهٔ این‌ها زیر سر تُست، پیرمرد. چرا این همه ازدواج‌های ناجور راه انداختی؟

پیرمرد: نه، نه، من نه، عزیزم! گناه رئیس را چرا به‌گردن من می‌اندازی؟ او می‌توانست دستیاری به‌من بدهد. قرن‌ها است که تقاضایش را کرده‌ام اما او ظاهراً سرش سخت شلوغ بوده... با آن همه کاغذبازی‌هائی که دارد!... با این همه به‌تو اطمینان می‌دهم که من بیشترین سعیم را کرده‌ام.

بانو: ها،‌ ها، این چیزی است که خودت خیال می‌کنی، پیرمرد. به‌آن زوج در آن پائین، زیر پای‌مان، نگاه کن. آن‌ها به‌نظر خیلی شاد می‌آیند، مگر نه؟ به‌خصوص آن زن جوان. آن‌ها از آخرین زوج‌های باقی‌مانده و از مقبول‌ترین آن‌هایند. یک کلبهٔ کوچک دارند، دو قلب طلائی. ویتنا‌می ‌واقعی این‌ها هستند! اما به‌مرد جوان نگاه کن. سخت مشوش است. چشمانش بهت‌زده به‌دور دست‌ها خیره شده است. سئوال‌های زیادی از خودش می‌کند. زیر ظاهر آرامش چیزی باید وجود داشته باشد (به‌صدای بلند) چیزی که من می‌دانم، پیرمرد. توخیال می‌کنی که بهترین سعی را کرده‌ئی! تو عاشقان مرا به‌جانی تبدیل کرده‌ئی!

پیرمرد: جانی! منظورت چیست؟

بانو: بله، جانی. و منظورم درست همین است که می‌گویم. آه، خدای من، آخر چرا باید چنین وظیفه‌ئی را به‌چنین پیرمردی محّول کنند؟ کتابت را باز کن و در صفحهٔ ۲۹۸۰ اسا‌می‌ این زوج را ببین. تو بودی که آن‌ها را پیوند دادی، پیرمرد.

(هم چنان که زن حرف زند، پیرمرد با عصبانیت در کتاب ثبت موالید به‌جست‌وجو می‌پردازد و بعد از جا می‌جهد و دست او را می‌گیرد)

پیرمرد: ای داد بیداد! چرا گذاشتی چنین اشتباه بزرگی را مرتکب بشوم؟ تو که می‌دیدی دارم انجامش می‌دهم، مگر نه؟ (فریاد می‌زند) پس چرا؟

مدتی در سکوت همدیگر را نگاه می‌کنند.

بانو: (به‌آرامی) این وظیفهٔ من نبود، پیرمرد. من حق ندارم به‌کار تو نظارت کنم. من تنها برای تمشیت کار عاشقان آفریده شده‌ام.


صحنه ۴

شوهر و طالع‌بین:

شوهر: (گوئی تازه از خوابی طولانی بیدار شده) غیرممکن است! آینده... آن که آینده را می‌سازد مائیم!

طالع‌بین: (که آهسته به‌او نزدیک می‌شود) این جور خیال می‌کنی؟ اگر این جور است، پس ما باید برویم حرفه‌مان را تغییر بدهیم.

شوهر: تو کی هستی؟ و از من چه می‌خواهی؟

طالع‌بین: من طالع‌بین شهرم. من از گذشته و حال و آینده خبر دارم.

شوهر: (عقب می‌کشد، بعد با عصبانیت) من از همهٔ آدم‌های مثل تو نفرت دارم. شما با دروغ‌های‌تان زندگی می‌کنید. از اینجا برو!

طالع‌بین: این چیزی است که همه به‌ما می‌گویند اما این مانع‌شان نمی‌شود که دیر یا زود به‌سراغ‌مان بیایند و از ما کمک بخواهند. تازه اگر آن‌ها نیایند ما خودمان از روی دلسوزی، به‌سراغشان می‌رویم. آخ که چه دنیای دیوانه‌ئی است!

شوهر: (با لحنی خصمانه) یک بار دیگر می‌گویم که از این‌جا برو! به‌خاطر یکی دیگر از قماش تو بود که من... (سراسیمه حرفش را قطع می‌کند)

طالع‌بین: (به‌آرامی) که تو چه؟

شوهر: هیچ برو گم‌شو! (رویش را برمی‌گرداند)

طالع‌بین: من از گذشته و حال و آینده خبر دارم. از گذشتهٔ تو، از حال تو و از آیندهٔ تو. همه چیز در پیشانی تو نوشته شده و سرنوشت هم هیچ رحم ندارد.

شوهر: (می‌غرد) سرنوشت یعنی چه؟

طالع‌بین: یعنی انجام هر چیز طبق نقشهٔ قبلی. مرتبط بودن همه چیز و این که هر کسی عیناً همان کاری را بکند که پیشاپیش برایش طرح‌ریزی شده. این یعنی سرنوشت.

شوهر: اما باید آغازی هم باشد. چه کسی تصمیم می‌گیرد که هر چیزی باید از کجا آغاز شود؟

طالع‌بین: من نمی‌دانم. آن چه من می‌دانم این است که تو جنایتکاری، دست کم به‌مفهوم آن در عُرف مردم.

شوهر: (فریاد می‌زند) بله، من جنایتکار بودم.

طالع‌بین: نه، تو جنایتکار هستی.

شوهر: (با خنده‌ئی عصبی) بله، چون جنایتکار در همهٔ عمر جنایتکار باقی می‌ماند حتی اگر مسئول جنایتش هم نباشد. این روش زندگی است. بیست سال پیش خواهر کوچکم را بعد از پیشگوئی طالع‌بینی که می‌گفت روزی او را به‌زنی خواهم گرفت کشتم. خواهرم دو ساله و موجود کوچک قشنگی بود. او را به‌جنگل بردم و با چکشی سرش را شکافتم. خیلی ترسیده بودم! این مربوط به‌بیست سال پیش است، با وجود این هنوز هم منظرهٔ آن عمل دهشتناک مثل همان روزی که اتفاق افتاد در ذهنم زنده است. (سکوت) خُب، دیگر قانع شدی؟ حالا راه بیفت در شهر و به‌همه بگو که من بیست سال پیش خواهر کوچکم را کشته‌ام. این برای تو یک پیروزی خواهد بود.

طالع‌بین: (به‌آرامی) تو مطمئنی که او را کشته‌ئی؟

شوهر: (به‌سوی طالع‌بین هجوم می‌برد و گلویش را می‌گیرد) نمی‌دانم چرا تا حالا همهٔ آدم‌های مثل ترا خفه نکرده‌ام! گوش بده، پیرمرد، من شکافته شدن جمجمه و مرگ ناشی از آن را خوب می‌شناسم و منظرهٔ جمجمهٔ خواهر کوچکم - درست اینجا - در ذهنم است. می‌فهمی؟... و این همه به‌این خاطر بود که من احمق پیشگوئی‌های مزخرف یکی از شما را باور کردم. حالا دیگر از اینجا برو. اگر فقط یک بار دیگر ترا اطراف خانه‌ام ببینم خفه‌ات می‌کنم - این جوری (و گلوی طالع‌بین را می‌گیرد)

طالع‌بین: تو مطمئنی که او را کشتی؟ بگذار بروم! کمک!

زن: (به‌سوی آن‌ها می‌دود) چه خبر است؟ این پیرمرد کیست؟ بگذار برود. پیرمرد بد ذات، چرا شوهرم را عصبانی کردی؟ عصبانی که می‌شود وحشتناک می‌شود.

شوهر: حالا برو و گورت را گم کن. دیگر نمی‌خواهم ریختت را ببینم.

طالع‌بین: بسیار خوب، بسیار خوب. اما آن چه را که به‌ات گفتم به‌خاطر داشته باش.

زن: او چه گفت؟

شوهر: (لرزان) آه، هیچ... فقط عصبانیم کرد. برویم خانه. هوا دارد سرد می‌شود.

زن: (به‌بازویش می‌آویزد) به‌من بگو او چه گفت. یک باره احساس ترس کردم.

شوهر: (فریاد می‌زند) ترس از چه؟

زن: لطفاً سرم داد نکش. نمی‌دانم از چه، اما می‌ترسم. چیز عجیبی دور و برِ ما است، بین ما است. یک چیزی که نمی‌شناسمش. تو چیزی احساس نمی‌‌کنی؟ ببین، دریا هم دیگر پاک تاریک و دلگیر شده. مِه هم دارد آرام و دزدانه افق را می‌پوشاند. و پاره‌های شب، از حالا روی شاخه‌ها نشسته. احساس می‌کنم که انگار تک و تنها در قلعه‌ئی محاصره شده‌ام. به‌هوی‌هویِ باد که از دریا می‌آید گوش کن. آه، عزیزم، ناگهان تا حد مرگ ترسیده‌ام!

شوهر: بس کن دیگر. فقط دارد شب می‌شود. شبی بی‌ماه و ستاره. زن‌ها همه از چنین شب‌هائی می‌ترسند. به‌رختخواب برو و پسرت را در آغوش بگیر. من می‌خواهم کمی‌ قدم بزنم... دربارهٔ پیرمرد هم نگران نباش، چیز مهمی‌ نبود، فقط ادّعا می‌کرد که من چیزی از کشتن سرم نمی‌شود؛ منی که سرِ صدها نفر را ترکانده‌ام.

زن: می‌شناسیش؟

شوهر: می‌بینی؟ شب است که دارد چیره می‌شود. با ورود شب، پس از نبردش با روشنائی روز، و در مدتی که هنوز نتیجهٔ نبرد معلوم نشده، مردم همیشه می‌ترسند. اما همین که می‌رسد همه چیز به‌حال عادی برمی‌گردد و ما، در آن، به‌همان گونه که زیر یک پتو آسوده‌ایم، احساس آسایش می‌کنیم... شب‌بخیر، خواهرکم.

زن: شب‌بخیر، عزیزم. تا دیر وقت بیرون نمان.

شوهر: (در آغوشش می‌گیرد، دستش را می‌فشارد و به‌دقّت در چشمانش نگاه می‌کند) زن، دلم می‌خواهد که تو شاد باشی. همیشه.

زن: (می‌خندد) تو این را هزار بار به‌من گفته‌ئی. من شاد هستم!

شوهر: مرا ببخش که ترا با تردید‌ها، پرسش‌ها و مشکلاتم ناراحت می‌کنم.

زن:مردها همه تردیدها، پرسش‌ها و مشکلاتی دارند.

شوهر: مطمئن باش که از این پس شاد خواهم بود. شب‌بخیر، عزیزم (زن خارج ‌می‌شود)

مکث. بعد نوکر داخل می‌شود

شوهر: کی هستی؟

نوکر: منم، ارباب، حالتان چه‌طور است؟

شوهر: این موقع شب اینجا چه می‌کنی؟

نوکر: نمی‌دانم... خانه بودم که ناگهان نگران حال شما و خانم شدم و نمی‌دانم چرا احساس نوعی ترس کردم. وسواس پیرانه است، به‌گمانم. به‌هرحال، آمدم ببینم همه چیز روبه‌راه باشد.

شوهر: تو هم... تو هم ترسیده‌ئی! خُب، از آمدنت متشکرم. حال همهٔ ما خوب است. لحظه‌ئی پیش زنم رفت بخوابد. او و بچّه باید حالا دیگر خواب باشند.

نوکر: چه بهتر! شما باید خیلی مواظبش باشید. آخر او پائیز که می‌شد سردرد می‌گرفت. بچّه که بود به‌گریه می‌افتاد و من تنها کسی بودم که می‌توانستم آرامش کنم. برایش پشت سر هم قصّه‌های جنّ و پری می‌گفتم. ادای دیو و فیل و مرغ و خوک را برایش در می‌آوردم و به‌خنده‌اش می‌انداختم. طفلک معصوم!... آه، ارباب، شما آدم خوشبختی هستید. زن شما، واقعاً دختر خوبی است.

شوهر: تو هم از چیزی ترسیده بودی. این را باید به‌فال بد گرفت. تا فردا دیگر ذرّه‌ئی جرأت در من باقی نخواهد ماند. می‌گویم: امشب را پیش من بمان. می‌خواهم آن چه را که از کودکی او می‌دانی برایم تعریف کنی. تا حالا همه‌تان به‌قدر کافی دربارهٔ او سکوت کرده‌اید. بیش از یک سال از ازدواج‌مان گذشته بود که تازه تو به‌سر راهی بودنش اشاره کردی.

نوکر: بله، و این به‌خاطر ارباب بزرگ بود. ارباب آن قدر دوستش داشت که نمی‌گذاشت کسی سر راهی بودنش را به‌یادش بیاورد. از وقتی که ارباب، به‌علت جنگ، به‌این دهکده آمد، هیچ کس جز من از جریان امر خبر نداشت. تصوّر نمی‌کنم خانم خودش هم اطلاع درستی از آن داشته باشد.

شوهر: (به‌لحنی ملایم) در جنوب بود که پیدایش کرد، بله؟

نوکر: نه، ارباب، در شمال بود.

شوهر: اما او که همیشه در جنوب زندگی می‌کرد.

نوکر: درست است اما این واقعه طی سفری به‌پایتخت که یادم نمی‌آید به‌چه خاطر صورت گرفت - اتفاق افتاد. او همیشهٔ خدا سخت مشغول بود - ارباب بزرگ را می‌گویم...

شوهر: پس در پایتخت بود که پیدایش کرد؟

نوکر: نه، ارباب، در جنگلی در آن حوالی بود.

شوهر: (یقه‌اش را می‌چسبد) به‌آن چه می‌گوئی اطمینان داری؟ فقط یک جنگل نزدیک پایتخت هست، و من آن را می‌شناسم.

نوکر: چه‌تان شده، ارباب!

شوهر: (داد می‌زند) به‌آن چه الان گفتی اطمینان داری؟

نوکر: چه به‌سرتان آمده، ارباب؟... مرا می‌ترسانید و این آن ترسی نیست که چند لحظه پیش داشتم. انگار کسی کنار ما ایستاده به‌حرف‌هامان گوش می‌دهد. چه شب سیاهی! شما مرا می‌ترسانید، ارباب!

شوهر: (رهایش می‌کند و به‌صدای گرفته‌ئی حرف می‌زند) من هم می‌ترسم و شب، به‌نظر من هم، تاریک است... اما خواهش می‌کنم به‌این سئوال من جواب بده: آیا یقین داری که او زن مرا در جنگل پیدا کرد؟

نوکر: چطور ممکن است اشتباه کنم، ارباب؟ من آنجا بودم. خودم بچّه را نزد ارباب بردم... قیافهٔ زشتی پیدا کرده بود. تقریباً داشت از گرسنگی می‌مرد، و زخم بزرگی در سرش بود. حدود دو سال داشت. ارباب بزرگ مجبور شد یک ماه تمام در پایتخت بماند و ازش مواظبت کند... اما چه اتفاقی افتاده، ارباب (داد می‌زند) ارباب، چه اتفاقی افتاده؟

شوهر: هیچ. من متحیرم... نه، من حتّی متحیر هم نیستم. همه چیز طبق نقشه پیش می‌رود. همه چیز به‌هم ارتباط دارد، و هر کسی درست همان کاری را می‌کند که برایش مقرر شده. پیرمرد عزیز، تو هم برو کمی‌ استراحت کن. فردا، وقت رفتنم...

نوکر: فردا به‌کجا می‌روید؟

شوهر: ... آه، خیلی دور نمی‌روم. پیش از آمدن تو پیکی آمد خبرهای بدی برایم آورد. یک دوست قدیمیم، مردی که در جنگ با هم بودیم، دارد می‌میرد. من باید در کنارش باشم و چون چند میلی دور از اینجا در ساحل زندگی می‌کند با قایق می‌روم هر چه زودتر راه می‌افتم. شاید هم همین حالا. ببین، دارد صبح ‌می‌شود.

نوکر: خانم می‌داند که دارید می‌روید؟

شوهر: نه، پیک، بعد از به‌خواب رفتن او آمد و من نخواستم بیدارش کنم.

نوکر: پس چرا صبر نمی‌کنید تا بیدار شود، ارباب؟ خوب نیست بدون خداحافظی با همسرتان بروید... امان از نسل جدید که هیچ بوئی از ادب نبرده است.

شوهر: من باید همین الان راه بیفتم وگرنه ممکن است دیگر هیچ وقت دوست قدیمیم را نبینم. تو جریان را به‌زنم بگو. چند روزی بیش‌تر طول نمی‌کشد. در غیاب من اینجا بمان و از او و بچّه خوب مواظبت کن. او باید شاد باشد. همیشه. فهمیدی پیرمرد؟

نوکر: آه، بله، بله! طفلک معصوم...

شوهر: اگر سرش درد گرفت و به‌گریه افتاد، آرامش کن تا دوباره به‌خواب برود، یا ادای دیو و فیل و مرغ و خوک را برایش درآر و به‌خنده‌اش بینداز. ما هر دو شادی او را می‌خواهیم. مگر نه، پیرمرد؟

نوکر: آه، بله، ارباب. لازم نیست وظیفه‌ام را به‌من یادآوری کنید. پیش از مرگ ارباب بزرگ به‌او قول دادم که همیشه به‌خوبی ازش مواظبت کنم.

شوهر: و اگر خواست به‌بالای تپهٔ پشت خانه برود و مثل گذشته‌ها که به‌جائی می‌رفتم منتظرم بماند، به‌او بگو که منتظرم نماند. به‌او بگو که به‌محض فراغت از کارِ دوستم برمی‌گردم.

نوکر: حتماً ارباب. آخر این چه معنی دارد که زن نجیبی مثل خانم برود و بالای تپه، جائی که همهٔ شهر می‌توانند او را ببینند، منتظر شوهرش بماند؟

شوهر: و اگر در دریا اتفاقی برایم افتاد، تو...

نوکر: آه، تو هم ارباب! اگر پسرم بودی حسابی کتکت می‌زدم. درست است که وقت رفتن به‌دریا از این حرف‌ها بزنی؟ هیچ خوب نیست. شما جوان‌ها که در جنگ بوده‌اید رعایت هیچ چیز را نمی‌کنید. حرف‌هائی هست که نباید به‌زبان آورد.

شوهر: آد‌می‌ چه می‌داند، پیرمرد عزیز. شاید توفان...

نوکر: ممکن است بس کنید، ارباب؟

شوهر: خُب، اگر اتفاقی برایم افتاد، به‌او بگو که دوستش دارم...

نوکر: (گوش‌هایش را می‌گیرد) دیگر به‌حرف‌هایت گوش نمی‌دهم.

شوهر: مواظب بچّه باش، و باباجان، از خودت هم به‌خوبی مواظبت کن... خب، دیگر برو بخواب، من به‌ساحل می‌روم. بدرود! چیزهائی که گفتم یادت باشد.

مکث می‌کند، بعد آهسته راه می‌افتد.

انگار همه چیز همان طور که مقرر شده پیش می‌رود. قانع شدی، ای طالع‌بینی که آینده‌ام را پیشگوئی کرده بودی؟ حالا دیگر می‌توانی به‌خودت تبریک بگوئی. و تو، تو که نمی‌توانم ببینمت اما سرنوشت مرا تعیین می‌کنی - تو که هستی؟ به‌تو چه کرده‌ام که مستحق چنین مکافاتی شده‌ام؟ تو همان پیرمرد ماه نیستی که الـلّه‌بَختکی پسران و دختران را به‌هم پیوند می‌دهد؟ تو همان موجود بی‌رحم بوالهوسی نیستی که این جهان را می‌سازد تا به‌شوربختی‌هایش بخندد؟ من چه کرده‌ام؟ آخر من به‌تو چه کرده‌ام؟ خواهر نجات‌یافتهٔ من همسر من است. مدت بیست سال در پهنهٔ سرزمینی پهناور و جنگی وحشتناک ما را به‌سوی هم هدایت کردی. آه، که چه قدرتی داری! تو ما را سخت در چنگال آهنیت می‌گیری. من به‌دفعات در میدان جنگ به‌سوی مرگ شتافتم اما همواره مرگ به‌سادگی، بی‌اعتنا از کنارم گذشت -. تو همواره به‌من فرصت دادی تا روز به‌روز شالودهٔ شوربختی‌مان را بریزم. به«تردید» و «امید» - آن دو اکسیر معجزه‌گری که زنده‌مان می‌دارند - اجازه دادی تا همواره با من باشند.

اما دیگر همه چیز از سرگذشته است و من آزادم. من به‌پایان تردیدها و امیدهایم رسیده‌ام. شب ممکن است تاریک باشد، اما همه چیز روشن است -. چیزی به‌جا نگذاشته‌ام، و دیگر تو نمی‌توانی کاری با من بکنی.

آه، چه‌قدر دلم می‌خواهد ببینمت تا بدانم که هستی! قایقم را به‌آب می‌اندازم و تا انتهای دریا، تا جائی که خیزاب‌ها برپای آسمان بوسه می‌زنند پیش می‌رانم. شاید آنجا را رسیدن به‌تو را بیابم. حتّی اگر تا پیش از رسیدن به‌آن ساحل وحشتناک جان ببازم، سفری بی‌بازگشت، سفری به‌دور از اقلیم تردید و امید، برایم دل‌انگیز خواهد بود.

صحنه ۵

پیرمرد ماه و بانوی ماه:

بانو: متوجه عظمت خطایت هستی، پیرمرد؟

پیرمرد: آه، خواهش می‌کنم. بدبختی، بدبختی است و عمر به‌سرعت می‌گذرد. اگر مرا با آتش هم راست کنند باز هم ممکن است مرتکب خطا بشوم. اما این یکی ممکن است روی رئیس اثر خوبی بگذارد. به‌تازگی گزارشی برایش فرستاده‌ام که یقیناً وادارش می‌کند برای یک بار هم که شده به‌دنیای خراب نگاهی بیندازد. قرن‌ها است که از او تقاضای یک دستیار می‌کنم و پشت گوش می‌اندازد.

بانو: بهتر است به‌جای دستیار مستمری بازنشستگی مختصری تقاضا کنی که مستحقش هم هستی پیرمرد، و بروی تنها در ستاره‌ئی زندگی کنی.

پیرمرد: دخترک عزیزم، تا وقتی که «امور اداری» حرفی ندارد مفهومش این است که من برای ادامه خدمت مناسبم.

بانو: آه، که تو چه‌قدر غیرقابل تحمّلی!

پیرمرد: خُب، نگران نباش، زمین بیش از آن پیر و بیمار است که بتواند زیاد دوام بیاورد. به‌نظر من، رئیس، طرحی سهمگین و چیزی شورانگیز برای آن در آستینش دارد.

بانو: هرچه هست مربوط به‌زمانی می‌شود که همه چیز به‌آخر می‌رسد، در صورتی که من هر روز با طلوع خورشید احساس می‌کنم به‌کلی فرسوده و پیریِ ابدیّتم.

پیرمرد: از این بابت متأسفم عزیزم، اما اولاً ابدیت جوان است و ثانیاً احساس پیری در زن، حتی اگر بانوی ماه هم باشد، نشانهٔ شروع عقل است. هیس!... به‌آن همسر جوان نگاه کن.

بانو: این قصّه چه‌طور به‌آخر می‌رسد؟

پیرمرد: همان طور که باید به‌آخر می‌رسد. از لحظه‌ئی که من مرتکب آن خطا شده‌ام همه چیز خودبه‌خود و در مسیر منطقیش گذشته. ما هر کدام قوّت و ضعفی داریم، گرچه در مورد زن‌ها نمی‌شود پیش‌بینی کرد. ما مردها آدم‌هائی منطقی هستیم و تا پایان هم همین طور ادامه می‌دهیم، اما زن‌ها همیشه چیزی برای غافلگیر کردن دیگران دارند.


صحنه ۶

زن و نوکر:

زن: آه، پیرمرد، من می‌ترسم! می‌ترسم!

نوکر: دلم می‌خواهد دلداریت بدهم اما بی‌فایده است. خودم هم می‌ترسم.

زن: پیش از رفتنش چه گفت؟

نوکر: ... اوه، هیچ چیز غیرعادی نگفت. فقط گفت از تو و بچّه خوب نگهداری کنم. اما خیلی هم بی‌پروا شده بود. مرتب چیزهائی می‌گفت که می‌توانست برایش بدشگون باشد.

زن: نه، غیرممکن است، پیرمرد عزیز. در تمام هفته دریا آرام بوده. جداً تو نمی‌دانی به‌کجا می‌خواست برود؟

نوکر: خرفت شده بودم، بانوی عزیز، نمی‌دانم چرا آن قدر کودن شده بودم. امّا خُب، می‌توانیم حدس بزنیم. به‌من گفت: «همین چند میلی اینجا» و قایقش را هم برد. باد هم به‌طرف جنوب می‌وزد و بنابراین باید به‌جنوب رفته باشد. در این حوالی دوستی ندارد؟ ... فهمیدم! باید آن جوانی باشد که یک بار به‌دیدنش آمده بود و ظاهر بیماری هم داشت. من اسم او و دهکده‌اش را می‌دانم.

زن: من هم می‌شناسمش. آه، پیرمردِ خوب، قایقی از ماهیگیری کرایه نمی‌کنی که به‌آنجا بروی؟ چرا قبلاً به‌فکرش نیفتادیم؟

نوکر: بی‌درنگ می‌روم، بانوی من.

زن: متشکرم، پیرمرد عزیز. تا شب اینجا منتظر می‌مانم. شاید بین راه قایقش را ببینی.

نوکر: نه، نه، بانوی مهربان! یک زن تنها نباید تمام روز را بالای تپه بگذراند. پس چه‌طور غذا می‌خوری؟

زن: گرسنه نیستم. گرسنه هم که شدم به‌خانه می‌روم، یا چیزی از ماهیگیری می‌خرم.

خدمتکار: پس بچّه چه می‌شود؟

زن: کلفت امروز از او نگهداری می‌کند. آه، خواهش می‌کنم، پیرمرد، اگر در خانه بمانم می‌میرم! وانگهی، تو می‌روی و دیگر اینجا نیستی که سرزنشم کنی. بدرود، پیرمرد.

نوکر: بسیارخوب، بسیار خوب.

زن: خداحافظ پیرمرد. من می‌ترسم، می‌ترسم.

نوکر: اما دیگر همه چیز روشن شده. او حتماً به‌آنجا رفته و دوستش هنوز خیال مردن ندارد. همین.

زن: آخر او نباید پیا‌می‌ برای‌مان بفرستد؟

نوکر: آه، تو که می‌دانی چه‌قدر کم حواس است. و ضمناً یادت باشد که او در بالین مرد محتضری است. خودش می‌گفت صمیمی‌ترین دوستش است. به‌هر حال من دیگر راه می‌افتم. پس، بدرود، بانوی عزیز. سعی کن نگران نباشی. من که دیگر نمی‌ترسم. امشب برمی‌گردم، شاید هم همراه او، البته اگر دوستش تصمیم به‌مردن گرفته باشد.

زن: متشکرم، پیرمرد عزیز. پس عجله کن!

نوکر خارج می‌شود.

قایقش بادبان سفید و پرچم سبز دارد. همیشه به‌آن پرچم افتخار می‌کرد. آن را در جنگی به‌دست آورده بود. قایقش بادبان سفید و پرچم سبزی دارد. فکر می‌کنم با پیرمرد برگردد. شاید هم پیرمرد تنها بیاید خبر بیاورد که او در خانه دوست محتضرش است، حالش خوب است، به‌فکر ما است، هرچه زودتر برمی‌گردد.

با این همه می‌ترسم. نمی‌دانم چرا. آخر چرا نمی‌توانم به‌این ترسی که از یک شب پیش از رفتن او به‌جانم افتاده غلبه‌کنم؟ طالع‌بینی که نزدیک بود خفه‌اش کند کی بود؟ آن شب تا صبح نخوابید. قبلاً هم بارها اتفاق افتاده بود، اما آن شب به‌شدت غمگین بود. چرا آن همه به‌دقّت دربارهٔ فرزند خوانده بودن من از پیرمرد سئوال کرده بود؟ چرا به‌آن زودی و با آن عجله و بدون دیدن من اینجا را ترک کرده (آهسته) باید راز وحشتناکی وجود داشته باشد، و همین است که باعث ترسم می‌شود. از مرگ او کم‌تر از این راز می‌ترسم! (ماهیگیر وارد می‌شود) ماهیگیر! ماهیگیر! در این یک هفته بادبان سفید و پرچم سبزی را در دریا ندیدی؟

ماهیگیر: چرا، بانوی من. صبح خیلی زود بود، موقعی که خورشید هنوز زیر امواج خوابیده. قایق قشنگی بود با مرد جوانی که آن را می‌راند. مرد جوان سراپا سیاهپوش بود.

زن: ماهیگیر، ماهیگیر، او را برایم توصیف کن: غمگین بود؟ شاد بود؟ به‌کجا می‌رفت؟

ماهیگیر: چهره‌اش به‌آرا‌می‌ آسمان پائیزی بود. راست در قایقش ایستاده بود، و چشمانش هیچ حرکتی نداشت - به‌افق خیره شده بود. تنها لبخندش غمگین بود. انگار از هر چه جز خودش بی‌خبر بود. قایق من از کنار قایق او گذشت اما او حتی مرا ندید هم. راست به‌سوی پهنهٔ دریا پیش می‌رفت.

زن: ماهیگیر! ماهیگیر!...

طالع‌بین وارد می‌شود

طالع‌بین: چرا از ماهیگیر می‌پرسی بانوی من؟ ماهیگیران شاعرند. آن‌ها همه چیز را نمی‌دانند، اما من می‌دانم. من از گذشته و حال و آینده باخبرم.

زن: آه، تو هستی، طالع‌بین؟ من به‌تو احتیاجی ندارم. من نه گذشته دارم نه آینده. فقط حال را دارم. من در انتظار مردی هستم که دوستش دارم.

طالع‌بین: چه بیان خوبی، معلوم است این روزها دختران ثروتمند درس‌هایشان را خوب یاد می‌گیرند. این یعنی پیشرفت... امّا بانوی زیبا، تو می‌دانی کسی که دوستش داری کیست؟

زن: برایم اهمیتی ندارد که او کی یا چکاره است. اگر جنایتکار هم بود باز دوستش می‌داشتم. پس گورت را گم کن!

طالع‌بین: رازهائی هست که از جنایت مخوف‌تر...

زن: آه، تنهایم بگذار. گورت را گم کن و برو!

طالع‌بین: اما من دلم به‌حالت می‌سوزد، هم چنان که دلم برای همهٔ آدم‌ها می‌سوزد. من مجبورم حقایق مربوط به‌هر یک از آن‌ها را بگویم چون تنها حقیقت است که می‌تواند آن‌ها را از چنگال امید برهاند. وقتت را در انتظار آمدن شوهرت تلف نکن: او برنمی‌گردد... نه امروز، نه فردا، نه روز بعد از آن... او مرده است.

زن: حقیقت ندارد. او به‌دیدن یک دوست محتضر رفته، و نوکر پیرمان هم همین حالا به‌دنبالش رفت. اگر پیدایش نکند برای همهٔ عمر، درست همین جا به‌انتظارش می‌مانم. پس دیگر گورت را گم کن...

طالع‌بین: چرا با تقدیر می‌جنگی؟ تو آن چه را که گفتم باور می‌کنی، اما از حقیقت می‌ترسی. می‌ترسی بدانی که شوهرت واقعاً کیست. از دانستن رازی که برای ابد با خودش برده می‌ترسی. تو می‌خواهی به‌ریسمان امیدت آویزان بشوی، صرف نظر از این که واقعاً چه قدر نازک است.

زن: (به‌فریاد) من کاری به‌حقیقت تو ندارم. گمشو! (به‌سرعت) شوهرم قایقی دارد با بادبان سفید و پرچم سبز، پرچمی‌ که در جنگ به‌دست آورده. ما همدیگر را دوست داریم و پسرکی هم داریم. او امشب با پیرمرد برمی‌گردد و همه چیز مثل سابق می‌شود... آن هم یک بادبان!

طالع‌بین: آن بادبان قایق پیرمرد است، که او هم تنها است.

زن: بله، اما این یعنی که دوست او هنوز نمرده و شوهرم باید مدت دیگری آنجا بماند.

طالع‌بین: بگذار یک بار دیگر به‌تو بگویم: خودت را فریب نده، من همه چیز را می‌دانم.

زن: (به‌سرعت) کمکم کن، پیرمرد، کمک!... آه، پیرمرد، تو هنوز خیلی دوری و نمی‌توانی کاری برایم بکنی. کمکم کن، شوهرم، کمک!... اما تو کجائی، عزیزم؟ کجائی؟ ای خدا! شب چه تاریک است . من چه‌قدر تنها هستم!

طالع‌بین: برای نجات از شب، تنها کاری که باید بکنی گوش دادن به‌حرف‌های من است...

زن: (آهسته و آرام) خواهش می‌کنم، طالع‌بین، خواهش می‌کنم دیگر چیزی نگوئی، حتّی اگر شوهرم واقعاً مرده است بگذار همچنان منتظرش بمانم. دست کم این را به‌خودم واگذار... من هیچ از یقین تو را نمی‌خوام. اهمیت نمی‌دهم که شوهرم کیست: او شوهرم است و من هم دوستش دارم و نمی‌خواهم بیش از این چیزی بدانم. پس کلمهٔ دیگری نگو چون به‌حرف‌هایت گوش نمی‌دهم. (آهسته) ترجیح می‌دهم به‌مجسمه‌ئی سنگی بدل شوم.

طالع‌بین: با همهٔ این‌ها بتو می‌گویم چون گفتن حقیقت وظیفه من است (آهسته) می‌دانی شوهرت چرا مرد؟ او مرد چون فهمید که...

و همچنان که او حرف می‌زند، زن جوان سرش را بالا می‌گیرد و دست‌هایش را به‌حالت التجاء به‌سوی آسمان برمی‌دارد. بعد دست‌هایش را به‌هم وصل می‌کند و با چشمان بسته، و رو به‌سوی دریا بی‌حرکت می‌ماند.


صحنه ۷

پیرمرد ماه و بانوی ماه:

پیرمرد: نگفتم، دخترک عزیزم؟ زنان همیشه آدم را غافلگیر می‌کنند. من کم‌کم دارم تحسین‌شان می‌کنم.

زن: ببین با آن صورتِ کوچکِ با حالتش چه قدر زیبا است... امشب که در می‌آیم او را در نورم می‌شویم و او از این هم زیبا‌تر خواهد شد. او تا پایان جهان در آنجا به‌انتظار خواهد ماند و هیچ نیروئی کاری با او نمی‌تواند کرد. نه طالع‌بینان، نه شب‌های خوف‌انگیز، و نه توفان‌ها. او برنده شد، پیرمرد! او بر خطای مرگبار تو غلبه‌کرد، و انگار که همهٔ جهان در انتظار او تمرکز یافته است. او نخواست بداند، چون سرسخت بود، مثل سنگ، مثل سنگی که شده است! او از شادیش به‌همان گونه که ماده شیری از نوزادش دفاع می‌کند دفاع کرد.. چه‌قدر زیبا است این دخترکِ امید!

راوی: در ویتنامِ مرکزی، سنگی هست فراز کوهی به‌شکل زنی ایستاده و رو به‌دریا که گوئی از سپیده دمِ زمان آنجا بوده و بازگشت مردی را انتظار می‌کشد. او تنهای تنها است. هیچ نمی‌گوید. فقط به‌دریا چشم دوخته است. مردانی آمده‌اند و رفته‌اند. نسل پشت نسل، زیر پای آن انتظارِ فراز کوه رنج برده‌اند. مردانی کوشیده‌اند با او سخن بگویند اما هرگز پاسخی نداده است. اما مردان سخت کنجکاوند و خواسته‌اند تا رازش را بدانند و مردان که زیرکند به‌همه چیز پی برده‌اند... و یکی از آنان، که باید شاعری بوده باشد، این کوه را «کوهِ منتظر» نامیده است.

ترجمهٔ محمدعلی صفریان