گل‌های داوودی: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۱۶: سطر ۱۶:
  
 
{{در حال ویرایش }}
 
{{در حال ویرایش }}
 +
 +
 +
 +
 +
صفحه 72
 +
 +
نرده های دور باغچه که آن را از گاو ها، سگ‌ها و مرغها محافظت می‌کرد، خم شده بود.
 +
هنری گفت: « این دفعه هم محصول خوبی داری. »
 +
الیزا پشتش را راست کرد و دوباره دستکشهای باغبانی را پوشید و گفت:
 +
« آره، محصول امسال خیلی خوبه.» از لحن صدا و صورتش رضایت آشکار بود.
 +
هنری گفت: « تو شانست خوبه، بعضی از این گلها پارسال به ده اینچ رسیده بودن کاش تو، نو باغ کار می‌کردی و سیبهائی به این خوبی داشتیم.»
 +
الیزا چشمهایش را خیره کرد و گفت:
 +
« ممکنه بتونم. باشه. شانسم خوبه، مادرمم اینطور بود. هر چیزی رو میتونس بکاره و ازش یه چیزی درآره. میگفت دستش مثه باغبونه و میدونه چیکار میکنه.»
 +
«خوب، حتما گلهای خوبی می‌کاشت.»
 +
«هنری! این مردا که باهاشون حرف می‌زدی کی بودن؟.»
 +
«الان داشتم می‌گفتم، از شرکت وسترن‌میت Western meat اومده بودن. سی تا از گاوای سه ساله رو بهشون فروختم و پولاشم گرفتم.»
 +
الیزا گفت: «خوب شد، برات خوبه. »
 +
«میگم بعدازظهر یکشنبه‌اش، خوبه بریم سالیناس شامو تو رستوران بخوریم و یه سینما هم بریم. بالاخره باید امروز و جشن بگیریم.»
 +
«خوبه، خیلی خوبه.«
 +
هنری به شوخی گفت:
 +
«امشب مسابقه بوکس هم هس، میخوای بریم؟»
 +
«نه بوکسو دوست ندارم.»
 +
«شوخی کردم الیزا میریم سینما. خوب، ساعت دوه، من و اسکاتی Scotty میریم گاوارو از تپه بیاریم و دو ساعتی طول می‌کشه، ساعت پنج میریم شهر و شامو تو هتل کمینوس Cominos  می‌خوریم، خوبه؟»
 +
«آره که خوبه، بیرون شام خوردن خیلی مزه میده.»
 +
«خوب؛ من با اسبا رفتم.»
 +
«منم وقت دارم چن تا از این نشاها بکارم.»
 +
الیزا شنید که شوهرش نزدیک طویله اسکاتی را صدا زد و
 +
  
  

نسخهٔ ‏۳ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۷:۱۴

کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۲




صفحه 72

نرده های دور باغچه که آن را از گاو ها، سگ‌ها و مرغها محافظت می‌کرد، خم شده بود. هنری گفت: « این دفعه هم محصول خوبی داری. » الیزا پشتش را راست کرد و دوباره دستکشهای باغبانی را پوشید و گفت: « آره، محصول امسال خیلی خوبه.» از لحن صدا و صورتش رضایت آشکار بود. هنری گفت: « تو شانست خوبه، بعضی از این گلها پارسال به ده اینچ رسیده بودن کاش تو، نو باغ کار می‌کردی و سیبهائی به این خوبی داشتیم.» الیزا چشمهایش را خیره کرد و گفت: « ممکنه بتونم. باشه. شانسم خوبه، مادرمم اینطور بود. هر چیزی رو میتونس بکاره و ازش یه چیزی درآره. میگفت دستش مثه باغبونه و میدونه چیکار میکنه.» «خوب، حتما گلهای خوبی می‌کاشت.» «هنری! این مردا که باهاشون حرف می‌زدی کی بودن؟.» «الان داشتم می‌گفتم، از شرکت وسترن‌میت Western meat اومده بودن. سی تا از گاوای سه ساله رو بهشون فروختم و پولاشم گرفتم.» الیزا گفت: «خوب شد، برات خوبه. » «میگم بعدازظهر یکشنبه‌اش، خوبه بریم سالیناس شامو تو رستوران بخوریم و یه سینما هم بریم. بالاخره باید امروز و جشن بگیریم.» «خوبه، خیلی خوبه.« هنری به شوخی گفت: «امشب مسابقه بوکس هم هس، میخوای بریم؟» «نه بوکسو دوست ندارم.» «شوخی کردم الیزا میریم سینما. خوب، ساعت دوه، من و اسکاتی Scotty میریم گاوارو از تپه بیاریم و دو ساعتی طول می‌کشه، ساعت پنج میریم شهر و شامو تو هتل کمینوس Cominos می‌خوریم، خوبه؟» «آره که خوبه، بیرون شام خوردن خیلی مزه میده.» «خوب؛ من با اسبا رفتم.» «منم وقت دارم چن تا از این نشاها بکارم.» الیزا شنید که شوهرش نزدیک طویله اسکاتی را صدا زد و



صفحه 71

در آنسوی رود، در دامنه تپه؛ مزرعه هنری‌آلن Henry Allen قرار داشت که در آن کاری نشده نمانده بود: یونجه‌ها بریده و انبار شده بود و باغ را شخم زده بودند تا هنگام باران کاملا سیراب شود. گله‌های گاو در ارتفاعات بالاتر می‌چریدند و پوست تازه و زیر می‌آوردند. آلیزآلن Elisa A. که در باغچه کار می‌کرد نگاهی به حیاط کرد و شوهرش هنری را دید که در لباس کار با دو تا مرد مشغول صحبت است. در کنار سایبان تراکتور ایستاده بودند و حرف می‌زدند و سیگار می‌کشیدند و ضمن صحب هر سه نگاهی به ماشین می‌انداختند. الیزا لحظه‌ای به آنها نگاه کرد و دوباره بکارش پرداخت. سی و پنج ساله بود و صورتی باریک و استخوانی و چشم‌هائی مثل آب شفاف داشت. اندامش در لباس باغبانی سنگین و با وقار بود و کلاه مردانه سیلهش تا روی چشمها پائین آمده بود. کقشهای سنگینی پایش بود و تقریبا تمام لباس چیتش را یک پیش بند بزرگ مخمل کبریتی پوشانده بود که چهار جیب بزرگ داشت. درآن‌ها قیچی و بیلچه و تخم‌های گل و چاقویی را کع با آن کار می‌کرد قرار داده بود و دستهایش را با دستکش چرمی کلفتی پوشانده بود تا هنگام کار آسیب نبیند. ساقه‌های گل داوودی سال قبل را با قیچی کوتاه و محکمی می‌برید و گاهی بسوی سایبان تراکتور و مردها نگاه می‌کرد. صورتش بشاش و زیبا بود و حتی با قیچی که کار می‌کرد جالب و دیدنی بود. با پشت دستکش موهایی را که روی چشمش افتاده بود کنار زد و با این کار کمی خاک روی گونه‌هایش نشست. در پشت سرش خانه دهقانی سفیدی قرار داشت که اطراف آن را گلهای شمعدانی- که بلندیشان تا نزدیکی پنجره ها می‌رسید – فرا گرفته بود. خانه محکم و کوچکی بود که پنجره‌های تمیزی داشت و روی پله‌های جلو آن حصیر انداخته بودند. الیزا نگاه دیگری بسمت سایبان تراکتور کرد، دو نفر غریبه داشتند سوار «فورد» شان می‌شدند. الیزا دستکش‌ها را بیرون آورد و با سرانگشتان قوی‌اش جوانه‌های سبز داوودی را که اطراف ریشه‌های کهنه روئیده بود لمس کرد و به ریشه‌ های تازه‌ی انبوه نگاه کرد. اثری از شته و حلزون و آفت‌های دیگر پیدا نبود؛ دستهای کار کشته او این آفتها را پیش از آنکه ریشه بگیرند معدوم می‌کرد الیزا متوجه شوهرش شد که به آرامی نزدیگ شده، روی






صفحه 70

مه بلند خاکستری رنگ زمستانی سراسر دره سیلیانس Salians را از چشم آسمان و همه دنیا پنهان می‌کرد و از هر طرف چون سرپوشی روی کوه‌ها را می‌پوشاند و دره‌ی بزرگ را به محوطه‌ی محصوری بدل می‌کرد. در بستر وسیع دره، خیشها زمین را می‌کندند و خاک سیاه رنگ را چون فلزی بر جا می‌گذاشتند. بنظر می‌رسید که در چراگاه های آنسوی رود سالیانس باقی مانده ساقه گندمهای بریده در نور کم‌رنگ خورشید غوطه‌ور است، اما بهنگام ماه آذر، در دره، آفتابی نبود. و در خط کوتاه و پهن کنار رود، برگهای تیز زردرنگ رود که شعله می‌زد. زمان آرامش و استراحت بود و هوا سردی مطبوعی داشت و نسیم ملایمی که از جنوب باختری می‌وزید کشاورزان را کمی امیدوار می‌کرد که بزودی باران خوبی خواهد آمد اما مه و باران با هم نمی‌آید.



صفحه 69

گلهای داوودی