Kinaxixi

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۷


دو شعر از اگوستینونتو

- شاعر و رهبر آنگولا:

Kinaxixi


خوش داشتم بنشینم

روی نیمکتی در کیناکسیکسی

در ساعت شش بعداز ظهری داغ

و فقط بنشینم و ...


کسی می‌آمد

شاید

که در کنارم بنشیند.


و من چهره‌های سیاه مردم را

می‌دیدم

که بی هیچ شتابی

رو به بالای شهر

میرفتند

در آن حال که حضوری نداشتند

در زبان کیمبوندوی دست و پا شکسته و شلوغی

که بدان

سخن می‌راندند.


می‌دیدم

گام‌های خسته ی پیشخدمتانی را

که پدرانشان نیز پیشخدمت بودند،

و عشق را

اینجا می‌جستند و

افتخار را

آنجا،


و در الکل

خواهان چیزی ورای مستی

بودند

- نه سرخوشی و

نه نفرتی!


بعد که خورشید فرو می‌نشست

چراغ‌ها روشن می‌شد و

من

آواره می‌شدم

و فکر می‌کردم

که با اینهمه

زندگی ما، ساده است،

و بسیار ساده است

برای کسی که خسته است و

هنوز

ناگزیر

راه می‌رود.