مگر تعهد در قبال زبان، نیمی از تعهد اجتماعی نویسنده نیست؟

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۵ دسامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۹:۵۸ توسط Mohaddese (بحث | مشارکت‌ها) (صفحهٔ ۶۷.)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۷۴

بحثی دیگر در باب تعهد و مسئولیت:


احمد شاملو


مقالهٔ مربوط به‌شلوخوف را خواندید و از نظریات او دربارهٔ آثار خود آگاه شدید. اکنون جای آن است به‌ترجمهٔ آثاری از او که به‌فارسی برگردانده شده نیز نگاهی بکنیم.

آنچه در این صفحات می‌آید مقاله‌ئی است که به‌سال ۱۳۵۰ نوشته شده و در کیهان سال ۱۳۵۱ به‌چاپ رسیده است در باب ترجمهٔ کتاب‌های دُنِ آرام و زمینِ نوآباد. اصل مقاله که در دست نیست به‌دو تا سه برابر این بالغ می‌شد و لحن جدی‌تری داشت. نویسنده که نمی‌توانست در برابر سهل‌انگارهای و قلم‌اندازی‌های مترجم کتاب خاموش بماند، در عین حال گرفتار این محذور نیز بوده که در آن شرایط اختناق، این مواجهه نمی‌بایست به‌شکلی صورت گیرد که مترجمی در صف مبارزان ضد رژیم به‌هر ترتیب بی‌اعتبار شود. لاجرم حدود دوسوم از حجم مطلب کاست و از ذکر نام کتاب‌های مورد نظر چشم پوشید و در عوض نسبت به‌مترجم - که نامش ذکر نمی‌شد به‌تعارفاتی پرداخت که در این تجدید چاپ، تا آنجا که به‌یکدستی مطلب خدشه وارد نیاورد حذف شده است. مع‌ذلک اگر این مقاله امروز نوشته می‌شد بی‌گمان لحن دیگری می‌داشت. چرا که با زبان الکن به‌نویسندگی پرداختن و زبانی چنین فصیح و زیبا را زشت و مجدّر کردن امری نیست که قابل بخشایش باشد، و تعهدات مسلکی و عقیدتی و فداکاری و پایداری آن که مسألهٔ دیگری است نیز چنان دستاویزی نیست که بتواند آن را توجیه کند.


گه‌گاه برای آدمی مسائل پیچیده‌ئی مطرح می‌شود. مسائلی که نه می‌توان بی‌خیال از کنارشان گذشت و احساس وجودشان را با شانه بالا افکندنی آسان گرفت، نه می‌توان بی‌بررسی دقیقی از جوانب کار یا تعیین یک طرفهٔ موضع خویش در مقام مخالف یا موافق، با آن‌ها مواجهه یافت و به‌سادگی پیهِ عواقب بینی فرو بردن در آن‌چنان مسائلی را به‌تن مالید. چرا که «حقیقت» معمولاً از راهکوره‌هائی به‌باتلاق مسائل می‌زند که اگر بخواهی بی‌گُدار سربه‌دنبالش بگذاری چه بسا با جان خویش بازی کرده‌ای: دامن آن گریزپای شیرینکار را به‌دست نیاورده، هنگامی چشم می‌گشائی و به‌خود می‌آئی که تا خرخره در لجنی سیاه و چسبنده گرفتار آمده‌ای یا گندابی تیره یکباره از سرت گذشته است!

گاهی ایجادکنندگان آن گونه مسائل، خود به‌راستی «درِ مسجد» می‌شوند که نه می‌توان‌شان کند، نه سوخت.

مثلاً چه می‌گوئید در موضوع نویسنده‌ئی که روز و شب قلم می‌زند در راه عقاید خود پیکار می‌کند و خستگی به‌خود راه نمی‌دهد - اما از سوی دیگر در وظیفهٔ خود به‌عنوان یک «پاسدار زبان» بی‌خیال مانده است. به‌اعتلای آن نمی‌کوشد. در آن تنها به‌صورت وسیله‌ئی موقت می‌نگرد و آن را به‌جد نمی‌گیرد. همچون رهگذری که رفع خستگی و تناول ناهاری را ساعتی برکنار راه به‌سایهٔ درختی فرود آمده باشد، چون نیازش بر‌آمد دیگر به‌پیراستنِ آن سایه گاه همت نمی‌کند، زباله و کاغذپاره و خرده استخوان و خاکسترِ اجاق سنگی را به‌جا می‌گذارد و می‌گذرد بی‌اندیشه به‌آیندگان و سایه جویان - که در آن سایه گاه، تنها به‌چشم چیزِ مصرفیِ گذرائی نظر افکنده است نه چیزی داشتنی و ماندنی.

در حق این چنین نویسنده‌ئی چگونه حکم می‌کنید؟

خوب. مسأله‌ئی که این روزها با آن درگیرم و برای گشودن آن چنگ به‌زمین و زمان انداخته‌ام این چنین مساله‌ئی است. و چنان افتاد که دوستی آسانگیر و زود راضی دربارهٔ کتابی که به‌تازگی خوانده بود و هنوز نشئهٔ آن مستش می‌داشت با من گفت: - «محشر است! آخر من که ادیب و نویسنده نیستم. چه طور بگویم؟‌ فوق‌العاده است. عالی است. بی‌نظیر است. معجزه است!... و چه ترجمه‌ئی! نمی‌دانم اگر نویسندهٔ آن فارسی می‌دانست و چنین ترجمه‌ئی را از کتاب خود می‌دید چه می‌گفت... به‌جان تو حاضرم بی‌چک و چانه پنج سال از عمرم را بدهم و قیافهٔ نویسنده‌ئی را که چنین با چنین ترجمه‌ئی از کتاب خود روبه‌رو می‌شود به‌چشم ببینم!»

و چندان از این قبیل، که مرا واداشت تا کتاب را بخوانم و در نتیجه با این‌چنین مسأله‌ئی رو در رو درآیم:

آیا برای یک نویسنده (یا شاعر یا مترجم) تنها و تنها نفس «تعهد اجتماعی» کافی است؟ و به‌عبارت بهتر و گسترده‌تر: آیا تعهد در قبال ادبیات و به‌خصوص زبان، چیزی جدا از تعهدات اجتماعی و انسانی یک نویسنده است؟ یا از لحاظ اهمیت در سطحی فروتر از آن قرار می‌گیرد؟ و باز به‌عبارتی دیگر:‌ آیا یک نویسنده یا مترجم مجاز است در آفرینش اثری بر اساس تعهد اجتماعی و انسانی خویش، یا در برگرداندن اثر نویسنده‌ئی که هم‌عهد و همرزم اوست، زبانی اصیل و پخته را که در قالبِ ده‌ها و صدها شاهکار علمی و ادبی و تاریخی و فلسفی بوده است، خواه از سر ناتوانی و کمبود قدرت یا شناخت، و خواه از سر اهمال ناشی از شتابکاری یا بی‌دقتی، در شکلی نه چندان موفق به‌کار گیرد؟ و آیا لطمه‌ئی که از این رهگذر بر پیکر زبان و ادبیات خویش وارد می‌آورد لطمه‌ئی مستقیم بر تعهد و مسئولیت شخص او نیست؟

دوستی که از خواندن ترجمهٔ آن کتاب به‌رقص درآمده بود از زمرهٔ کسانی است که میان «مفهمومِ دلپذیر» و «بیانِ دلپذیر» فرقی نمی‌گذارند. یک «محتوای دلنشین» چنان راضیش می‌کند که دیگر برای پرداختن به‌چند و چونِ «بیان» مجالی نمی‌یابد. برای او همان «مطلب» کافی است. این که چه بود و چه شد. و در نظر او «ادبیات» تنها همین است... او بَهْ بَهْ گوی و خریدار «مناظر زیبائی» است که بر تابلو نقش شده باشد، و دیگر با پرداخت وَن گوگ یا وِلامینک یا گابریل مونتز کارش نیست. همین قدر که منظره «باصفا» بود کار تمام است، خواه پای پرده را هِککِل امضاء کرده باشد یا کوکوشا، مانه یا امیل نولده، یا خودْ فلان نقاشِ منظره‌سازِ فلان آتلیهٔ لاله‌زارنو... می‌خواهم بگویم که او فریب «ماجرا»ی مورد بحث در کتاب را خورده با ذهن غیرانتقادی خویش آن را به‌حساب «ترجمهٔ درخشان کتاب» گذاشته است. وگرنه چه بسا یک منتقدِ چموشِ مخالف، به‌سادگی، مترجمِ آن را - حتی - متهم کند که در برگرداندنِ کتاب، تنها «بازار فروش» را در نظر داشته نه تعهد را. - و مدعی شود که «شتابِ» او در رساندنِ جنس به‌بازار، از هر جملهٔ آثاری که به فارسی برگردانده هویداست. و بگوید:‌ نمونه می‌خواهید؟ بسیار خوب. این‌ها چند جمله از یک برگردان بسیار مشهور چند سال پیش اوست:

 • [او] هنگام یکی مانده به‌آخرین جنگِ روس و ترک به‌دِه بازگشت.

 • لعبتِ تُرک، چیزِ بسیار حرفِ مفتی است.

 • زبانِ گاز گرفته‌اش از دهان به‌در آمده بود.

 • ‌ سرش به‌خاموشی روی پشتی می‌طپید. (که ضمناً منظور از «پشتی» البته «بالش» است.)

و ای بسا که بسیاری کسان، کم و بیش یا خواه و ناخواه به‌مدّعایِ آن منتقد چموش باور کنند. چرا که سهل‌انگاری‌های آن کتاب یکی و دو تا و ده تا نیست. -

در سراسر کتاب، همه جا «صدا دادن» به‌جای «صدا درآوردن» آمده است:

 • [اسب]‌ در حالی که دندان‌هایش را صدا می‌داد، آبی را که از میان لبانش فرو می‌چکید می‌جوید.

و در این کتاب اخیر هم:

 • با سر و روی جدّی آشِ ارزان می‌خورد و دانه‌هائی را که خوب نپخته بود زیر دندان صدا می‌داد.

پس از وجه وصفی، همه جا و در هر دو کتاب «واو» ربط آمده است:

 • ‌ دمرو خوابیده و دستش از پوستینش بیرون است.

 • نماز به‌پایان رسیده و کوچه پر از مردم بود.

همه جا و در هر دو کتاب افعالِ متمم نابه‌جا و نادرست است:

 • عین لوکوموتیف زوزه می‌کرد.

 • ‌ پورخندکنان گفت...

 • همه خاموش گشتند. (ناچار یعنی بر اثر مثلاً وِرد یا طلسمی مسخ شدند و به‌شکل «خاموش» درآمدند.)

 • ویران ساختند. (که البته یعنی ویران بنا کردند!)

همه جا صفت‌ها غیرمتعارف است و غیر قابل انطباق با موصوف: