ملاقات

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۷۱

یک نمایشنامهٔ تک‌پرده‌ای

محسن یلفانی

«همه حقوق این نمایشنامه برای نویسنده محفوظ است»

صحنه:

یک ردیف میله صحنه را به دو قسمت نامساوی چپ و راست تقسیم می‌کند. در سمت چپ، که قسمت کوچک‌تر است، یک قفس بزرگ با دیواره‌هائی از تور فلزی، و یک صندلی در درون آن؛ و در قسمت راست یک نیمکت کهنه.

صحنهٔ ۱

دو سرباز مسلح که زیر بغل یک زندانی را گرفته‌اند وارد می‌شوند. چشم‌های زندانی، که به‌زحمت و با ناتوانی راه می‌رود، با چشم‌بند بسته شده. یکی از سربازها زندانی را وارد قفس می‌کند و جلو صندلی نگاه می‌دارد. پاهای زندانی آشکارا می‌لرزد. سرباز دست روی شانه‌اش می‌گذارد و او را می‌نشاند. آنگاه از قفس خارج می‌شود و قرینه‌ی سرباز دوم، کنار قفس می‌ایستد.

از همان سمت چپ، مردی با لباس شخصی وارد می‌شود. نگاهی به زندانی می‌اندازد و به درون قفس می‌رود.

مرد: چرا چشم‌هاشو باز نکرده‌ین؟

خودش چشم‌بند زندانی را باز می‌کند و به او می‌دهد. زندانی چشم‌بند را می‌گیرد، لوله می‌کند و در جیب می‌گذارد. مرد مدتی طولانی او را زیر نظر می‌گیرد. زندانی چند بار با نگاه‌هائی نامطمئن و تبدار نگاه او را پاسخ می‌دهد و بعد به خود مشغول می‌شود.

مرد: چطوری؟

زندانی در پاسخ دادن شتاب نمی‌کند و فقط سری تکان می‌دهد که «ای». مرد بستهٔ سیگارش جلو او می‌گیرد. دست زندانی می‌لرزد خودداری می‌کند و زیر لب می‌گوید: «نمی‌کشم.»

مرد: پاهات چطوره؟

زندانی: بد نیس.

مرد: زخم‌هاش جوش خورده؟

زندانی: خوبه.

مرد: هنوز خون‌ریزی داری؟

زندانی: نه.

مرد: می‌تونی سر پا واسّی؟

زندانی: یه کم.

مرد: چه مدت بیمارستان بودی؟

زندانی: نزدیک یه ماه.

مرد: خوب به‌ات رسیدن؟

زندانی: بد نبود.

مرد: می‌دونی کی باعث شد بفرستنت بیمارستان؟ (منتظر پاسخ می‌ماند؛ اما زندانی فقط نگاهش می‌کند.) می‌خواستن بذارن بمونی تا چرک بخونت بزنه و کلیه‌هاتو از کار بندازه. من پادرمیونی کردم. گفتم بری بیمارستان یه کم به‌ات برسن. ازت مراقبت کنن. شاید بخودت بیای. یه فکری به حال خودت بکنی... چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌ترسی بدهکار شی؟ بالاخره چکار می‌خوای بکنی؟

زندانی: چکار می‌تونم بکنم؟

مرد: تو پرونده‌ت سنگین نیس. تازه ما پرونده‌های سنگین‌تر و هم رد کرده‌یم رفته‌ن منتها سرسختی و کله‌شقی نکرده‌ن. اگه حرفی به‌اشون زده‌ن، اگه پیشنهادی به‌اشون کرده‌ن، قبول کرده‌ن و رفته‌ن سر خونه زندگی‌شون. خوب چی می‌گی؟

زندانی نگاهی به او می‌اندازد و ساکت می‌ماند.

مرد: لازم نیس حالا جواب بدی ما عجله‌ئی نداریم. زنت حالا می‌آد ملاقاتت. می‌دونی که این روزها به این سادگی ملاقات نمی‌دن. پس خوب به حرف‌هاش گوش بده. اعتماد نداری. به اون که داری. بعد از این‌که خوب حرف‌هاتونو با هم زدین، برو تو سلول فکرهاتو بکن. قهرمان‌بازی این حرف‌ها رو بذار کنار. تو دیگه زیاد هم جوون نیستی. بفکر زنت باش. می‌فهمی چی می‌گم؟ بفکر زنت باش. (زندانی آهی سنگین می‌کشد و سکوت خود را حفظ می‌کند.) بعد که فکرهاتو کردی بیا با هم صحبت می‌کنیم. گوشت به من هست یا نه؟

زندانی: بله، دارم گوش می‌دم.

مرد: من وضع تو رو می‌دونم. خانمتو هم دیده‌م. می‌خواستم به‌اتون ملاقات حضوری بدم. ولی »دکتر« اجازه نداد. ازت راضی نیست. اصلاً نمی‌خواست به‌ات ملاقات بده. تیمسار واسطه شد. به خاطر خانمت. می‌دونی چکارها کرده تا این ملاقاتو گرفته رفته در خونهٔ تیمسار. عجب زن زرنگ و زبلی‌یه. معلوم نیس خونه‌شو چه جور پیدا کرده. رفته در خونه تیمسار، می‌خواسته خودشو بندازه زیر ماشینش.

ساکت می‌ماند و زندانی را زیر نظر می‌گیرد. زندانی واکنشی نشان نمی‌دهد.

مرد: کفر همهٔ نگهبان‌ها رو درآورده. صبح تا شب آویزونه به در زندان. همه بازجوها دیگه می‌شناسنش. کارشو ول کرده صبح تا شب دنبال کار توئه. حیفت نمی‌آد؟ همچه زنی رو گذاشته‌ای و خودتو گرفتار کرده‌ای. حیفت نمیاد، زن به این فداکاری، به این خوبی، به این جوونی، چه مدت بود باهاش آشنا شده بودی؟... همون شب عروسی گرفتنت؟ آره؟ شب اول بود؟ چرا جواب نمی‌دی؟

زندانی: برای شما چه فرقی می‌کنه؟

مرد: برای ما که معلومه. ما یه وظیفه‌ئی داریم که باید انجام بدیم. ولی برای تو چی؟ برای تو هم فرقی نمی‌کنه؟ فرقی نمی‌کنه که شب اول گرفته باشنت یا چند شب بعد؟

زندانی: (از لای دندان‌ها) این‌جور که نمی‌شه ملاقات کرد.

مرد: به‌ات برخورد؟ نمی‌خوای ملاقات کنی؟ اگه نمی‌خوای ملاقات کنی بگم بیان ببرنت. ها؟ می‌خوای یا نمی‌خوای؟ زنت هفت ماهه که داره در زندونو از پاشنه درمی‌آره. اگه نمی‌خواهی ملاقات کنی ردّش کنیم بره. چرا ساکتی؟ می‌خوای ملاقات کنی یا نه؟

زندانی بی‌تاب و عاصی‌ست، اما تاب می‌آورد و ساکت می‌ماند.

مرد: می‌دونم دلت لک زده برای این‌که یه نگاهی به‌اش بندازی. خوب، حق هم داری. آدمو همون شب اول عروسیش بگیرن و نذارن اقلاً...