مشکل‌های آسان: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(اصلاحِ الگو.)
جز
 
(۱۲ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۲۲: سطر ۲۲:
 
[[Image:5-036.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۶]]
 
[[Image:5-036.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۶]]
 
[[Image:5-037.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۷]]
 
[[Image:5-037.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۷]]
{{بازنگری}}
 
  
  
عباس سماكار
+
'''عباس سماکار'''
 +
 
 +
 
 +
پدر کم نگاه می‌کرد و زود حوصله‌اش سرمی‌رفت. هیچوقت درپی این نبود که بداند واقعاً چه کسی گناهکار است. من نمی‌توانستم گریه کنم. '''شکوه''' این را می‌دانست. پدر نمی‌دانست. «اگر کسی بلد نباشد گریه کند باید او را بزنند و گناهکار بدانند؟». پدر مرا می‌زد و می‌گفت که من فحش داده‌ام. شکوه گریه می‌کرد و دل او را به‌‌دست می‌آورد. من دلم نمی‌خواست گریه کنم. دوست نداشتم. یعنی خجالت می‌کشیدم میان اشک ریختن بگویم «من فحش نداده‌ام». در میان اشک ریختن چراغ‌ها سوسو می‌زنند و حواس آدم را پرت می‌کنند. من هر وقت گریه کنم حواسم پرت می‌شود شکوه این را می‌دانست. پدر می‌گفت من نباید فحش بدهم. از دست من عصبانی می‌شد و فحش می‌داد. هر شب همین بازی برقرار بود. مادر چراغ را می‌گذاشت وسط سینی مسی و ما دور آن جمع می‌شدیم مشق بنویسیم. شکوه موذی بود. گریه می‌کرد و پدر از دست من ناراحت می‌شد. شاید خود من هم دلم برایش می‌سوخت؛ آن قدر اشک می‌ریخت که پدر باور می‌کرد من راستی راستی گوشت پای او را کنده‌ام. مرا می‌زد و می‌گفت نباید گوشت پای او را بکنم. «آیا این درست است که اگر کسی بلد نباشد گریه کند او را بزنند و بگویند فحش داده‌ئی؟».
 +
 
 +
شکوه دوست داشت خیلی جا بگیرد. همین که مادر چراغ را روشن می‌کرد می‌گذاشت وسط سینی مسی او دست و پایش را خیلی دراز می‌کرد و همهٔ جاها را برای خودش می‌گرفت. نمی‌فهمیدم چرا این قدر پررو است. با تنگ کردن چشم تهدیدش می‌کردم که حواسش باشد. امّا او نمی‌ترسید. با اینکه زورم به‌اش می‌رسید باز نمی‌رفت کنار و همهٔ جاها را می‌گرفت. وقتی پدر خانه بود، شکوه یادش می‌رفت که وقتی تنها شدیم می‌توانم حسابش را برسم. می‌توانستم بگیرم خفه‌اش کنم، امّا پدر نمی‌گذاشت.
 +
 
 +
شکوه با چشم پدر را نشانم می‌داد که «بگم؟». من سکوت می‌کردم. امّا او خجالت نمی‌کشید و به‌‌پدر می‌گفت. مشکل بود وقتی سیلی می‌خورم، وسط سیلی خوردن بگویم «دروغ می‌گوید». اصلاً آدم هر وقت سیلی بخورد حواسش پرت می‌شود. گوش آدم صدا می‌دهد. توی دماغش داغ می‌شود و زبانش زیر دندان مزه مس زنگ زده می‌دهد. آدم یادش می‌رود بگوید «شکوه دروغ می‌گوید». وقتی یادش می‌افتد که دیگر فایده‌ئی ندارد.
 +
 
 +
خُب من هم دوست داشتم خیلی جا داشته باشم. دلم می‌خواست دست و پایم را آن قدر دراز کنم که همهٔ جاها را بگیرم و دمر بخوابم مشق بنویسم. اصلاً چرا این قدر به‌‌ما مشق می‌دادند بنویسیم؟ اما پدر می‌گفت «مِث خرچنگ نیفت مشق بنویس. پاشو مِث آدم بشین!». پدر فکر می‌کرد خط من مثل خرچنگ است. می‌گفت: اگر یک نفر از بالای تاق ما را نگاه کند، آیا نمی‌گوید چرا این‌ها مثل خرچنگ روی زمین افتاده‌اند مشق می‌نویسند؟ فکر می‌کردم چطور یک نفر می‌تواند برود بچسبد به‌‌تاق و از آن بالا ما را نگاه کند؟ تاق سوراخ هم که نداشت. تازه، مگر مثل خرچنگ افتادن و مشق نوشتن چه عیبی دارد؟ گمان می‌کنم پدر از خرچنگ می‌ترسید که همیشه این را می‌گفت. اصلاً سواد نداشت که بفهمد خط ما مثل خرچنگ هست یا نه. پس حتماً از خرچنگ می‌ترسید که هِی این را می‌گفت.
 +
 
 +
مادر می‌گفت «از علی یاد بگیرین. یه تیکه آقاس. نیگا! مِث آدم نشسته مشق مینویسه»
 +
 
 +
علی بی‌صدا بود. اگر رضا کتاب‌هایش را بر می‌داشت عکس‌هاشان را نگاه کند، حرف نمی‌زد. امّا من نمی‌گذاشتم رضا کتاب‌هایم را بردارد و روی‌شان خط بکشد.
 +
 
 +
علی کلّه‌اش گُنده بود. هِی آب دهنش را قورت می‌داد و به‌‌بچه‌هائی که به‌اش می‌گفتند «کله کدو» نگاه می‌کرد. توی چشم‌هایش هم آب می‌افتاد. من این را نمی‌گفتم. می‌دانستم ناراحت می‌شود. دلم نمی‌خواست بچه‌ها هِی به‌اش بگویند «کله کدو» و او هم هِی نگاهشان کند و دماغش را بالا بکشد. امّا نمی‌توانستم مثل او ساکت باشم. اگر شکوه هِی می‌خواست جا بگیرد او را می‌زدم. شکوه با انگشت روی فرش خط می‌کشید و می‌گفت از خطش نباید جلوتر بروم. من لجم می‌گرفت. دوست داشتم هِی پایم را ببرم توی خط او. امّا پدر می‌فهمید و می‌زد. تا تکان می‌خوردم شکوه پایم را نگاه می‌کرد. چه قدر دلم می‌خواست پدر آنجا نبود. دلم می‌خواست جای این '''مریم''' بودم. او اصلاً مشق نمی‌نوشت. دهانش همیشه بوی شیر تازه می‌داد. چشمهایش گرد بود و برق می‌زد. تا موچ می‌کشیدم می‌خندید و روی لُپ‌هایش دو تا چالهٔ کوچک می‌افتاد. دستهایش آن‌قدر کوچک بود، که می‌شد هر دو را در یک مشت جا داد و محکم چلاند و لپ‌هایش را سفت ماچ کرد. دلم می‌خواست آنقدر فشارش بدهم که گریه‌اش بگیرد. می‌فهمید که چرا فشارش می‌دهم. با چشم‌های گردش به‌‌من نگاه می‌کرد و زور می‌زد که گریه‌اش نگیرد. اما اگر باش بازی نمی‌کردم عَرعَرش بلند می‌شد.
 +
 
 +
مادر او را دست من نمی‌داد، می‌گفت «از بس ماچش می‌کنی می‌کشیش!». شکوه دوست نداشت بچه را نگه دارد، تا مادر رویش را می‌کرد آن ور، بچه را می‌گذاشت زمین. بچه گریه می‌کرد. من برش می‌داشتم امّا مادر دوباره ازم می‌گرفت می‌دادش به‌‌شکوه. بچه همین طور گریه می‌کرد. من نمی‌خواستم به‌‌گریه‌اش گوش بدهم. پدر گفته بود اگر ساکت ننشینم با مصقل{{نشان|۱}} می‌زند توی مُخم. پدر داشت کاردش را تیز می‌کرد. مصقل را گرفته بود جلوی چشمم. فهمیده بودم وضع خوب نیست و باید ساکت باشم. دلم زیر و رو می‌شد. با سرپائین افتاده چشم انداخته بودم به‌‌سایهٔ پایهٔ چراغ که تو سینی مسی می‌لرزید. سینی لک‌های خاک شسته داشت. لک‌هایش بوی نفت می‌داد. نمی‌توانستم مشق بنویسم. خِرت خِرت تیز کردن کارد گوشم را اذیت می‌کرد. نمی‌شد به‌‌پدر گفت این صداها آدم را اذیت می‌کند. مریم با چشم‌های اشک‌دار برگشته بود طرف پدر و از بالای سرش پدر را می‌دید که کارد را تیز می‌کند. می‌خندید. بچه فکر می‌کرد پدر آن خرت‌خرت را برای او راه انداخته است. نمی‌خواستم به‌‌خنده‌های مریم بخندم، لبهایم را محکم روی هم فشار می‌دادم. بچه دیگر نخندید. یکهو گریه‌اش گرفت. شکوه او را برداشت کیش کیش کرد و زد پشتش. مادر با اخم به‌‌شکوه نگاه کرد. من به‌‌خط شکوه روی فرش نگاه کردم. پدر هنوز خرت خرت می‌کرد. علی به‌‌من نگاه کرد. من رضا را زدم: کتابهای علی را برداشته بود خط می‌کشید.
 +
 
 +
پدر داد زد: ـ ساکتش کن!
 +
 
 +
زر زر شکوه بلند شد: ـ پدرسگ!
 +
 
 +
ـ خفه شو مزخرف نگو.
 +
 
 +
ـ این حرفا چیه این کره خرا می‌زنن؟
 +
 
 +
ـ شاشید.
 +
 
 +
ـ اووه، ذلیل مرده!
 +
 
 +
نمی‌شد فهمید چطور بچه به‌‌آدم می‌شاشد. یکهو آدم حس می‌کند که داغ شده بعد می‌فهمد خیس است. مریم به‌‌شکوه شاشید. شکوه او را پرت کرد بغل مادر و از جایش بلند شد. همهٔ اینها زود گذشت. وقتی شلوغ می‌شود و اتفاقی می‌افتد آدم نمی‌فهمد چه وقت آن اتفاق افتاده و چه کسی آن حرف‌ها را زده.
 +
 
 +
شکوه با گریه درآمد که:
 +
 
 +
ـ بخدا دیگه این ایکبیری رو اگه از گریه‌م بمیره بغلش نمی‌کنم. ذلیل مرده هَمه‌ش به‌‌منِ بدبخت می‌شاشه.
 +
 
 +
پدر گفت: ـ خُب چرا قنداقشو وا کردین؟
 +
 
 +
ـ هَمه‌ش که نمیشه بچه تو قنداق باشه.
 +
 
 +
شکوه به‌‌این حرفی که مادر زد گوش نداد. عصبانی بلند شده بود از اتاق برود بیرون.
 +
 
 +
مادر صدایش زد: ـ بیا این کهنه‌های بچه رَم ببر بشور.
 +
 
 +
ـ به‌‌من چه.
 +
 
 +
ـ به‌‌تو گفتم بیا!
 +
 
 +
شکوه برگشت کهنه‌های بچه را با غیظ از دست مادر قاپید و رفت بیرون.
 +
 
 +
بچه می‌خندید. مادر شروع کرد به‌‌قنداق کردنش. من هنوز نمی‌توانستم به‌‌خندهٔ او بخندم. حواسم تو سایهٔ چراغ نبود اما بوی نفت سینی می‌آمد. نمی‌دانم چرا این‌قدر به‌‌ما مشق می‌دادند بنویسیم. مادر مواظب بود آدم مشق‌هایش را رج نزند.
 +
 
 +
شکوه عصبانی برگشت و به‌‌اولین چیزی که نگاه کرد خطش بود. خوشحال بودم که پایم روی خط او نیست. معلوم بود نتوانسته از من ایراد بگیرد. غُرغُر کرد رفت سرجایش و دست‌های خیسش را با غیظ تکان داد. صدای «ترّق» بلند شد و برق‌های کوچکی را که در هوا دیده بودیم شناختیم: قطره‌های آب بود. قطره‌های ریز آب که نور چراغ در آنها افتاده بود. قطره‌هائی که لوله را به‌‌صدا درآورد.
 +
 
 +
جلو چشم‌های بهت‌زدهٔ ما، یک ترک نازک دور لوله دوید و پیش از آن که شکوه بفهمد چه کرده، نیمهٔ بالای لوله، مثل برف که بی‌دلیل از روی شاخه می‌ریزد، افتاد. و بدتر. پیش از اینکه بفهمیم شکوه چکار می‌کند نور از اتاق پرید. دامن شکوه به‌‌جای گرفتن لوله‌های خرد شده فقط توانست چراغ را خاموش کند.
 +
 
 +
اول، همه از تاریکی جا خوردیم، بعد یک صدا آمد:
 +
 
 +
ـ کور بشی دختر! الهی پَرپَر بزنی! میفهمی؟ پَرپَر!.... آخه من چند دفعّه به‌‌تو ذلیل مرده بگم اون دسّ خیسِ صاحاب‌مرده‌تو جلو چراغ تکون نده؟ دِ شماها منو کُشتین که!
 +
 
 +
هیچ کس در تاریکی جواب نداد. فقط صدای نفس می‌آمد، و صدای یک دختر گناهکار که برای جواب ندادن دماغش را بالا کشید.
 +
 
 +
کسی دستش را پِرت پِرت کشید روی قالی.
 +
 
 +
یک صدا از زیر دندان گفت:
 +
 
 +
ـ حالا این کبریت کوش؟... همینجا بود!.
 +
 
 +
ـ مواظب خورده شیشه‌ها باشین تو دسّتون نره. رو زمین پُره.
 +
 
 +
ـ این نیست؟
 +
 
 +
ـ بده ببینم!... آخه این کبریته، کارد خورده؟
 +
 
 +
ـ من چه می‌دونم. تاریکه خُب.
 +
 
 +
ـ خاک بر سرت که گابو از فتیله تشخیص نمیدی. این زیرسیگاریه الاغ!
 +
 
 +
پدر صدا زد: ـ همونجور که نشستی بُلن شو، بالا سرت اون کبریت منو از جیبم بده.
 +
 
 +
آهسته بلند شدم. صورتم درانبوه لباسهای خنکِ بالای سرم فرو رفت. خوشم آمد. کمی نفس کشیدم. پرده بوی خاک می‌داد. بعضی لباس‌ها زبر بود. کت پدر را از بوی سیگار و چربیش شناختم. کت پدر همیشه همین بو را می‌داد و من فکر می‌کنم کت پدرها همیشه بوی چربی و سیگار می‌دهد.
 +
 
 +
پدر داد زد: ـ مواظب باش دستتو نبرّی یه کارد تو جیب بغلمه.
 +
 
 +
ـ نه، نمی‌بُرّم.
 +
 
 +
تِپ تِپ زدم روی جیب‌های پدر. یک تکه آهن استخوان انگشت‌هایم را درد آورد. صدای همه چیز می‌داد جز کبریت. جیب بغلش را هم گشتم. نه کبریت داشت نه کارد.
 +
 
 +
پیدا کردی؟
  
پدركم نگاه مي‌كرد و زود حوصله‌اش سر مي‌رفت. هيچ‌وقت در پي اين نبود كه بداند واقعا چه كسي گناهكار است. من نمي‌توانستم گريه كنم. شكوه اين را مي‌دانست. پدر نمي‌دانست. «اگر كسي بلد نباشد گريه كند بايد او را بزنند و گناهكار بدانند؟». پدر مرا مي‌زد و مي‌گفت كه من فحش داده‌ام. شكوه گريه مي‌كرد و دل او را به دست مي‌آورد. من دلم نمي‌خواست گريه كنم. دوست نداشتم. يعني خجالت مي‌كشيدم ميان اشك ريختن، بگويم «من فحش نداده‌ام». در ميان اشك ريختن چراغ‌ها سوسو مي‌زنند و حواس آدم را پرت مي‌كنند. من هر وقت گريه كنم حواسم پرت مي‌شود شكوه اين را مي‌دانست. پدر مي‌گفت من نبايد فحش بدهم. از دست من عصباني مي‌شد و فحش مي‌داد. هر شب همين بازي برقرار بود. مادر چراغ را مي‌گذاشت وسط سيني مسي و ما دور آن جمع مي‌شديم مشق بنويسيم. شكوه موذي بود. گريه مي‌كرد و پدر از دست من ناراحت مي‌شد. شايد خود من هم دلم برايش مي‌سوخت؛ آن‌قدر اشك مي‌ريخت كه پدر باور مي‌كرد من راستي‌راستي گوشت پاي او را كنده‌ام. مرا مي‌زد و مي‌گفت نبايد گوشت پاي او را بكنم. «آيا اين دوست است كه اگر كسي بلد نباشد گريه كند او را بزنند و بگويند فحش داده‌اي؟».
 
شكوه دوست داشت خيلي جا بگيرد. همين كه مادر چراغ را روشن مي‌كرد مي‌گذاشت وسط سيني مسي او دست و پايش را خيلي دراز مي‌كرد و همه‌ي جاها را براي خودش مي‌گرفت. نمي‌فهميدم چرا اين‌قدر پررو است. با تنگ كردن چشم تهديدش مي‌كردم كه حواسش باشد. اما او نمي‌ترسيد. با اينكه زورم به‌اش مي‌رسيد باز نمي‌رفت كنار و همه‌ي جاها را مي‌گرفت. وقتي پدر خانه بود، شكوه يادش مي‌رفت كه وقتي تنها شديم مي‌توانم حسابش را برسم. مي‌توانستم بگيرم خفه‌اش كنم، اما پدر نمي‌گذاشت.
 
شكوه با چشم پدر را نشانم مي‌داد كه «بگم؟». من سكوت مي‌كردم. اما او خجالت نمي‌كشيد و به پدر مي‌گفت. مشكل بود وقتي سيلي مي‌خورم، وسط سيلي خوردن بگويم «دروغ مي‌گويد». اصلا آدم هر وقت سيلي بخورد حواسش پرت مي‌شود. گوش آدم صدا مي‌دهد. توي دماغش داغ مي‌شود و زبانش زير دندان مزه مس زنگ زده مي‌دهد. آدم يادش مي‌رود بگويد «شكوه دروغ مي‌گويد». وقتي يادش مي‌افتد كه ديگر فايده‌اي ندارد.
 
خب من هم دوست داشتم خيلي جا داشته باشم. دلم مي‌خواست دست و پايم را آن‌قدر دراز كنم كه همه‌ي جاها را بگيرم و دمر بخوابم مشق بنويسم. اصلا چرا اين‌قدر به ما مشق مي‌دادند بنويسيم؟ اما پدر مي‌گفت «مث خرچنگ نيفت مشق بنويس. پاشو مث آدم بشين!». پدر فكر مي‌كرد خط من مثل خرچنگ است. مي‌گفت: اگر يك نفر از بالاي تاق ما را نگاه كند، آيا نمي‌گويد چرا اينها مثل خرچنگ روي زمين افتاده‌اند مشق مي‌نويسند؟ فكر مي‌كردم چطور يك نفر مي‌تواند برود بچسبد به تاق و از آن بالا ما را نگاه كند؟ تاق سوراخ هم كه نداشت. تازه، مگر مثل خرچنگ افتادن و مشق نوشتن چه عيبي دارد؟ گمان مي‌كنم پدر از خرچنگ مي‌ترسيد كه هميشه اين را مي‌گفت. اصلا سواد نداشت كه بفهمد خط ما مثل خرچنگ هست يا نه. پس حتما از خرچنگ مي‌ترسيد كه هي اين را مي‌گفت.
 
مادر مي‌گفت «از علي ياد بگيرين. يه تيكه آقاس. نيگا؛ مث آدم نشسته مشق مي‌نويسه».
 
علي بي‌صدا بود. اگر رضا كتاب‌هايش را برمي‌داشت عكس‌هاشان را نگاه كند، حرف نمي‌زد. اما من نمي‌گذاشتم رضا كتاب‌هايم را بردارد و روي‌شان خط بكشد.
 
علي كله‌اش گنده بود. هي آب دهنش را قورت مي‌داد و به بچه‌هايي كه به‌اش مي‌گفتند «كله كدو» نگاه مي‌كرد. توي چشم‌هايش هم آب مي‌افتاد. من اين را نمي‌گفتم. مي‌دانستم ناراحت مي‌شود. دلم نمي‌خواست بچه‌ها هي به‌اش بگويند «كله كدو» و او هم هي نگاهشان كند و دماغش را بالا بكشد. اما نمي‌توانستم مثل او ساكت باشم. اگر شكوه هي مي‌خواست جا بگيرد او را مي‌زدم. شكوه با انگشت روي فرش خط مي‌كشيد و مي‌گفت از خطش نبايد جلوتر بروم. من لجم مي‌گرفت. دوست داشتم هي پايم را ببرم توي خط او. اما پدر مي‌فهميد و مي‌زد. تا تكان مي‌خوردم شكوه پايم را نگاه مي‌كرد. چه‌قدر دلم مي‌خواست پدر آنجا نبود. دلم مي‌خواست جاي اين مريم بودم. او اصلا مشق نمي‌نوشت. دهانش هميشه بوي شير تازه مي‌داد. چشماهايش گرد بود و برق مي‌زد. تا موج مي‌كشيدم مي‌خنديد و روي لپ‌هايش دو تا چاله‌ي كوچك مي‌افتاد. دست‌هايش آن‌قدر كوچك بود، كه مي‌شد هر دو را در يك مشت جا داد و محكم چلاند و لپ‌هايش را سفت ماچ كرد. دلم مي‌خواست آن‌قدر فشارش بدهم كه گريه‌اش بگيرد. مي‌فهميد كه چرا فشارش مي‌دهم. با چشم‌هاي گردش به من نگاه مي‌كرد و زور مي‌زد كه گريه‌اش نگيرد، اما اگر باش بازي نمي‌كردم عرعرش بلند مي‌شد.
 
مادر او را دست من نمي‌داد، مي‌گفت «از بس ماچش مي‌كني مي‌كشيش!». شكوه دوست نداشت بچه را نگه دارد، تا مادر رويش را مي‌كرد آن‌ور، بچه را مي‌گذاشت زمين، بچه گريه مي‌كرد. من برش مي‌داشتم اما مادر دوباره ازم مي‌گرفت مي‌دادش به شكوه. بچه همين‌طور گريه مي‌كرد. من نمي‌خواستم به گريه‌اش گوش بدهم. پدر گفته بود اگر ساكت ننشينم با مصقل(1) مي‌زند توي مخم. پدر داشت كاردش را تيز مي‌كرد. مصقل را گرفته بود جلوي چشمم. فهميده بودم وضع خوب نيست و بايد ساكت باشم. دلم زير و رو مي‌شد. با سر پايين افتاده چشم انداخته بودم به سايه‌ي پايه‌ي چراغ كه تو سيني مسي مي‌لرزيد. سيني لك‌هاي خاك شسته داشت. لك‌هايش بوي نفت مي‌داد. نمي‌توانستم مشق بنويسم. خرت خرت تيز كردن كارد گوشم را اذيت مي‌كرد. نمي‌شد به پدر گفت اين صداها آدم را اذيت مي‌كند. مريم با چشم‌هاي اشك‌دار برگشته بود طرف پدر و از بالاي سرش پدر را مي‌ديد كه كارد را تيز مي‌كند، مي‌خنديد، بچه فكر مي‌كرد پدر آن خرت خرت را براي او راه انداخته است. نمي‌خواستم به خنده‌هاي مريم بخندم، لب‌هايم را محكم روي هم فشار مي‌دادم. بچه ديگر نخنديد. يكهو گريه‌اش گرفت. شكوه او را برداشت كيش‌كيش كرد و زد پشتش. مادر با اخم به شكوه نگاه كرد. من به خطر شكوه روي فرش نگاه كردم. پدر هنوز خرت‌خرت مي‌كرد. علي به من نگاه كرد. من رضا را زدم: كتاب‌هاي علي را برداشته بود خط مي‌كشيد.
 
پدر داد زد: ـ ساكتش كن!
 
زرزر شكوه بلند: ـ پدرسگ!
 
ـ خفه‌شو مزخرف نگو.
 
ـ اين حرفا چيه اين كره‌خرا مي‌زنن؟
 
ـ شاشيد.
 
ـ اووه، ذليل مرده!
 
نمي‌شد فهميد چطور بچه به آدم مي‌شاشد. يكهو آدم حس مي‌كند كه داغ شده بعد مي‌فهمد خيس است. مريم به شكوه شاشيد. شكوه او را پرت كرد بغل مادر و از جايش بلند شد. همه‌ي اينها زود گذشت. وقتي شلوغ مي‌شود و اتفاقي مي‌افتد آدم نمي‌فهمد چه وقت آن اتفاق افتاده و چه كسي آن حرف‌ها را زده.
 
شكوه با گريه درآمد كه:
 
ـ به خدا ديگه اين ايكبيري رو اگه از گريه‌م بميره بغلش نمي‌كنم، ذليل مرده همه‌ش به من بدبخت مي‌شاشه.
 
پدر گفت: ـ خب چرا قنداقشو وا كردين؟
 
ـ همه‌ش كه نميشه بچه تو قنداق باشه.
 
شكوه به اين حرفي كه مادر زد گوش نداد. عصباني بلند شده بود از اتاق برود بيرون.
 
مادر صدايش زد: ـ بيا اين كهنه‌هاي بچه رم ببر بشور.
 
ـ به من چه.
 
ـ به تو گفتم بيا؛
 
شكوه برگشت كهنه‌هاي بچه را با غيظ از دست مادر قاپيد و رفت بيرون.
 
بچه مي‌خنديد. مادر شروع كرد به قنداق كردنش. من هنوز نمي‌توانستم به خنده‌ي او بخندم. حواسم تو سايه‌ي چراغ نبود اما بوي نفت سيني مي‌آمد. نمي‌دانم چرا اين‌قدر به ما مشق مي‌دادند بنويسيم. مادر مواظب بود آدم مشق‌هايش را رج نزند.
 
شكوه عصباني برگشت و به اولين چيزي كه نگاه كرد خطش بود. خوشحال بودم كه پايم روي خط او نيست، معلوم بود نتوانسته از من ايراد بگيرد. غرغر كرد رفت سر جايش و دست‌هاي خيسش را با غيظ تكان داد. صداي «ترق» بلند شد و برق‌هاي كوچكي را كه در هوا ديده بوديم شناختيم؛ قطره‌هاي آب بود، قطره‌هاي ريز آب كه نور چراغ در آنها افتاده بود. قطره‌هايي كه لوله را به صدا درآورد.
 
جلو چشم‌هاي بهت‌زده‌ي ما، يك ترك نازك دور لوله دويد و پيش از آنكه شكوه بفهمد چه كرده، نيمه‌ي بالاي لوله، مثل برف كه بي‌دليل از روي شاخه مي‌ريزد، افتاد و بدتر. پيش از اينكه بفهميم شكوه چكار مي‌كند نور از اتاق پريد. دامن شكوه به جاي گرفتن لوله‌هاي خرد شده فقط توانست چراغ را خاموش كند.
 
اول، همه از تاريكي جا خورديم، بعد يك صدا آمد:
 
ـ كور بشي دختر؛ الهي پرپر بزني؛ مي‌فهمي؟ پر پر!.... آخه من چند دفعه به تو ذليل مرده بگم اون دس خيس صاحاب مرده تو جلو چراغ تكون نده؟ د شماها منو كشتين كه؛
 
هيچ‌كس در تاريكي جواب نداد. فقط صداي نفس مي‌آمد و صداي يك دختر گناهكار كه براي جواب ندادن دماغش را بالا كشيد.
 
كسي دستش را پرت پرت كشيد روي قالي.
 
يك صدا از زير دندان گفت:
 
ـ حالا اين كبريت كوش؟... همين‌جا بود!.
 
ـ مواظب خورده شيشه‌ها باشين تو دستتون نره. رو زمين پره.
 
ـ اين نيست؟
 
ـ بده ببينم؛... آخه اين كبريته، كارد خورده؟
 
ـ من چه مي‌دونم. تاريكه خب.
 
ـ خاك بر سرت كه گابو از فتيله تشخيص نمي‌دي. اين زيرسيگاريه الاغ!
 
پدر صدا زد: ـ همون‌جور كه نشستي بلن شو، بالا سرت اون كبريت منو از جيبم بده.
 
آهسته بلند شدم. صورتم در انبوه لباس‌هاي خنگ بالاي سرم فرو رفت. خوشم آمد. كمي نفس كشيدم. پرده بوي خاك مي‌داد. بعضي لباس‌ها زير بود. كت پدر را از بوي سيگار و چربيش شناختم. كت پدر هميشه همين بو را مي‌داد و من فكر مي‌كنم كت پدرها هميشه بوي چربي و سيگار مي‌دهد.
 
پدر داد زد: ـ مواظب باش دستتو نبري يه كار تو جيب بغلمه.
 
ـ نه، نمي‌برم.
 
تپ‌تپ زدم روي جيب‌هاي پدر. يك تكه آهن استخوان انگشت‌هايم را درد آورد. صداي همه چيز مي‌داد جز كبريت. جيب بغلش را هم گشتم. نه كبريت داشت نه كارد.
 
پيدا كردي؟
 
 
ـ نه.
 
ـ نه.
ـ تو همون جيب جلويي كتمه.
+
 
ـ نيس.
+
ـ تو همون جیب جلوئی کتمه.
ـ چطور نيس؟ تو اون جيب جلويه‌ي‌س مي‌گم.
+
 
ـ نيس.
+
ـ نیس.
ـ بگو بخار ندارم پيدا كنم. بيا كنار ببينم.
+
 
سايه‌ي پدر كه سياه‌تر از تاريكي اتاق بود ديدم كه بلند شد آمد طرف من. چيزي صدا داد.
+
ـ چطور نیس؟ تو اون جیب جلویهٔ‌س میگم.
ـ چي بود؟
+
 
ـ چه مي‌دونم. خب اين آت آشغالا رو از سر راه بردارين ديگه!
+
ـ نیس.
نفهميدم پدر سر راهش چه چيز را انداخت. اما اميدوار بودم دوات من نباشد. چون كه صدا، صداي دوات بود.
+
 
مادر باز از زير دندان داد زد:
+
ـ بگو بخار ندارم پیدا کنم. بیا کنار ببینم.
ـ مواظب باشين شيشه‌ها تو دس و پالتون نره!
+
 
از ترس خرده شيشه‌ها يواش نشستم. زير دستم يك بسته‌ي بزرگ دراز بود. فهميدم قنداق مريم است. بچه در تاريكي ساكت بود و گريه نمي‌كرد. فكر كردم حتما چشم‌هايش دارد برق مي‌زند. انگشت‌هاي مرا گرفت. فكر مي‌كرد مي‌خواهم در آن تاريكي باهاش بازي كنم.
+
سایهٔ پدر که سیاه‌تر از تاریکی اتاق بود دیدم که بلند شد آمد طرف من. چیزی صدا داد.
 +
 
 +
ـ چی بود؟
 +
 
 +
ـ چه می‌دونم. خُب این آت آشغالا رو از سر راه بردارین دیگه!
 +
 
 +
نفهمیدم پدر سر راهش چه چیز را انداخت. امّا امیدوار بودم دوات من نباشد. چون که صدا، صدای دوات بود.
 +
 
 +
مادر باز از زیر دندان داد زد:
 +
 
 +
ـ مواظب باشین شیشه‌ها تو دسّ و پالتون نره!
 +
 
 +
از ترس خرده شیشه‌ها یواش نشستم. زیر دستم یک بستهٔ بزرگ دراز بود. فهمیدم قنداق مریم است. بچه در تاریکی ساکت بود و گریه نمی‌کرد. فکر کردم حتماً چشم‌هایش دارد برق می‌زند. انگشت‌های مرا گرفت. فکر می‌کرد می‌خواهم در آن تاریکی باهاش بازی کنم.
 +
 
 
پدر داد زد:
 
پدر داد زد:
ـ باز اين كبريتو از جيب من برداشتين؟
+
 
ـ كي كبريت تو رو برداشته؛ خودمون داشتيم. همين عصري دادم دو تا خريدن.
+
ـ باز این کبریتو از جیب من برداشتین؟
ـ پس كوش؟ تو همين جيبم بود ديگه... صبر كن ببينم، ايناهاش. كي گذاشته تو جيب شلوارم؟ تو جيب كتم بود.
+
 
بعد ما ساكت بوديم تا پدر بيايد بنشيند. شكوه با آن هيكل گنده از تاريكي مي‌ترسيد به زور بازويم را از دستش درآوردم و از خودم دورش كردم. دماغش را بالا كشيد و چيزي نگفت.
+
ـ کی کبریت تو رو برداشته! خودمون داشتیم. همین عصری دادم دو تا خریدن.
پدر كبريت را روشن كرد. صورت‌هاي ما انگار از ته چاه بيرون آمد. اتاق يواش روشن شد. چشم‌ها انگار آب داشت. برق مي‌زد. به هم نگاه كرديم. آدم مي‌توانست بترسد. شكوه به مادر چسبيده بود. مادر او را از خودش كند.
+
 
ـ وا! چرا به من چسبيدي؟
+
ـ پس کوش؟ تو همین جیبم بود دیگه... صبر کن ببینم. ایناهاش. کی گذاشته تو جیب شلوارم؟ تو جیب کتم بود.
شكوه چيزي نگفت. با موهاي صاف بافته و چشم‌هاي آبي پر از فكر به من نگاه كرد و لب‌هايش را به هم فشار داد و باز دماغش را بالا كشيد. انگار به يك چيز خيلي دور فكر كرد. بي‌خودي دلم برايش سوخت.
+
 
پدر ما را زد كنار: ـ برين عقب ببينم چيكار مي‌كنم.
+
بعد ما ساکت بودیم تا پدر بیاید بنشیند. شکوه با آن هیکل گُنده از تاریکی می‌ترسید به‌‌زور بازویم را از دستش درآوردم و از خودم دورش کردم. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.
دستش رفت براي برداشتن لوله شكسته‌ي چراغ. چوب كبريت با شعله‌ي كوتاه و نور كم در دست ديگرش مي‌سوخت. كسي نتوانست به پدر بگويد «نسوزي!»  
+
 
ـ اووف... آخه برين كنار ديگه الاغا!
+
پدر کبریت را روشن کرد. صورت‌های ما انگار از ته چاه بیرون آمد. اتاق یواش روشن شد. چشم‌ها انگار آب داشت. برق می‌زد. به‌‌هم نگاه کردیم. آدم می‌توانست بترسد. شکوه به‌‌مادر چسبیده بود. مادر او را از خودش کند.
همچين داد زد كه «غا»ي «الاغا» تو گوشمان زنگ زد.
+
 
دوباره تاريك بود. ما سكوت كرديم.
+
ـ وا! چرا به‌‌من چسبیدی؟
مادر پرسيد: ـ سوختي؟
+
 
 +
شکوه چیزی نگفت. با موهای صافِ بافته و چشم‌های آبی پر از فکر به‌‌من نگاه کرد و لب‌هایش را به‌‌هم فشار داد و باز دماغش را بالا کشید. انگار به‌‌یک چیز خیلی دور فکر کرد. بیخودی دلم برایش سوخت.
 +
 
 +
پدر ما را زد کنار: ـ برین عقب ببینم چیکار می‌کنم.
 +
 
 +
دستش رفت برای برداشتن لوله شکستهٔ چراغ. چوب کبریت با شعلهٔ کوتاه و نور کم در دست دیگرش می‌سوخت. کسی نتوانست به‌‌پدر بگوید «نسوزی!»  
 +
 
 +
ـ اووف... آخه برین کنار دیگه اُلاغا!
 +
 
 +
همچین داد زد که «غا»ی «الاغا» تو گوشمان زنگ زد.
 +
 
 +
دوباره تاریک بود. ما سکوت کردیم.
 +
 
 +
مادر پرسید: ـ سوختی؟
 +
 
 
ـ .....
 
ـ .....
ما باز هم ساكت بوديم.
+
 
بعد صداي حق به جانب پدر بلند شد؛
+
ما باز هم ساکت بودیم.
ـ اينو بگيرين ببينم!
+
 
نفهميدم پدر چي را مي‌گويد ما بگيريم.
+
بعد صدای حق به‌‌جانب پدر بلند شد:
ـ گفتم اينو بگيرين!
+
 
ـ چي رو؟ كي بگيره؟
+
ـ اینو بگیرین ببینم!
ـ يكي‌تون اينو بگيره ديگه. خفه‌م كردين!
+
 
خانه‌ها، هر جا يك فرو رفتگي تو ديوار بود، تو پياده‌روها همه جا بو مي‌آمد. همه جا يك خط خيس كف كرده از كنار ديوار مي‌آمد تا لب جوي آب. نمي‌شد اينها را ديد. خيلي تاريك بود. ولي از رويش كه رد مي‌شدم بويش مي‌آمد. خودم ديده بودم كه گداها نان‌هايي را كه كنار اين شاش‌ها افتاده برمي‌دارند مي‌خورند. آدم حالش به هم مي‌خورد. يك شب مادر يك قران داد به يكي از آنها. گفتم «چطور به من پول نميدي اما به گدا ميدي؟» ـ مادر گفت «خفه!»
+
نفهمیدم پدر چی را می‌گوید ما بگیریم.
اه! همه‌اش مي‌گفتند «خفه». خب آدم گرسنه‌اش مي‌شد. شايد دلش مي‌خواست سيرابي بخورد. هر وقت از جلو سيرابي‌فروشي رد مي‌شدم مي‌ايستادم به مردها نگاه مي‌كردم مردها شيردان را مي‌گذاشتند لاي نان تازه و يك جوري مي‌گذاشتند دهن‌شان كه آبش رو زمين نريزد.
+
 
اين لبه‌هاي جوب را هم كه درست نمي‌كردند، تمام سمنت‌هايش ريخته بود پايم را از توي لجن‌ها كشيدم بيرون و دوباره راه افتادم. آدم نمي‌فهمد كي مي‌افتد تو جوب. چيزي تو كفشم وول مي‌خورد. با عجله كفشم را در آوردم محكم كوبيدم زمين. در آن تاريكي معلوم نبود كه كرم‌ها مي‌افتند بيرون يا نه. پايم مي‌سوخت. به نظرم پوستش كنده شده بود. خيسي، زخم را بيشتر مي‌سوزاند.
+
ـ گفتم اینو بگیرین!
كاشكي مادر يك لوله مي‌خريد مي‌گذاشت صندوقخانه كه ما مجبور نباشيم نصفه شبي برويم توي خيابان‌ها. مادر مي‌گفت «خبه. اين غلطا به تو نيومده!»
+
 
ـ من نمي‌توانستم از اين حرف بهمم چرا يك لوله‌ي اضافي نمي‌خرند. دلم مي‌خواست پدر هم مثل آقا بلوري يك دكان لوله‌فروشي داشته باشد، آن وقت ما مي‌توانستيم لوله‌ها را بياوريم بگذاريم صندوقخانه و شب نرويم بيرون. تازه براي لوله پول هم نمي‌داديم. همين‌طوري آنها را از دكان پدر برمي‌داشتم. دكان آقا بلوري پر از لوله بود. آن‌قدر لوله داشت كه اگر همه‌ي مردم دنيا هم از او لوله مي‌خريدند باز تمام نمي‌شد. يك چوب از توي لوله‌ها رد مي‌كرد و آنها را كنار هم در دكان مي‌چيد. قفسه‌ها بالا هم پر از چراغ زنبوري بود. روي جعبه‌هايش عكس چراغ زنبوري پر نوري كشيده بودند كه انباره‌اش برق مي‌زد. خيلي دلم مي‌خواست يكي از آن جعبه‌ها را بدهند به من. اما آقا بلوري مي‌گفت: «همين‌طوري كه نيس، پوليه، دو زار ميشه.» ـ اما شاگردش چند تا از جعبه‌ها را مجاني برداشته بود براي خودش و حتي يكي دستم را در تاريكي دراز كردم اما نتوانستم چيزي را بگيرم.
+
ـ چی رو؟ کی بگیره؟
دوباره كبريت روشن شد. يك لوله‌ي شكسته دست علي بود. مطمئن نبودم لوله همان چيزي باشد كه پدر مي‌گفت از دستش بگيريم. چون لازم نبود ما آن را بگيريم، مي‌توانست بگذاردش زمين.
+
 
لوله كوتاه بود و چراغ دود مي‌زد، مادر شعله را كشيد پايين. نور خيلي كم شد، نمي‌شد مشق نوشت.
+
ـ یکی‌تون اینو بگیره دیگه. خفه‌م کردین!
يكباره صداي شكوه درآمد:
+
 
ـ ا! دوات منو كي ريخته؟
+
دستم را در تاریکی دراز کردم اما نتوانستم چیزی را بگیرم.
مادر جواب داد: ـ حتما بابات ريخته.
+
 
 +
دوباره کبریت روشن شد. یک لولهٔ شکسته دست علی بود. مطمئن نبودم لوله همان چیزی باشد که پدر می‌گفت از دستش بگیریم. چون لازم نبود ما آن را بگیریم، می‌توانست بگذاردش زمین.
 +
 
 +
لوله کوتاه بود و چراغ دود می‌زد، مادر شعله را کشید پائین. نور خیلی کم شد. نمی‌شد مشق نوشت.
 +
 
 +
یکباره صدای شکوه درآمد:
 +
 
 +
ـ اِ! دوات منو کی ریخته؟
 +
 
 +
مادر جواب داد: ـ حتماً بابات ریخته.
 +
 
 
من؟
 
من؟
ـ آره. وقتي كبريت بياري زدي مركب بچه رو ريختي.
+
 
ـ خب تقصير خودشه كه دواتشو مي‌ذاره جلو پا.
+
ـ آره. رفتی کبریت بیاری زدی مرکب بچه‌رو ریختی.
شكوه با گريه جواب داد:
+
 
ـ آخه بايد مواظب باشين ديگه!
+
ـ خُب تقصیر خودشه که دواتشو میذاره جلوپا.
ـ خفه، خفه؛ چه پر رو شده عنتر خانوم. لوله رو شيكونده زر زرم مي‌كنه!
+
 
 +
شکوه با گریه جواب داد:
 +
 
 +
ـ آخه باید مواظب باشین دیگه!
 +
 
 +
ـ خفه، خفه! چه پررو شده عنتر خانوم. لوله رو شیکونده زِر زِرم می‌کنه!
 +
 
 
مادر گفت:
 
مادر گفت:
ـ حالا عيب نداره. به جاي اين حرف‌ها بلند شو يه كهنه بيار مركبا رو پاك كن.
+
 
شكوه شانه‌اش را بالا انداخت.
+
ـ حالا عیب نداره. به‌‌جای این حرف‌ها بلند شو یه کهنه بیار مرکّبارو پاک کن.
پدر داد زد: ـ وقتي بهت ميگن، پاشو!
+
 
يكهو حس كردم دستم جايي گير كرده. برگشتم ديدم مريم دارد انگشتم را مي‌مكد. به زور انگشتم را از دهانش كشيدم بيرون. لب‌هايش ملچي صدا داد. ليزي انگشتم را پاك كردم و رفتم طرف مشق. داشت دير مي‌شد.
+
شکوه شانه‌اش را بالا انداخت.
مادر گفت: ـ‌ نمي‌شه.
+
 
ـ جي؟
+
پدر داد زد: ـ وقتی بهت میگن، پاشو!
ـ اين‌طوري نمي‌شه. با اين لوله‌ي كوتاه چراغ دود مي‌زنه.
+
 
راست مي‌گفت. شعله پايين بود اما باز چراغ دود مي‌زد. غم تمام عالم به دلم نشست.
+
یکهو حس کردم دستم جائی گیر کرده. برگشتم دیدم مریم دارد انگشتم را می‌مکد. به‌‌زور انگشتم را از دهانش کشیدم بیرون. لب‌هایش مَلّچی صدا داد. لیزی انگشتم را پاک کردم و رفتم طرف مشق. داشت دیر می‌شد.
مادر گفت: ـ يكي‌تون بايد بره يه لوله بخره بياد.
+
 
من به علي نگاه كردم. علي «آقا» بود، او به من نگاه كرد. با چشم تهديدش كردم. نترسيد. مادر مواظب بود.
+
مادر گفت: ـ‌ نمی‌شه.
 +
 
 +
ـ چی؟
 +
 
 +
ـ این طوری نمیشه. با این لولهٔ کوتاه چراغ دود می‌زنه.
 +
 
 +
راست می‌گفت. شعله پائین بود اما باز چراغ دود می‌زد. غم تمام عالم به‌‌دلم نشست.
 +
 
 +
مادر گفت: ـ یکی‌تون باید بره یه لوله بخره بیاد.
 +
 
 +
من به‌‌علی نگاه کردم. علی «آقا» بود، او به‌‌من نگاه کرد. با چشم تهدیدش کردم. نترسید. مادر مواظب بود.
 +
 
 
پدر گفت:
 
پدر گفت:
ـ د؛ چرا همين‌طور نشستين مث بز به همديگه نيگا مي‌كنين؟
+
 
گفتم: ـ من مشق دارم. تازه عصريم من رفتم نون و كبريت خريدم.
+
ـ دِ! چرا همین طور نشسّین مِث بُز به‌‌همدیگه نیگا می‌کنین؟
 +
 
 +
گفتم: ـ من مشق دارم. تازه عصریم من رفتم نون و کبریت خریدم.
 +
 
 
ـ منم مشق دارم.
 
ـ منم مشق دارم.
ـ مگه نوبتي نيس؟
+
 
ـ به من چه.
+
ـ مگه نوبتی نیس؟
ـ نميري؟
+
 
با سر اشاره كرد كه نمي‌رود. پدر هر دوتامان را با تكان دادن سر نگاه مي‌كرد، كه يعني «خيله خب؛»
+
ـ به‌‌من چه.
 +
 
 +
ـ نمیری؟
 +
 
 +
با سر اشاره کرد که نمی‌رود. پدر هر دوتامان را با تکان دادن سر نگاه می‌کرد، که یعنی «خیله خُب!»
 +
 
 
مادر گفت:
 
مادر گفت:
ـ حالا خوبه خودت هستي مي‌بيني چه جور با هم يك و دو مي‌كنن. واي به وختي كه نباشي! اونوقت ببين من از دس اينا چي مي‌كشم.
+
 
ـ حالا حالي‌شون مي‌كنم.
+
ـ حالا خوبه خودت هستی می‌بینی چه جور با هم یکّ و دو می‌کنن. وای به‌‌وختی که نباشی! اونوقت ببین من از دسّ اینا چی می‌کشم.
پدر بلند شد رفت طرف جا لباسي. من درد شلاق را در جست‌وجوي پدر ديدم. از جا بلند شدم. مي‌دانستم منظور پدر از «حالي‌شون مي‌كنم» فقط به من است.
+
 
گفتم:  
+
ـ حالا حالی‌شون می‌کنم.
ـ خب پول كجاس؟ پول نميدين، هي مي‌گين برو لوله بخر؛
+
 
ـ يعني تو نمي‌دوني پول كجاس، كارد خورده؟... سر بخاريه.
+
پدر بلند شد رفت طرف جالباسی. من درد شلاق را در جست‌وجوی پدر دیدم. از جا بلند شدم. می‌دانستم منظور پدر از «حالی‌شون می‌کنم» فقط به‌‌من است.
رفتم طرف بخاري و از زير چشم حركت‌هاي پدر را كه همين‌طور مي‌گشت، پاييدم.
+
 
مادر گفت: ـ عوضي نخري. لوله‌ي گردسوز! فهميدي؟
+
گفتم:
 +
 
 +
ـ خب پول کجاس؟ پول نمیدین، هِی می‌گین برو لوله بخر!
 +
 
 +
ـ یعنی تو نمی‌دونی پول کجاس، کارد خورده؟... سَرِ بخاریه.
 +
 
 +
رفتم طرف بخاری و از زیر چشم حرکت‌های پدر را که همین‌طور می‌گشت، پائیدم.
 +
 
 +
مادر گفت: ـ عوضی نخری. لولهٔ گردسوز! فهمیدی؟
 +
 
 
ـ بعله.
 
ـ بعله.
پيش از آنكه پدر از پشت پرده بيرون بيايد رفتم طرف در و تو راه دولا شدم به علي گفتم كه خيلي بي‌معرفت است. «علي» مثل ترقه از جا پريد. باور نمي‌كردم اين‌طور كولي بازي درآورد.
+
 
ـ بابا؛ حالا ببينين اين به من ميگه «بي‌معرفت».
+
پیش از آنکه پدر از پشت پرده بیرون بیاید رفتم طرف در و تو راه دولا شدم به‌‌علی گفتم که خیلی بی‌معرفت است. «علی» مثل ترقه از جا پرید. باور نمی‌کردم این‌طور کولی بازی درآورد.
ـ وايسا ببينم؛
+
 
ايستادم. پدر آمد گوشم را گرفت و محكم پرسيد:
+
ـ بابا! حالا ببینین این به‌‌من میگه «بی‌معرفت».
ـ اين غلطا چيه مي‌كني؟ «بي‌معرفت» ديگه چه مزخرفيه به همديگه مي‌گين؟
+
 
ـ «بي‌معرفت» نگفتم.
+
ـ وایسا ببینم!
ـ پس چه گهي خوردي؟
+
 
ـ گفتم «بي... بي‌معاريب».
+
ایستادم. پدر آمد گوشم را گرفت و محکم پرسید:
ـ چي؟... «بي‌معاريب» يعني چي؟
+
 
فهميدم كه گند زده‌ام. خودم هم نمي‌دانستم «بي‌معاريب» يعني چه.
+
ـ این غلطا چیه می‌کنی؟ «بی‌معرفت» دیگه چه مزخرفیه به‌‌همدیگه میگین؟
گفتم: ـ خب اون چرا به من فحش داد.
+
 
ـ بابا بخدا دروغ ميگه. من كي بهش فحش دادم.
+
ـ «بی‌معرفت» نگفتم.
ـ بولاهه يه كاري نكنين كه بزنم مخ جفت‌تونو داغون كنما! مث بچه‌ي آدم برين يه لوله بخرين بيارين ديگه.
+
 
هر دو سرمان را انداختيم پايين.
+
ـ پس چه گُهی خوردی؟
مادر گفت: ـ يادت نره. گردسوز! فهميدي؟
+
 
پدر گفت: ـ فهميدي چي گفت؟ گردسوز؛ نري يه مزخرف ديگه بخري بياي.
+
ـ گفتم «بی... بی‌معاریب».
بعد گوشم را ول كرد هلم داد طرف در. هر وقت مي‌خواست سفارش كند گوشم را محكم مي‌كشيد. انگار مي‌خواست حرف را به زور فرو كند تو گوش آدم.
+
 
دم در فرياد زد:  
+
ـ چی؟... «بی‌معاریب» یعنی چی؟
ـ دير نكنيا؛ جلدي ميري جلدي برمي‌گردي. اگه تو كوچه مس‌مس كني مي‌كشمت، فهميدي؟
+
 
فهميدم. بله. فهميدم. خر كه نيستم. فهميدم. چه قدر به آدم مي‌گويند «فهميدي؟»
+
فهمیدم که گند زده‌ام. خودم هم نمی‌دانستم «بی‌معاریب» یعنی چه.
يك قراري بايد با اين علي مي‌گذاشتم. اين‌طور كه نمي‌شد هر وقت بخواهند، من بروم چيز بخرم. اصلا به من چه كه سر رضا را كلاه مي‌گذاشتند. مادر مي‌گفت نمي‌تواند او را بفرستد خريد. چون كوچك است. سرش را كلاه مي‌گذارند. من مي‌گفتم «خب به من چه؟» ـ مادر مي‌گفت «خفه! خفه!» ـ مادر فقط بلد بود بگويد «خفه!» مي‌گفت «چطور اگر كه بخواين بازي كنين تا نصف شبم تو كوچه‌ها مي‌مونين؟ اما اگه بخواين يه چيز بخرين جون مي‌كنين؟»
+
 
اه. چقدر بو مي‌آمد. همه جا را بوي تند شاش گرفته بود. پشت ديوار را هم نمي‌داد به من كتاب‌هايم را تويش بگذارم.
+
گفتم: ـ خُب اون چرا به‌‌من فحش داد.
تو تاريكي يك مرتبه يك چيز گنده آمد تو سينه‌ام. نفس تند و داغ يك حيوان به صورتم خورد. نزديك بود بيفتم. بعد صداي حيوان بلند شد.
+
 
صاحبش از آن بالا داد زد: ـ مگه كوري؟
+
ـ بابا بخدا دروغ میگه. من کِی بهش فحش دادم.
با عصبانيت گفتم: ـ كور خرته!
+
 
انگار مي‌خواست بيايد پايين مرا بزند. درست معلوم نبود. اما من همان‌طور تو سينه‌ي خرش ايستادم و به او نگاه كردم. افسار خرش را كشيد. هين كرد و گفت «لا اله الا الله» و رفت.
+
ـ بِوَلّاهه یه کاری نکنین که بزنم مُخ جفت‌تونو داغون کنما! مِث بچهٔ آدم برین یه لوله بخرین بیارین دیگه.
ترسيدم. تازه رسيده بودم سر كوچه. پدر حتما مرا مي‌زد مي‌گفت چرا دير كردي. بقيه‌ي راه را دويدم.
+
 
آقا بلوري پشت ميز بزرگش لم داده بود و نگاه مي‌كرد به شيشه‌ها و بلورها كه مثل زنبوري برق مي‌زدند. همه چيز بلوري بود. از دكان نور مي‌آمد تو خيابان. همه‌ي مردم آقا بلوري را مي‌شناختند. گوشتالو بود و سرخ و بي‌مو مثل گوشت لخم. چشم‌هايش ريز بود و شاپو سرش مي‌گذاشت. از كنار گوشش معلوم بود كچل است. من ازش نمي‌ترسيدم. رفتم تو. شاگردش با چشم‌هاي براق از لاي لوله‌ها آمد بيرون مرا نگاه كرد. آقا بلوري به علامت پرسش سرش را به دو طرف تكان داد.
+
هر دو سرمان را انداختیم پائین.
جواب دادم: ـ يه لوله‌ي گردسوز مي‌خوام.
+
 
 +
مادر گفت: ـ یادت نره. گردسوز! فهمیدی؟
 +
 
 +
پدر گفت: ـ فهمیدی چی گفت؟ گردسوز! نری یه مزخرف دیگه بخری بیای.
 +
 
 +
بعد گوشم را ول کرد هُلم داد طرف در. هر وقت می‌خواست سفارش کند گوشم را محکم می‌کشید. انگار می‌خواست حرف را به‌‌زور فرو کند تو گوش آدم.
 +
 
 +
دم در فریاد زد:  
 +
 
 +
ـ دیر نکُنیا! جَلدی میری جَلدی برمی‌گردی. اگه تو کوچه مِس مِس کنی می‌کشمت، فهمیدی؟
 +
 
 +
فهمیدم. بله. فهمیدم. خر که نیستم. فهمیدم. چه قدر به‌‌آدم می‌گویند «فهمیدی؟»
 +
 
 +
یک قراری باید با این علی می‌گذاشتم. این طور که نمی‌شد هر وقت بخواهند، من بروم چیز بخرم. اصلاً به‌‌من چه که سر رضا را کلاه می‌گذاشتند. مادر می‌گفت نمی‌تواند او را بفرستد خرید. چون کوچک است. سرش را کلاه می‌گذارند. من می‌گفتم «خب به‌‌من چه؟» ـ مادر می‌گفت «خفه! خفه!» ـ مادر فقط بلد بود بگوید «خفه!» می‌گفت «چطور اگر که بخواین بازی کنین تا نصف شبم تو کوچه‌ها می‌مونین؟ امّا اگه بخواین یه چیز بخرین جون میکّنین؟»
 +
 
 +
آه. چقدر بو می‌آمد. همه جا را بوی تند شاش گرفته بود. پشت دیوار خانه‌ها، هر جا یک فرو رفتگی تو دیوار بود، تو پیاده‌روها همه جا بو می‌آمد. همه جا یک خط خیس کف کرده از کنار دیوار می‌آمد تا لب جوی آب. نمی‌شد اینها را دید. خیلی تاریک بود. ولی از رویش که رد می‌شدم بویش می‌آمد. خودم دیده بودم که گداها نان‌هائی را که کنار این شاش‌ها افتاده برمی‌دارند می‌خورند. آدم حالش به‌‌هم می‌خورد. یک شب مادر یک قران داد به‌‌یکی از آن‌ها. گفتم «چطور به‌‌من پول نمیدی اما به‌‌گدا میدی؟» ـ مادر گفت «خفه!»
 +
 
 +
اَه! همه‌اش می‌گفتند «خفه». خب آدم گرسنه‌اش می‌شد. شاید دلش می‌خواست سیرابی بخورد. هر وقت از جلو سیرابی فروشی رد می‌شدم می‌ایستادم به‌‌مردها نگاه می‌کردم مردها شیردان را می‌گذاشتند لای نان تازه و یک جوری می‌گذاشتند دهن‌شان که آبش رو زمین نریزد.
 +
 
 +
این لبه‌های جوب را هم که درست نمی‌کردند، تمام سمنت‌هایش ریخته بود. پایم را از توی لجن‌ها کشیدم بیرون و دوباره راه افتادم. آدم نمی‌فهمد کی می‌افتد تو جوب. چیزی تو کفشم وول می‌خورد. با عجله کفشم را در آوردم محکم کوبیدم زمین. در آن تاریکی معلوم نبود که کرم‌ها می‌افتند بیرون یا نه. پایم می‌سوخت. به‌‌نظرم پوستش کنده شده بود. خیسی، زخم را بیشتر می‌سوزاند.
 +
 
 +
کاشکی مادر یک لوله می‌خرید می‌گذاشت صندوقخانه که ما مجبور نباشیم نصفه شبی برویم توی خیابان‌ها. مادر می‌گفت «خُبه. این غلطا به‌‌تو نیومده!»
 +
 
 +
ـ من نمی‌توانستم از این حرف بفهمم چرا یک لولهٔ اضافی نمی‌خرند. دلم می‌خواست پدر هم مثل '''آقابلوری''' یک دکان لوله فروشی داشته باشد، آن وقت ما می‌توانستیم لوله‌ها را بیاوریم بگذاریم صندوقخانه و شب نرویم بیرون. تازه برای لوله پول هم نمی‌دادیم. همین طوری آنها را از دکان پدر بر می‌داشتم. دکان آقابلوری پُر از لوله بود. آن‌قدر لوله داشت که اگر همهٔ مردم دنیا هم از او لوله می‌خریدند باز تمام نمی‌شد. یک چوب از توی لوله‌ها رد می‌کرد و آنها را کنار هم در دکان می‌چید. قفسه‌های بالا هم پر از چراغ زنبوری بود. روی جعبه‌هایش عکس چراغ زنبوری پر نوری کشیده بودند که انباره‌اش برق می‌زد. خیلی دلم می‌خواست یکی از آن جعبه‌ها را بدهند به‌‌من. امّا آقا بلوری می‌گفت: «همین طوری که نیس. پولیه. دو زار میشه.» ـ امّا شاگردش چند تا از جعبه‌ها را مجانی برداشته بود برای خودش و حتی یکی را هم نمی‌داد به‌‌من کتاب‌هایم را تویش بگذارم.
 +
 
 +
تو تاریکی یکمرتبه یک چیز گنده آمد تو سینه‌ام. نفس تند و داغ یک حیوان به‌‌صورتم خورد. نزدیک بود بیفتم. بعد صدای حیوان بلند شد.
 +
 
 +
صاحبش از آن بالا داد زد: ـ مگه کوری؟
 +
 
 +
با عصبانیت گفتم: ـ کور خرته!
 +
 
 +
انگار می‌خواست بیاید پائین مرا بزند. درست معلوم نبود. اما من همانطور تو سینهٔ خرش ایستادم و به‌‌او نگاه کردم. افسار خرش را کشید، هین کرد و گفت «لاالّه الاالله»، و رفت.
 +
 
 +
ترسیدم. تازه رسیده بودم سر کوچه. پدر حتماً مرا می‌زد می‌گفت چرا دیر کردی. بقیهٔ راه را دویدم.
 +
 
 +
آقابلوری پشت میز بزرگش لم داده بود و نگاه می‌کرد به‌‌شیشه‌ها و بلورها که مثل زنبوری برق می‌زدند. همه چیز بلوری بود. از دکان نور می‌آمد تو خیابان. همهٔ مردم آقابلوری را می‌شناختند. گوشتالو بود و سرخ و بی‌مو مثل گوشت لخم. چشم‌هایش ریز بود و شاپو سرش می‌گذاشت. از کنار گوشش معلوم بود کچل است. من ازش نمی‌ترسیدم. رفتم تو. شاگردش با چشم‌های بُراق از لای لوله‌ها آمد بیرون مرا نگاه کرد. آقابلوری به‌‌علامت پرسش سرش را به‌‌دو طرف تکان داد.
 +
 
 +
جواب دادم: ـ یه لولهٔ گردسوز می‌خوام.
 +
 
 
به طرف شاگردش داد زد:  
 
به طرف شاگردش داد زد:  
ـ مسيب! يه لوله گردسوز از اون رديف پشت بيار.
+
 
مي‌خواستم بگويم «چرا از رديف جلو لوله نمي‌دهي؟» ولي نگفتم، تصوير مسيب «مثل جن‌ها از پشت لوله‌ها بريده‌بريده رفت و بعد با يك لوله بريده‌بريده برگشت.
+
ـ مسیّب! یه لوله گردسوز از اون ردیف پشت بیار.
آقا بلوري لوله‌ي خاك‌دار را از او گرفت در نور نگاه كرد و داد دست من؛
+
 
ـ ببين، سالمه. نري برگردي بگي شيكسه بود؟ نندازي!
+
می‌خواستم بگویم «چرا از ردیف جلو لوله نمی‌دهی؟» ولی نگفتم. تصویر مسیّب «مثل جن‌ها از پشت لوله‌ها بریده بریده رفت و بعد با یک لوله بریده بریده برگشت.
 +
 
 +
آقا بلوری لولهٔ خاک دار را از او گرفت در نور نگاه کرد و داد دست من:
 +
 
 +
ـ ببین، سالمه. نری برگردی بگی شیکسّه بود؟ نندازی!
 +
 
 
ـ نه.
 
ـ نه.
لوله را محكم گرفتم آمدم بيرون.
+
 
وقتي يك لوله دست آدم است بايد خيلي مواظب باشد به چيزي نخورد. شايد هم يك چيز بيايد بخورد به آدم لوله را محكم‌تر گرفتم. بوي خاك خشك مي‌داد. كمي از خاك رفت تو دهنم. لبم را پاك كردم و اين دفعه لب‌هايم را گذاشتم توي دهانه‌ي لوله. مثل بلندگو بود. مي‌شد توي آن حرف زد. «يك، دو، سه، آزمايش مي‌كنيم. آزمايش مي‌كنيم». ـ نمي‌دانستم چرا وقتي بلندگو را روشن مي‌كنند هميشه از اين حرف‌ها توي آن مي‌زنند. كسي هم آنجا نبود آدم ازش بپرسد چه چيز را آزمايش مي‌كنند. باز خاك لوله رفت توي دهنم، بي‌خود داشتم كف دستم را بادكش مي‌كردم. يك گردي قرمزرنگ كف دستم آمده بود بالا. مي‌شد جاي فرو رفتگي لوله را دور آن حس كرد. يك مرتبه متوجه شدم دارم لوله را محكم در دستم فشار مي‌دهم. ممكن بود بشكند. خيلي خطرناك است كه لوله تو دست آدم بشكند. تازه جواب پدر را چه مي‌شود داد؟ ياد شعر پروين اعتصامي افتادم: «كودكي كوزه‌اي شكست و گريست» ـ شعرهاي او را در كتاب‌‌مان زياد مي‌نوشتند. قيافه‌ي پروين اعتصامي اصلا به شاعرها نمي‌خورد. با آن روسريش شكل خياط‌ها بود. اما من اين پروين را خيلي دوست داشتم. او مي‌فهميد وقتي يك پسر يك لوله را بشكند چه به روزش مي‌آورند. حتما اگر بچه‌ي خودش يك لوله را مي‌شكست او را نمي‌زد.
+
لوله را محکم گرفتم آمدم بیرون.
جلو خانه تند كردم كه پدر نگويد دير كرده‌اي.
+
 
مادر گفت: ـ بفرما! كاري داشت؟
+
وقتی یک لوله دست آدم است باید خیلی مواظب باشد به‌‌چیزی نخورد. شاید هم یک چیز بیاید بخورد به‌‌آدم لوله را محکم‌تر گرفتم. بوی خاک خشک می‌داد. کمی از خاک رفت تو دهنم. لبم را پاک کردم و این دفعه لب‌هایم را گذاشتم توی دهانهٔ لوله. مثل بلندگو بود. می‌شد توی آن حرف زد. «یک، دو، سه. آزمایش می‌کنیم. آزمایش می‌کنیم». ـ نمی‌دانستم چرا وقتی بلندگو را روشن می‌کنند همیشه ازاین حرف‌ها توی آن می‌زنند. کسی هم آنجا نبود آدم ازش بپرسد چه چیز را آزمایش می‌کنند. باز خاک لوله رفت توی دهنم. بی‌خود داشتم کف دستم را بادکش می‌کردم. یک گردی قرمزرنگ کف دستم آمده بود بالا. می‌شد جای فرو رفتگی لوله را دور آن حس کرد. یکمرتبه متوجه شدم دارم لوله را محکم در دستم فشار می‌دهم. ممکن بود بشکند. خیلی خطرناک است که لوله تو دست آدم بشکند. تازه جواب پدر را چه می‌شود داد؟ یاد '''شعر پروین اعتصامی''' افتادم: «کودکی کوزه‌ئی شکست و گریست» ـ شعرهای او را در کتاب‌‌مان زیاد می‌نوشتند. قیافهٔ پروین اعتصامی اصلاً به‌‌شاعرها نمی‌خورد. با آن روسریش شکل خیاط‌ها بود. امّا من این پروین را خیلی دوست داشتم. او می‌فهمید وقتی یک پسر یک لوله را بشکند چه به‌‌روزش می‌آورند. حتماً اگر بچهٔ خودش یک لوله را می‌شکست او را نمی‌زد.
با رضايت لوله را دادم دستش و چشم غره‌اي به علي رفتم كه بداند به وقتش حسابش را خواهم رسيد. اين بار، ديگر كولي‌بازي درنياورد. حتي سرش را هم انداخت پايين. مادر لوله را داد دست شكوه كه ببرد بشويد و پاك كند. كنار مريم نشستم. چشم‌هاي بچه در آن نور كم هم برق مي‌زد. برايش گيل‌گيل كردم. خنديد. مشت‌هايش را در دستم فشار دادم و محكم ماچش كردم و نفس بلند كشيدم:
+
 
ـ آخيش.
+
جلو خانه تند کردم که پدر نگوید دیر کرده‌ئی.
مادر گفت: ـ حالا مشق نداري؟
+
 
همين‌طوري ماندم. بد موقعي خرم را گرفته بود.
+
مادر گفت: ـ بفرما! کاری داشت؟
ـ آخه تاريكه.
+
 
ـ بگو بهانه مي‌گيرم. والا، اون وختم كه گفتم برو لوله بخر تاريك بود.
+
با رضایت لوله را دادم دستش و چشم غره‌ئی به‌‌علی رفتم که بداند به‌‌وقتش حسابش را خواهم رسید. این بار، دیگر کولی بازی درنیاورد. حتی سرش را هم انداخت پائین. مادر لوله را داد دست شکوه که ببرد بشوید و پاک کند. کنار مریم نشستم. چشم‌های بچه در آن نور کم هم برق می‌زد. برایش گیل گیل کردم. خندید. مشتهایش را در دستم فشار دادم و محکم ماچش کردم و نفس بلند کشیدم:
بچه را ول كردم و آمدم سرمشق. شكوه آمد و لوله شكسته را از روي چراغ برداشت و لوله تازه را جاي آن گذاشت و شعله را بالا كشيد. اتاق روشن شد و چشم‌ها و لب‌ها خنديد. اما مادر به لوله خيره شد:
+
 
ـ دددد! اينا چيه؟ اينكه پر از حبابه.
+
ـ آخیش.
پدر هم آمد جلو نگاه كرد.
+
 
ـ خاك بر اون سرت كه بته خريدن يه لوله رم نداري. راس راسي كه ببري... پاشو! پاشو ببر عوضش كن!
+
مادر گفت: ـ حالا مشق نداری؟
ـ من كه ديگه نمي‌رم.
+
 
ـ چي گفتي؟
+
همین طوری ماندم. بد موقعی خِرم را گرفته بود.
ـ آخه پس نمي‌گيره.
+
 
ـ كي پس نمي‌گيره؟
+
ـ آخه تاریکه.
ـ آقا بلوري. مي‌گه ما هيچي رو پس نمي‌گيريم. تو دوكونش نوشته....
+
 
ـ آقا بلوري ديگه چه خريه؟
+
ـ بگو بهانه می‌گیرم. واِلّا، اون وختم که گفتم برو لوله بخر تاریک بود.
مادر گفت: ـ وا! چرا به مردم فحش ميدي؟
+
 
 +
بچه را ول کردم و آمدم سرمشق. شکوه آمد و لوله شکسته را از روی چراغ برداشت و لوله تازه را جای آن گذاشت و شعله را بالا کشید. اتاق روشن شد و چشم‌ها و لب‌ها خندید. امّا مادر به‌‌لوله خیره شد:
 +
 
 +
ـ دِدِدِدِ! اینا چیه؟ اینکه پر از حبابه.
 +
 
 +
پدر هم آمد جلو نگاه کرد.
 +
 
 +
ـ خاک بر اون سرت که بُتهٔ خریدن یه لوله رَم نداری. راس راسی که بِبّرّی..... پاشو! پاشو ببرّ عوضش کن!
 +
 
 +
ـ من که دیگه نمی‌رم.
 +
 
 +
ـ چی گفتی؟
 +
 
 +
ـ آخه پس نمی‌گیره.
 +
 
 +
ـ کی پس نمی‌گیره؟
 +
 
 +
ـ آقابلوری. میگه ما هیچی رو پس نمی‌گیریم. تو دوکونش نوشته..
 +
 
 +
ـ آقا بلوری دیگه چه خریه؟
 +
 
 +
مادر گفت: ـ وا! چرا به‌‌مردم فحش میدی؟
 +
 
 
پدر گفت: ـ بلن شو!
 
پدر گفت: ـ بلن شو!
ـ خب حالا نوبت عليه ديگه.
+
 
ـ تو رفتي گند زدي لوله رو خريدي. اون ببره پس بده؟
+
ـ خُب حالا نوبت علیه دیگه.
 +
 
 +
ـ تو رفتی گند زدی لوله رو خریدی. اون بِبَره پس بده؟
 +
 
 
ـ آخه من...
 
ـ آخه من...
ـ زر زر المه. پاشو! (لوله را از روي چراغ برداشت گذاشت روي زمين كه خنك بشود) مي‌بري ميدي مي‌گي «مرتيكه‌ي بي‌همه چيزا اگه يه بچه بياد چيز بخره. آخه درسته آدم سرشو كلاه بذاره؟» همين جوري بهش ميگيا. فهميدي!
+
 
ـ ....
+
ـ زِر زِر اِلَمَه. پاشو! (لوله را از روی چراغ برداشت گذاشت روی زمین که خنک بشود) می‌بری بهش میدی می‌گی «مرتیکهٔ بی همه چیز! اگه یه بچه بیاد چیز بخره. آخه درسته آدم سرشو کلاه بذاره؟» همین جوری بهش میگیا. فهمیدی!
 +
 
 +
ـ ......
 +
 
 
ـ جواب بده!
 
ـ جواب بده!
 +
 
ـ بعله.
 
ـ بعله.
با التماس به مادر نگاه كردم. با چشم اشاره كرد كه بهتر است بروم لوله را عوض كنم. شانه‌هايم را بالا انداختم.
+
 
گفت: ـ راضي مي‌شي من پيرزن نصفه‌شبي چادر سر كنم برم عوضش كنم؟ آره؟
+
با التماس به‌‌مادر نگاه کردم. با چشم اشاره کرد که بهتر است بروم لوله را عوض کنم. شانه‌هایم را بالا انداختم.
مادر مي‌دانست چه بگويد كه من بلند شوم. مي‌دانست غيرتم قبول نمي‌كند او نصفه شبي چادر سر كند به خيابان‌ها برود. بلند شدم. اما غم عالم توي دلم بود. هيچ چيز سنگين‌تر از اين نيست كه آدم را راضي كنند برود يك چيزي را پس بدهد. يعني سخت است، آقا بلوري هم قبول نمي‌كند.
+
 
لوله را برداشتم راه افتادم. در كوچه مواظب بودم كه ديگر تو جوب نيفتم. واقعا «اين مرتيكه‌ي بي‌همه چيز» چه‌طور راضي شده بود كه سر يك بچه‌ي بي‌گناه را كلاه بگذارد.
+
گفت: ـ راضی میشی منِ پیرزن نصفه‌شبی چادر سر کنم برم عوضش کنم؟ آره؟
با قدم‌هاي محكم وارد دكانش شدم. خودش فهميد كه براي چه چيز آمده‌ام. باز كله‌اش را به معني پرسيدن تكان داد:
+
 
گفتم: ـ اين لوله‌تون خرابه.
+
مادر می‌دانست چه بگوید که من بلند شوم. می‌دانست غیرتم قبول نمی‌کند او نصفه شبی چادر سر کند به‌‌خیابان‌ها برود. بلند شدم. امّا غم عالم توی دلم بود. هیچ چیز سنگین‌تر از این نیست که آدم را راضی کنند برود یک چیزی را پس بدهد. یعنی سخت است. آقا بلوری هم قبول نمی‌کند.
 +
 
 +
لوله را برداشتم راه افتادم. در کوچه مواظب بودم که دیگر تو جوب نیفتم. واقعاً «این مرتیکهٔ بی‌همه چیز» چه‌طور راضی شده بود که سر یک بچهٔ بی‌گناه را کلاه بگذارد.
 +
 
 +
با قدم‌های محکم وارد دکانش شدم. خودش فهمید که برای چه چیز آمده‌ام. باز کلّه‌اش را به‌‌معنی پرسیدن تکان داد:
 +
 
 +
گفتم: ـ این لوله‌تون خرابه.
 +
 
 
ـ خرابه؟ چشه؟
 
ـ خرابه؟ چشه؟
 +
 
ـ حباب داره.
 
ـ حباب داره.
 +
 
ـ حباب؟
 
ـ حباب؟
لوله را گرفت در نور نگاه كرد.
+
 
ـ مگه همون اول چشم نداشتي نيگا كني؟ تازه مگه نگفتم نري برگردي بگي شيكسه بوده؟ پاكش هم كه كردين!
+
لوله را گرفت در نور نگاه کرد.
ـ خب پاكش كرده باشيم. نشكونديمش كه.
+
 
از پشت ميزش آمد بيرون:
+
ـ مگه همون اول چشم نداشتی نیگا کنی؟ تازه مگه نگفتم نری برگردی بگی شیکسّه بود»؟ پاکش هم که کردین!
ـ چه پر روئه! جواب ميده... بگير برو بذار باد بياد!
+
 
ـ نميشه... لوله‌تون خرابه. حباب داره.
+
ـ خُب پاکش کرده باشیم. نشکوندیمش که.
ـ حباب داشته باشه نميشه گذاشت رو چراغ؟
+
 
ـ بابام مي‌گه نمي‌شه.
+
از پشت میزش آمد بیرون:
خودم نمي‌دانستم مي‌شود يا نه.
+
 
ـ بابات ديگه كدوم خريه؟
+
ـ چه پر روئه! جواب میده... بگیر برو بذار باد بیاد!
نشنيدم چه گفت. زير استخوان سرم سوخت. گوش‌هايم سنگين شد. با يك تبر بزرگ همه‌ي شيشه‌ها و لوله‌هايش را خرد كردم.
+
 
داد زد: ـ باز وايساده خيره شده به من... عجب زمونه‌ايه‌ها!
+
ـ نمیشه... لوله‌تون خرابه. حباب داره.
شك داشتم فحش‌هايي را كه داده‌ام شنيده باشد. يك چيزي توي گلويم نفس را مي‌گرفت. هلم داد طرف در:
+
 
ـ گفتم برو بذار باد بياد!
+
ـ حباب داشته باشه نمیشه گذاشت رو چراغ؟
پشت سرم پايش را محكم كوبيد زمين. تا خانه دندان‌هايم را سائيدم.  
+
 
پدر پرسيد: ـ چي شد؟ پس گرفت؟
+
ـ بابام می‌گه نمی‌شه.
 +
 
 +
خودم نمی‌دانستم می‌شود یا نه.
 +
 
 +
ـ بابات دیگه کدوم خریه؟
 +
 
 +
نشنیدم چه گفت. زیر استخوان سرم سوخت. گوشهایم سنگین شد. با یک تبر بزرگ همهٔ شیشه‌ها و لوله‌هایش را خرد کردم.
 +
 
 +
داد زد: ـ باز وایساده خیره شده به‌‌من... عجب زمونه‌ئیه‌ها!
 +
 
 +
شک داشتم فحش‌هائی را که داده‌ام شنیده باشد. یک چیزی توی گلویم نفس را می‌گرفت. هُلم داد طرف در:
 +
 
 +
ـ گفتم برو بذار باد بیاد!
 +
 
 +
پشت سرم پایش را محکم کوبید زمین. تا خانه دندان‌هایم را سائیدم.  
 +
 
 +
پدر پرسید: ـ چی شد؟ پس گرفت؟
 +
 
 
ـ نه.
 
ـ نه.
 +
 
ـ چرا؟
 
ـ چرا؟
ـ ميگه لوله رو پاك كردين.
+
 
ـ «لوله رو پاك كردين» يعني چي؟ درس بگو ببينم چي گفت.
+
ـ میگه لوله‌رو پاک کردین.
مادر پرسيد: ـ گريه كردي؟
+
 
 +
ـ «لوله‌رو پاک کردین» یعنی چی؟ دُرُس بگو ببینم چی گفت.
 +
 
 +
مادر پرسید: ـ گریه کردی؟
 +
 
 
ـ نه.
 
ـ نه.
 +
 
ـ پس چرا چشمات قرمزه؟
 
ـ پس چرا چشمات قرمزه؟
ـ چشام؟... خاك رفته.
+
 
پدر گفت: ـ پرسيدم چي گفت؟
+
ـ چشام؟... خاک رفته.
ـ هيچي.
+
 
 +
پدر گفت: ـ پرسیدم چی گفت؟
 +
 
 +
ـ هیچی.
 +
 
 
ـ بهت فحش داد؟
 
ـ بهت فحش داد؟
 +
 
ـ نه.
 
ـ نه.
ـ پس چه گهي خورد؟ چرا پس نگرفت؟
+
 
ـ نمي‌دونم.
+
ـ پس چه گهی خورد؟ چرا پس نگرفت؟
پدر بلند شد به طرف لباس‌هايش رفت.
+
 
ـ اين بي‌ناموسارو بايد به ميخ كشيد.
+
ـ نمی‌دونم.
بعد به سرعت زير شلوارش را چپاند توي جوراب‌هايش و شلوارش را روي آن پوشيد و به مادر گفت:
+
 
ـ كارد منو بده.
+
پدر بلند شد به‌‌طرف لباس‌هایش رفت.
ـ كارد براي چي مي‌خواي؟
+
 
ـ كاري نداشته باش. بيارش.
+
ـ این بی‌ناموسارو باید به‌‌میخ کشید.
 +
 
 +
بعد به‌‌سرعت زیر شلوارش را چپاند توی جوراب‌هایش و شلوارش را روی آن پوشید و به‌‌مادر گفت:
 +
 
 +
ـ کارد منو بده.
 +
 
 +
ـ کارد برای چی میخوای؟
 +
 
 +
ـ کاری نداشته باش. بیارش.
 +
 
 
مادر بلند شد. چشم بچه‌ها از ترس گرد شده بود.
 
مادر بلند شد. چشم بچه‌ها از ترس گرد شده بود.
ـ آخه كارد براي چي مي‌خواي؟ يه لوله عوض كردن كه چاقوكشي نداره.
+
 
ـ گفتم كارد منو بيار حرف زياديم نزن.
+
ـ آخه کارد برای چی میخوای؟ یه لوله عوض کردن که چاقوکشی نداره.
پدر حركت‌هايي مي‌كرد كه ما مي‌فهميديم چه معني دارد. به حالت خيلي بدي دچار شده بود كه ما را به وحشت مي‌انداخت. دست و پاي شكوه مي‌لرزيد. بچه‌ها چشم‌شان دنبال پدر بود. چيزي مثل خون، قرمز، به نظر مي‌آمد. من براي مريم مي‌ترسيدم. بچه انگار فهميده بود. با صورت قرمز خيره به يك نقطه نگاه مي‌كرد. بغض داشت. انگار به خودش فشار مي‌داد.
+
 
مادر گفت: ـ مي‌خواي ما رو بدبخت كني؟
+
ـ گفتم کارد منو بیار حرف زیادیم نزن.
رو كرد به من: ـ مي‌بينين از دس بي‌عرضگي شماها چه مي‌كشم؟ آخه من بدبخت بايد چيكار كنم؟
+
 
ـ كاري نداشته باش. گفتم كاردو بيار.
+
پدر حرکت‌هائی می‌کرد که ما می‌فهمیدیم چه معنی دارد. به‌‌حالت خیلی بدی دچار شده بود که ما را به‌‌وحشت می‌انداخت. دست و پای شکوه می‌لرزید. بچه‌ها چشم‌شان دنبال پدر بود. چیزی مثل خون، قرمز، به‌‌نظر می‌آمد. من برای مریم می‌ترسیدم. بچه انگار فهمیده بود. با صورت قرمز خیره به‌‌یک نقطه نگاه می‌کرد. بغض داشت. انگار به‌‌خودش فشار می‌داد.
ـ چي رو كاري نداشته باشم؟ اصلا نمي‌خواد تو بري. خودم ميرم... شكوه! اون چادر منو بده.
+
 
لباس پدر را گرفت كشيد: ـ بشين. خودم ميرم عوضش مي‌كنم. آخر عمري نمي‌تونم يه مشت توله رو تنهايي به نيش بكشم.
+
مادر گفت: ـ میخوای مارو بدبخت کنی؟
پدر به ما نگاه مي‌كرد. ولي فكرش جاي ديگري بود. مادر چادرش را سر كرد لوله را برداشت دست مرا گرفت راه افتاد.
+
 
توي حياط صداي گريه‌ي مريم را كه بلند شد شنيديم.
+
رو کرد به‌‌من: ـ می‌بینین از دّسِ بی‌عرضگی شماها چه می‌کشم؟ آخه من بدبخت باید چیکار کنم؟
تاريك‌ترين كوچه‌ي دنيا جلو خانه‌ي ما بود، مادر از تاريكي كوچه يكه خورد و تند كرد. قدم‌هايش ريز بود. بدنش زير چادر تكان مي‌خورد. من دنبالش دويدم و نتوانستم درست جايي را ببينم. انگار توي يك شب توي يك بيابان بزرگ بوديم. من مادرم را صدا زدم. نمي‌دانم رويش را به طرف من برگرداند يا نه، صدايش را شنيدم كه از دور گفت «بيا، نترس!» ـ مي‌ترسيدم. من حال عجيبي داشتم. اين تاريكي نبود كه مرا مي‌ترساند. من مادرم را خيلي دوست داشتم. مي‌ترسيدم گمش كنم.
+
 
جلو دكان آقا بلوري ايستاديم. مادر لوله را داد دست من:
+
ـ کاری نداشته باش. گفتم کاردو بیار.
ـ ببر بهش بده بگو مادرم اينجا وايساده عوضش كني.
+
 
ـ مگه خودت نمياي؟
+
ـ چی رو کاری نداشته باشم؟ اصلاً نمی‌خواد تو بری. خودم میرم... شکوه! اون چادر منو بده.
ـ من همين جا وايساده‌م.
+
 
لوله را گرفتم و با بي‌ميلي رفتم تو.
+
لباس پدر را گرفت کشید: ـ بشین. خودم میرم عوضش می‌کنم. آخر عمری نمی‌تونم یه مشت توله رو تنهایی به‌‌نیش بکشم.
آقا بلوري گفت:
+
 
ـ باز اومدي كه!
+
پدر به‌‌ما نگاه می‌کرد. ولی فکرش جای دیگری بود. مادر چادرش را سر کرد لوله را برداشت دست مرا گرفت راه افتاد.
ـ بابام ميگه اين لوله‌تون خرابه.
+
 
ـ لا اله الا الله؛ حالا يه چيزي به خودش و باباش ميگما. گفتم كه عوض نمي‌كنيم.
+
توی حیاط صدای گریهٔ مریم را که بلند شد شنیدیم.
ـ من نمي‌برمش.
+
 
ـ نذارش اينجا. ورش دار.
+
تاریک‌ترین کوچهٔ دنیا جلو خانهٔ ما بود. مادر از تاریکی کوچه یکه خورد و تند کرد. قدم‌هایش ریز بود. بدنش زیر چادر تکان می‌خورد. من دنبالش دویدم و نتوانستم درست جائی را ببینم. انگار توی یک شب توی یک بیابان بزرگ بودیم. من مادرم را صدا زدم. نمی‌دانم رویش را به‌‌طرف من برگرداند یا نه. صدایش را شنیدم که از دور گفت «بیا، نترس!» ـ می‌ترسیدم. من حال عجیبی داشتم. این تاریکی نبود که مرا می‌ترساند. من مادرم را خیلی دوست داشتم. می‌ترسیدم گمش کنم.
بلند شد و لوله را از روي ميز برداشت آمد جلو. سرم را كشيدم عقب كه نتواند گوشم را بگيرد.
+
 
گفتم: ـ مادرم اينجاس.
+
جلو دکان آقابلوری ایستادیم. مادر لوله را داد دست من:
ـ مادرت؟ كوش؟
+
 
 +
ـ ببر بهش بده بگو مادرم اینجا وایساده عوضش کنی.
 +
 
 +
ـ مگه خودت نمیای؟
 +
 
 +
ـ من همین جا وایساده‌م.
 +
 
 +
لوله را گرفتم و با بی‌میلی رفتم تو.
 +
 
 +
آقا بلوری گفت:
 +
 
 +
ـ باز اومدی که!
 +
 
 +
ـ بابام میگه این لوله‌تون خرابه.
 +
 
 +
ـ لااله الاالـله! حالا یه چیزی به‌‌خودش و باباش میگما. گفتم که عوض نمی‌کنیم.
 +
 
 +
ـ من نمی‌برمش.
 +
 
 +
ـ نذارش اینجا. ورش دار.
 +
 
 +
بلند شد و لوله را از روی میز برداشت آمد جلو. سرم را کشیدم عقب که نتواند گوشم را بگیرد.
 +
 
 +
گفتم: ـ مادرم اینجاس.
 +
 
 +
ـ مادرت؟ کوش؟
 +
 
 
ـ اوناهاش.
 
ـ اوناهاش.
مادر محكم رويش را گرفته بود و به ما نگاه نمي‌كرد. به نظر مي‌آمد كه خيلي كوچك شده است. اين‌قدر كوچك نبود. مي‌ترسيدم نور زياد دكان، آقا بلوري، چشمش را صدمه زده باشد. نمي‌دانستم آقا بلوري چه فكر مي‌كند. دوست نداشتم فكر كند مادرم بيچاره است.
+
 
برگشت طرف من گفت: ـ بگير، برو بذار، باد بياد!
+
مادر محکم رویش را گرفته بود و به‌‌ما نگاه نمی‌کرد. به‌‌نظر می‌آمد که خیلی کوچک شده است. این‌قدر کوچک نبود. می‌ترسیدم نور زیاد دکان، آقابلوری، چشمش را صدمه زده باشد. نمی‌دانستم آقا بلوری چه فکر می‌کند. دوست نداشتم فکر کند مادرم بیچاره است.
كاش لوله را عوض كرده بود، دلم نمي‌خواست به مادر بگويم آقا بلوري چه گفته است. رفتم كنار دستش ايستادم. بدون آنكه به من نگاه كند يا چيزي بگويد راه افتاد. خودش فهميده بود.
+
 
صداي گريه‌ي مريم را از توي كوچه شنيديم. مادر دم اتاق چادرش را انداخت و با نگراني پرسيد:
+
برگشت طرف من گفت: ـ بگیر، برو، بذار، باد بیاد!
ـ اين بچه چرا اين‌جوري گريه مي‌كنه؟
+
 
شكوه گفت: ـ نمي‌دونم. از وقتي رفتين تا الان مدام ريسه رفته. هر چي زدم پشتش كيش‌كيش كردم ساكت نشد.
+
کاش لوله را عوض کرده بود، دلم نمی‌خواست به‌‌مادر بگویم آقا بلوری چه گفته است. رفتم کنار دستش ایستادم. بدون آنکه به‌‌من نگاه کند یا چیزی بگوید راه افتاد. خودش فهمیده بود.
ـ بدش من ببينم.
+
 
پدر پرسيد: ـ چي شد؟ پس گرفت؟
+
صدای گریهٔ مریم را از توی کوچه شنیدیم. مادر دم اتاق چادرش را انداخت و با نگرانی پرسید:
مادر قنداق مريم را باز كرد. بوي گند بلند شد.
+
 
ـ اي پرپر بشي بچه!
+
ـ این بچه چرا این جوری گریه می‌کنه؟
ـ بازم خرابي كرده؟
+
 
ـ آره ذليل شده، تا آدم مياد به خودش بجنبه يكي‌شون يه كثافتي زده.
+
شکوه گفت: ـ نمی‌دونم. از وقتی رفتین تا الآن مدام ریسه رفته. هر چی زدم پشتش کیش کیش کردم ساکت نشد.
ـ پس برا همين بود گريه مي‌كرد.
+
 
ـ آره ديگه.
+
ـ بِدِش من ببینم.
من تازه متوجه شدم وقتي كه پدر كاردش را مي‌خواست و ما همه نرسيده بوديم چرا مريم خيره شده بود و مات و قرمز به يك نقطه نگاه مي‌كرد. نترسيده بود: داشت زور مي‌زد كارش را بكند.
+
 
پدر فرياد زد: ـ پرسيدم چي شد؟ پس گرفت يا نه؟
+
پدر پرسید: ـ چی شد؟ پس گرفت؟
ـ من چه مي‌دونم. من كه نرفتم تو.
+
 
ـ پس كي رفت تو؟
+
مادر قنداق مریم را باز کرد. بوی گند بلند شد.
 +
 
 +
ـ ای پَرپَر بشی بچه!
 +
 
 +
ـ بازم خرابی کرده؟
 +
 
 +
ـ آره ذلیل شده، تا آدم میاد به‌‌خودش بجنبه یکی‌شون یه کثافتی زده.
 +
 
 +
ـ پس براهمین بود گریه می‌کرد.
 +
 
 +
ـ آره دیگه.
 +
 
 +
من تازه متوجه شدم وقتی که پدر کاردش را می‌خواست و ما همه ترسیده بودیم چرا مریم خیره شده بود و مات و قرمز به‌‌یک نقطه نگاه می‌کرد. نترسیده بود: داشت زور می‌زد کارش را بکند.
 +
 
 +
پدر فریاد زد: ـ پرسیدم چی شد؟ پس گرفت یا نه؟
 +
 
 +
ـ من چه می‌دونم. من که نرفتم تو.
 +
 
 +
ـ پس کی رفت تو؟
 +
 
 
ـ من رفتم.
 
ـ من رفتم.
چي گفت.
+
 
ـ گفت پس نمي‌گيره.
+
چی گفت.
 +
 
 +
ـ گفت پس نمی‌گیره.
 +
 
 
ـ آخه چرا؟
 
ـ آخه چرا؟
نمي‌دونم.
+
 
ـ مگه نگفتي ننه‌ت اونجا وايساده؟
+
نمی‌دونم.
 +
 
 +
ـ مگه نگفتی ننه‌ت اونجا وایساده؟
 +
 
 
ـ چرا!
 
ـ چرا!
ـ پس چي گفت؟
+
 
ـ هيچي.
+
ـ پس چی گفت؟
پدر مرتب با صداي بلندتر مي‌پرسيد. بعد يك لحظه به من خيره شد و ناگهان برخاست. مادر هم همراه او بلند شد جلويش ايستاد. با حركت مادر بوي گند در اتاق پيچيد. بچه راحت شده بود و پاهاي لختش را در هوا تكان مي‌داد و لب‌هايش را مي‌لرزاند و براي خودش بووو، بوووو مي‌كرد.
+
 
مادر گفت: ـ اگه راست ميگي همين جوري برو حسابش و برس. كارد نميدم ببري مردمو تيكه‌تيكه كني. نصفه شبي حوصله‌ي كلانتري كلانتركشي رو ندارم....
+
ـ هیچی.
پدر به من نگاه كرد.
+
 
 +
پدر مرتب با صدای بلندتر می‌پرسید. بعد یک لحظه به‌‌من خیره شد و ناگهان برخاست. مادر هم همراه او بلند شد جلویش ایستاد. با حرکت مادر بوی گند در اتاق پیچید. بچه راحت شده بود و پاهای لختش را در هوا تکان می‌داد و لب‌هایش را می‌لرزاند و برای خودش بووو، بوووو می‌کرد.
 +
 
 +
مادر گفت: ـ اگه راست میگی همین جوری برو حسابش و برس. کارد نمیدم ببری مردمو تیکه تیکه کنی. نصفه شبی حوصلهٔ کلانتری کلانترکشی رو ندارم....
 +
 
 +
پدر به‌‌من نگاه کرد.
 +
 
 
ـ فحش داد؟
 
ـ فحش داد؟
 +
 
ـ نه.
 
ـ نه.
 +
 
ـ راسشو بگو.
 
ـ راسشو بگو.
 +
 
ـ نه بخدا.
 
ـ نه بخدا.
من مي‌لرزيدم. پدر فكر كرد و يكمرتبه لوله را برداشت دست مرا گرفت و راه افتاد.
+
 
اين بار پشت سر پدر محكم قدم مي‌زدم. هر دو به هيچ چيز نگاه نمي‌كرديم. حالا آقا بلوري مي‌فهميد با كي طرف است.
+
من می‌لرزیدم. پدر فکر کرد و یکمرتبه لوله را برداشت دست مرا گرفت و راه افتاد.
سر كوچه يك سگ را كه زل زده بود به ما كه عصباني از جلوش رد مي‌شديم و نگاهش نمي‌كرديم، چخ كردم. سگ نترسيد، اما دويد و رفت.
+
 
پدر برگشت گفت: ـ حالا وقت بازيه؟ راه بيا!
+
این بار پشت سر پدر محکم قدم می‌زدم. هر دو به‌‌هیچ چیز نگاه نمی‌کردیم. حالا آقا بلوری می‌فهمید با کی طرف است.
بعد پرسيد: ـ دكون اين يارو كدومه؟
+
 
ـ سر چارراه صدر همون كه پر نوره.
+
سر کوچه یک سگ را که زل زده بود به‌‌ما که عصبانی از جلوش رد می‌شدیم و نگاهش نمی‌کردیم، چخ کردم. سگ نترسید، اما دوید و رفت.
 +
 
 +
پدر برگشت گفت: ـ حالا وقت بازیه؟ راه بیا!
 +
 
 +
بعد پرسید: ـ دکون این یارو کدومه؟
 +
 
 +
ـ سر چارراه '''صدر''' همون که پر نوره.
 +
 
 
ـ آهان.
 
ـ آهان.
از جلو سيرابي‌فروشي كه حالا ديگر بسته بود و همه‌ي بساطش را گذاشته بود تو يك جعبه‌ي بزرگ چوبي قفل‌دار رد شديم و جلو دكان «يارو» ايستاديم. پدر سينه‌اش را صاف كرد و رفت تو. آقا بلوري مرا پشت سر پدر ديد و بلند شد آمد جلو.
+
 
شيشه‌ها برق مي‌زد. ستاره‌ها را در آسمان مي‌ديديم. چراغ‌ها پر نور بود.
+
از جلو سیرابی فروشی که حالا دیگر بسته بود و همهٔ بساطش را گذاشته بود تو یک جعبهٔ بزرگ چوبی قفل‌دار رد شدیم و جلو دکان «یارو» ایستادیم. پدر سینه‌اش را صاف کرد و رفت تو. آقا بلوری مرا پشت سر پدر دید و بلند شد آمد جلو.
اما من ستاره‌ها را مي‌ديديم كه با رنگ آبي مي‌درخشند. آسمان پاك و خنك بود. پدر چشمش را دوخته بود به يك نقطه كه فكر مي‌كنم چشم‌هاي آقا بلوري آنجا بود. از آن پايين كه من نگاه مي‌كردم، اين‌طور به نظر مي‌آمد. من يك كلمه «سلام» شنيدم. اما جوابش را نشنيدم. آدم نمي‌داند اين كلمه را چه كسي گفته است و چرا؟، اگر صدا آشنا هم باشد باز آدم دلش نمي‌خواهد بفهمد چه كسي سلام كرده. پدر داشت مي‌خنديد. پدر يك طوري با آقا بلوري حرف مي‌زد كه من مجبور بودم چشم‌هايم را تنگ كنم تا مطمئن باشم اين پدر است كه اين‌طوري حرف مي‌زند. انگار آقا بلوري با او دعوا داشت نه پدر با او.
+
 
آقا بلوري كتش را صاف كرد و سنگين پرسيد:
+
شیشه‌ها برق می‌زد. ستاره‌ها را در آسمان می‌دیدیم. چراغ‌ها پر نور بود. امّا من ستاره‌ها را می‌دیدیم که با رنگ آبی می‌درخشند. آسمان پاک و خنک بود. پدر چشمش را دوخته بود به‌‌یک نقطه که فکر می‌کنم چشم‌های آقا بلوری آنجا بود. از آن پائین که من نگاه می‌کردم، این‌طور به‌‌نظر می‌آمد. من یک کلمه «سلام» شنیدم. اما جوابش را نشنیدم. آدم نمی‌داند این کلمه را چه کسی گفته است و چرا؟. اگر صدا آشنا هم باشد باز آدم دلش نمی‌خواهد بفهمد چه کسی سلام کرده. پدر داشت می‌خندید. پدر یک طوری با آقا بلوری حرف می‌زد که من مجبور بودم چشم‌هایم را تنگ کنم تا مطمئن باشم این پدر است که این طوری حرف می‌زند. انگار آقا بلوری با او دعوا داشت نه پدر با او.
ـ حالا كاري داشتي؟
+
 
ـ نه، فقط مي‌خواستم بگم لطفا اين لوله رو كه اين بچه خريده؛ يعني حباب داره، عوض كنين.
+
آقا بلوری کتش را صاف کرد و سنگین پرسید:
ـ كي خريده؟
+
 
ـ اين بچه.
+
ـ حالا کاری داشتی؟
 +
 
 +
ـ نه، فقط می‌خواستم بگم لطفاً این لوله رو که این بچه خریده؛ یعنی حباب داره، عوض کنین.
 +
 
 +
ـ کی خریده؟
 +
 
 +
ـ این بچه.
 +
 
 
دستش را گذاشت رو سر من.
 
دستش را گذاشت رو سر من.
ديدم كه شاگرد آقا بلوري خنديد و ميان لوله‌ها، بره بره غيب شده. به خيابان نگاه كردم. سگي كه چخ كرده بودم حالا آمده بود از پشت شيشه‌ ما را نگاه مي‌كرد.
+
 
آقا بلوري غبغبش را با دو انگشت گرفت كشيد و به من اشاره كرد:
+
دیدم که شاگرد آقا بلوری خندید و میان لوله‌ها، بُرّه بُرّه غیب شده. به‌‌خیابان نگاه کردم. سگی که چخ کرده بودم حالا آمده بود از پشت شیشه‌ ما را نگاه میکرد.
ـ اين آقازاده خيلي گيجه. اول اومده ميگه « اين لوله‌تون خرابه». ميگم «چشه؟» ميگه «خرابه». ميگم «آخه چش هس؟» ميگه «خرابه». رفته باز اومده ميگه «خرابه». فكر كرده ما اينجا مسخره‌شيم.
+
 
پدر چپ‌چپ به من نگاه كرد.
+
آقا بلوری غبغبش را با دو انگشت گرفت کشید و به‌‌من اشاره کرد:
آقا بلوري ادامه داد:
+
 
ـ من بالاخره نفهميدم اين لوله كجاش خرابه.
+
ـ این آقازاده خیلی گیجه. اول اومده میگه « این لوله‌تون خرابه». میگم «چشه؟» میگه «خرابه». میگم «آخه چش هس؟» میگه «خرابه». رفته باز اومده میگه «خرابه». فکر کرده ما اینجا مسخره‌شیم.
ـ مي‌دونين؟ حباب داره. خراب نيس.
+
 
ـ آهان. اين شد. خراب نيس. اگه از اول اينو مي‌گفت خيال هردومون راحت مي‌شد.
+
پدر چپ‌چپ به‌‌من نگاه کرد.
 +
 
 +
آقا بلوری ادامه داد:
 +
 
 +
ـ من بالاخره نفهمیدم این لوله کجاش خرابه.
 +
 
 +
ـ میدونین؟ حباب داره. خراب نیس.
 +
 
 +
ـ آهان. این شد. خراب نیس. اگه از اول اینو می‌گفت خیال هردومون راحت می‌شد.
 +
 
 
ـ بعله.
 
ـ بعله.
و باز چپ‌چپ به من نگاه كرد.
+
 
آقا بلوري داد زد:
+
و باز چپ‌چپ به‌‌من نگاه کرد.
ـ «مسيب»! يه لوله‌ي سالم از اون رديف اول وردار بيار.
+
 
من فكر كردم. ولي نتوانستم درست فكر كنم. سگ از پشت شيشه رفته بود. به كوچه فكر كردم. به بساط سيرابي‌فروشي فكر كردم كه جعبه‌اش كنار جوب بود. به مادر فكر كردم. به مريم كوچك بود فكر كردم ولي همه چيز زود از جلو نظرم رفت. نمي‌دانستم. چرا پدر حرف آقا بلوري را باور مي‌كرد. خودش هم مي‌دانست كه آقا بلوري دروغ مي‌گويد، ولي باور مي‌كرد.
+
آقا بلوری داد زد:
آقا بلوري پرسيد:
+
 
ـ چيز ديگه نمي‌خواستين؟
+
ـ «مسیّب»! یه لولهٔ سالم از اون ردیف اول وردار بیار.
 +
 
 +
من فکر کردم. ولی نتوانستم درست فکر کنم. سگ از پشت شیشه رفته بود. به‌‌کوچه فکر کردم. به‌‌بساط سیرابی فروشی فکر کردم که جعبه‌اش کنار جوب بود. به‌‌مادر فکر کردم. به‌‌مریم کوچک بود فکر کردم ولی همه چیز زود از جلو نظرم رفت. نمی‌دانستم. چرا پدر حرف آقا بلوری را باور می‌کرد. خودش هم می‌دانست که آقا بلوری دروغ می‌گوید، ولی باور می‌کرد.
 +
 
 +
آقا بلوری پرسید:
 +
 
 +
ـ چیز دیگه نمی‌خواسّین؟
 +
 
 
ـ نه. با اجازه‌تون.
 
ـ نه. با اجازه‌تون.
آقا بلوري صدايش را تغيير داد و گفت:
+
 
ـ سه‌زار ميشه.
+
آقا بلوری صدایش را تغییر داد و گفت:
ـ چي؟
+
 
ـ لوله رو ميگم.
+
ـ سه‌زار میشه.
 +
 
 +
ـ چی؟
 +
 
 +
ـ لوله رو میگم.
 +
 
 
ـ مگه پولشو نداده؟
 
ـ مگه پولشو نداده؟
ـ پولي كه داد مال اون يكي بود.
 
ـ مگه قرار نشد عوضش كنين؟
 
ـ نه، قرار نشد. پول اين لوله‌رم بايد بدين.
 
صداي شكستن لوله آمد. نه، لوله نبود. باور نمي‌كردم. اين صورت آقا بلوري بود كه زير سيلي پدر سرخ شد. آقا بلوري مي‌لرزيد. واقعا ترسيده بود. فكر نمي‌كردم اين‌طوري باشد. پدر دست كرد جيبش. حالت چشم‌هايش برگشته بود. معلوم بود ديگر طاقت ندارد. چاقو را پيدا نكرد. شايد مي‌دانست كه چاقو ندارد. ولي باز جيب‌هايش را گشت. آقا بلوري رفت عقب و شاگردش را صدا زد. اما «مسيب». بره بره، پشت لوله‌ها گم شد. خواستم بروم گيرش بياورم. حالا ديگر مي‌توانستم جعبه‌ي چراغ زنبوري را ازش بگيرم حتما حالا ديگر مي‌داد. آقا بلوري هم ديگر نمي‌توانست بگويد «دو زار ميشه». ولي پدر لوله را برداشت و دستم را گرفت و دنبال خودش به تاريكي خيابان كشيد.
 
زندان قصر ـ مهر ۵۵
 
  
پي‌نوشت:
+
ـ پولی که داد مال اون یکی بود.
1ـ مصقل = صيقل‌دهنده وسيله‌اي فلزي يا سنگي كه با آن چاقو تيز مي‌كنند.
+
 
 +
ـ مگه قرار نشد عوضش کنین؟
 +
 
 +
ـ نه، قرار نشد. پول این لوله‌رَم باید بدین.
 +
 
 +
صدای شکستن لوله آمد. نه، لوله نبود. باور نمی‌کردم. این صورت آقا بلوری بود که زیر سیلی پدر سرخ شد. آقا بلوری می‌لرزید. واقعاً ترسیده بود. فکر نمی‌کردم این طوری باشد. پدر دست کرد جیبش. حالت چشم‌هاش برگشته بود. معلوم بود دیگر طاقت ندارد. چاقو را پیدا نکرد. شاید می‌دانست که چاقو ندارد، ولی باز جیب‌هاش را گشت. آقا بلوری رفت عقب و شاگردش را صدا زد. امّا «مسیّب»، بُرّه بُرّه، پشت لوله‌ها گم شد. خواستم بروم گیرش بیاورم. حالا دیگر می‌توانستم جعبهٔ چراغ زنبوری را ازش بگیرم حتماً حالا دیگر می‌داد. آقا بلوری هم دیگر نمی‌توانست بگوید «دو زار میشه». ولی پدر لوله را برداشت و دستم را گرفت و دنبال خودش به‌‌تاریکی خیابان کشید.
  
  
 +
{{چپ‌چین}}'''زندان قصر ـ مهر ۵۵'''{{پایان چپ‌چین}}
  
  
 +
== پاورقی ==
  
 +
# {{پاورقی|۱}} مصقل = صیقل‌دهنده وسیله‌ئی فلزی یا سنگی که با آن چاقو تیز می‌کنند.
 +
{{لایک}}
  
 
[[رده:کتاب جمعه ۵]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۵]]
 +
[[رده:قصه]]
 +
[[رده:عباس سماکار]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 +
[[رده:کتاب جمعه]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۷ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۲۰:۴۱

کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۷


عباس سماکار


پدر کم نگاه می‌کرد و زود حوصله‌اش سرمی‌رفت. هیچوقت درپی این نبود که بداند واقعاً چه کسی گناهکار است. من نمی‌توانستم گریه کنم. شکوه این را می‌دانست. پدر نمی‌دانست. «اگر کسی بلد نباشد گریه کند باید او را بزنند و گناهکار بدانند؟». پدر مرا می‌زد و می‌گفت که من فحش داده‌ام. شکوه گریه می‌کرد و دل او را به‌‌دست می‌آورد. من دلم نمی‌خواست گریه کنم. دوست نداشتم. یعنی خجالت می‌کشیدم میان اشک ریختن بگویم «من فحش نداده‌ام». در میان اشک ریختن چراغ‌ها سوسو می‌زنند و حواس آدم را پرت می‌کنند. من هر وقت گریه کنم حواسم پرت می‌شود شکوه این را می‌دانست. پدر می‌گفت من نباید فحش بدهم. از دست من عصبانی می‌شد و فحش می‌داد. هر شب همین بازی برقرار بود. مادر چراغ را می‌گذاشت وسط سینی مسی و ما دور آن جمع می‌شدیم مشق بنویسیم. شکوه موذی بود. گریه می‌کرد و پدر از دست من ناراحت می‌شد. شاید خود من هم دلم برایش می‌سوخت؛ آن قدر اشک می‌ریخت که پدر باور می‌کرد من راستی راستی گوشت پای او را کنده‌ام. مرا می‌زد و می‌گفت نباید گوشت پای او را بکنم. «آیا این درست است که اگر کسی بلد نباشد گریه کند او را بزنند و بگویند فحش داده‌ئی؟».

شکوه دوست داشت خیلی جا بگیرد. همین که مادر چراغ را روشن می‌کرد می‌گذاشت وسط سینی مسی او دست و پایش را خیلی دراز می‌کرد و همهٔ جاها را برای خودش می‌گرفت. نمی‌فهمیدم چرا این قدر پررو است. با تنگ کردن چشم تهدیدش می‌کردم که حواسش باشد. امّا او نمی‌ترسید. با اینکه زورم به‌اش می‌رسید باز نمی‌رفت کنار و همهٔ جاها را می‌گرفت. وقتی پدر خانه بود، شکوه یادش می‌رفت که وقتی تنها شدیم می‌توانم حسابش را برسم. می‌توانستم بگیرم خفه‌اش کنم، امّا پدر نمی‌گذاشت.

شکوه با چشم پدر را نشانم می‌داد که «بگم؟». من سکوت می‌کردم. امّا او خجالت نمی‌کشید و به‌‌پدر می‌گفت. مشکل بود وقتی سیلی می‌خورم، وسط سیلی خوردن بگویم «دروغ می‌گوید». اصلاً آدم هر وقت سیلی بخورد حواسش پرت می‌شود. گوش آدم صدا می‌دهد. توی دماغش داغ می‌شود و زبانش زیر دندان مزه مس زنگ زده می‌دهد. آدم یادش می‌رود بگوید «شکوه دروغ می‌گوید». وقتی یادش می‌افتد که دیگر فایده‌ئی ندارد.

خُب من هم دوست داشتم خیلی جا داشته باشم. دلم می‌خواست دست و پایم را آن قدر دراز کنم که همهٔ جاها را بگیرم و دمر بخوابم مشق بنویسم. اصلاً چرا این قدر به‌‌ما مشق می‌دادند بنویسیم؟ اما پدر می‌گفت «مِث خرچنگ نیفت مشق بنویس. پاشو مِث آدم بشین!». پدر فکر می‌کرد خط من مثل خرچنگ است. می‌گفت: اگر یک نفر از بالای تاق ما را نگاه کند، آیا نمی‌گوید چرا این‌ها مثل خرچنگ روی زمین افتاده‌اند مشق می‌نویسند؟ فکر می‌کردم چطور یک نفر می‌تواند برود بچسبد به‌‌تاق و از آن بالا ما را نگاه کند؟ تاق سوراخ هم که نداشت. تازه، مگر مثل خرچنگ افتادن و مشق نوشتن چه عیبی دارد؟ گمان می‌کنم پدر از خرچنگ می‌ترسید که همیشه این را می‌گفت. اصلاً سواد نداشت که بفهمد خط ما مثل خرچنگ هست یا نه. پس حتماً از خرچنگ می‌ترسید که هِی این را می‌گفت.

مادر می‌گفت «از علی یاد بگیرین. یه تیکه آقاس. نیگا! مِث آدم نشسته مشق مینویسه»

علی بی‌صدا بود. اگر رضا کتاب‌هایش را بر می‌داشت عکس‌هاشان را نگاه کند، حرف نمی‌زد. امّا من نمی‌گذاشتم رضا کتاب‌هایم را بردارد و روی‌شان خط بکشد.

علی کلّه‌اش گُنده بود. هِی آب دهنش را قورت می‌داد و به‌‌بچه‌هائی که به‌اش می‌گفتند «کله کدو» نگاه می‌کرد. توی چشم‌هایش هم آب می‌افتاد. من این را نمی‌گفتم. می‌دانستم ناراحت می‌شود. دلم نمی‌خواست بچه‌ها هِی به‌اش بگویند «کله کدو» و او هم هِی نگاهشان کند و دماغش را بالا بکشد. امّا نمی‌توانستم مثل او ساکت باشم. اگر شکوه هِی می‌خواست جا بگیرد او را می‌زدم. شکوه با انگشت روی فرش خط می‌کشید و می‌گفت از خطش نباید جلوتر بروم. من لجم می‌گرفت. دوست داشتم هِی پایم را ببرم توی خط او. امّا پدر می‌فهمید و می‌زد. تا تکان می‌خوردم شکوه پایم را نگاه می‌کرد. چه قدر دلم می‌خواست پدر آنجا نبود. دلم می‌خواست جای این مریم بودم. او اصلاً مشق نمی‌نوشت. دهانش همیشه بوی شیر تازه می‌داد. چشمهایش گرد بود و برق می‌زد. تا موچ می‌کشیدم می‌خندید و روی لُپ‌هایش دو تا چالهٔ کوچک می‌افتاد. دستهایش آن‌قدر کوچک بود، که می‌شد هر دو را در یک مشت جا داد و محکم چلاند و لپ‌هایش را سفت ماچ کرد. دلم می‌خواست آنقدر فشارش بدهم که گریه‌اش بگیرد. می‌فهمید که چرا فشارش می‌دهم. با چشم‌های گردش به‌‌من نگاه می‌کرد و زور می‌زد که گریه‌اش نگیرد. اما اگر باش بازی نمی‌کردم عَرعَرش بلند می‌شد.

مادر او را دست من نمی‌داد، می‌گفت «از بس ماچش می‌کنی می‌کشیش!». شکوه دوست نداشت بچه را نگه دارد، تا مادر رویش را می‌کرد آن ور، بچه را می‌گذاشت زمین. بچه گریه می‌کرد. من برش می‌داشتم امّا مادر دوباره ازم می‌گرفت می‌دادش به‌‌شکوه. بچه همین طور گریه می‌کرد. من نمی‌خواستم به‌‌گریه‌اش گوش بدهم. پدر گفته بود اگر ساکت ننشینم با مصقل[۱] می‌زند توی مُخم. پدر داشت کاردش را تیز می‌کرد. مصقل را گرفته بود جلوی چشمم. فهمیده بودم وضع خوب نیست و باید ساکت باشم. دلم زیر و رو می‌شد. با سرپائین افتاده چشم انداخته بودم به‌‌سایهٔ پایهٔ چراغ که تو سینی مسی می‌لرزید. سینی لک‌های خاک شسته داشت. لک‌هایش بوی نفت می‌داد. نمی‌توانستم مشق بنویسم. خِرت خِرت تیز کردن کارد گوشم را اذیت می‌کرد. نمی‌شد به‌‌پدر گفت این صداها آدم را اذیت می‌کند. مریم با چشم‌های اشک‌دار برگشته بود طرف پدر و از بالای سرش پدر را می‌دید که کارد را تیز می‌کند. می‌خندید. بچه فکر می‌کرد پدر آن خرت‌خرت را برای او راه انداخته است. نمی‌خواستم به‌‌خنده‌های مریم بخندم، لبهایم را محکم روی هم فشار می‌دادم. بچه دیگر نخندید. یکهو گریه‌اش گرفت. شکوه او را برداشت کیش کیش کرد و زد پشتش. مادر با اخم به‌‌شکوه نگاه کرد. من به‌‌خط شکوه روی فرش نگاه کردم. پدر هنوز خرت خرت می‌کرد. علی به‌‌من نگاه کرد. من رضا را زدم: کتابهای علی را برداشته بود خط می‌کشید.

پدر داد زد: ـ ساکتش کن!

زر زر شکوه بلند شد: ـ پدرسگ!

ـ خفه شو مزخرف نگو.

ـ این حرفا چیه این کره خرا می‌زنن؟

ـ شاشید.

ـ اووه، ذلیل مرده!

نمی‌شد فهمید چطور بچه به‌‌آدم می‌شاشد. یکهو آدم حس می‌کند که داغ شده بعد می‌فهمد خیس است. مریم به‌‌شکوه شاشید. شکوه او را پرت کرد بغل مادر و از جایش بلند شد. همهٔ اینها زود گذشت. وقتی شلوغ می‌شود و اتفاقی می‌افتد آدم نمی‌فهمد چه وقت آن اتفاق افتاده و چه کسی آن حرف‌ها را زده.

شکوه با گریه درآمد که:

ـ بخدا دیگه این ایکبیری رو اگه از گریه‌م بمیره بغلش نمی‌کنم. ذلیل مرده هَمه‌ش به‌‌منِ بدبخت می‌شاشه.

پدر گفت: ـ خُب چرا قنداقشو وا کردین؟

ـ هَمه‌ش که نمیشه بچه تو قنداق باشه.

شکوه به‌‌این حرفی که مادر زد گوش نداد. عصبانی بلند شده بود از اتاق برود بیرون.

مادر صدایش زد: ـ بیا این کهنه‌های بچه رَم ببر بشور.

ـ به‌‌من چه.

ـ به‌‌تو گفتم بیا!

شکوه برگشت کهنه‌های بچه را با غیظ از دست مادر قاپید و رفت بیرون.

بچه می‌خندید. مادر شروع کرد به‌‌قنداق کردنش. من هنوز نمی‌توانستم به‌‌خندهٔ او بخندم. حواسم تو سایهٔ چراغ نبود اما بوی نفت سینی می‌آمد. نمی‌دانم چرا این‌قدر به‌‌ما مشق می‌دادند بنویسیم. مادر مواظب بود آدم مشق‌هایش را رج نزند.

شکوه عصبانی برگشت و به‌‌اولین چیزی که نگاه کرد خطش بود. خوشحال بودم که پایم روی خط او نیست. معلوم بود نتوانسته از من ایراد بگیرد. غُرغُر کرد رفت سرجایش و دست‌های خیسش را با غیظ تکان داد. صدای «ترّق» بلند شد و برق‌های کوچکی را که در هوا دیده بودیم شناختیم: قطره‌های آب بود. قطره‌های ریز آب که نور چراغ در آنها افتاده بود. قطره‌هائی که لوله را به‌‌صدا درآورد.

جلو چشم‌های بهت‌زدهٔ ما، یک ترک نازک دور لوله دوید و پیش از آن که شکوه بفهمد چه کرده، نیمهٔ بالای لوله، مثل برف که بی‌دلیل از روی شاخه می‌ریزد، افتاد. و بدتر. پیش از اینکه بفهمیم شکوه چکار می‌کند نور از اتاق پرید. دامن شکوه به‌‌جای گرفتن لوله‌های خرد شده فقط توانست چراغ را خاموش کند.

اول، همه از تاریکی جا خوردیم، بعد یک صدا آمد:

ـ کور بشی دختر! الهی پَرپَر بزنی! میفهمی؟ پَرپَر!.... آخه من چند دفعّه به‌‌تو ذلیل مرده بگم اون دسّ خیسِ صاحاب‌مرده‌تو جلو چراغ تکون نده؟ دِ شماها منو کُشتین که!

هیچ کس در تاریکی جواب نداد. فقط صدای نفس می‌آمد، و صدای یک دختر گناهکار که برای جواب ندادن دماغش را بالا کشید.

کسی دستش را پِرت پِرت کشید روی قالی.

یک صدا از زیر دندان گفت:

ـ حالا این کبریت کوش؟... همینجا بود!.

ـ مواظب خورده شیشه‌ها باشین تو دسّتون نره. رو زمین پُره.

ـ این نیست؟

ـ بده ببینم!... آخه این کبریته، کارد خورده؟

ـ من چه می‌دونم. تاریکه خُب.

ـ خاک بر سرت که گابو از فتیله تشخیص نمیدی. این زیرسیگاریه الاغ!

پدر صدا زد: ـ همونجور که نشستی بُلن شو، بالا سرت اون کبریت منو از جیبم بده.

آهسته بلند شدم. صورتم درانبوه لباسهای خنکِ بالای سرم فرو رفت. خوشم آمد. کمی نفس کشیدم. پرده بوی خاک می‌داد. بعضی لباس‌ها زبر بود. کت پدر را از بوی سیگار و چربیش شناختم. کت پدر همیشه همین بو را می‌داد و من فکر می‌کنم کت پدرها همیشه بوی چربی و سیگار می‌دهد.

پدر داد زد: ـ مواظب باش دستتو نبرّی یه کارد تو جیب بغلمه.

ـ نه، نمی‌بُرّم.

تِپ تِپ زدم روی جیب‌های پدر. یک تکه آهن استخوان انگشت‌هایم را درد آورد. صدای همه چیز می‌داد جز کبریت. جیب بغلش را هم گشتم. نه کبریت داشت نه کارد.

پیدا کردی؟

ـ نه.

ـ تو همون جیب جلوئی کتمه.

ـ نیس.

ـ چطور نیس؟ تو اون جیب جلویهٔ‌س میگم.

ـ نیس.

ـ بگو بخار ندارم پیدا کنم. بیا کنار ببینم.

سایهٔ پدر که سیاه‌تر از تاریکی اتاق بود دیدم که بلند شد آمد طرف من. چیزی صدا داد.

ـ چی بود؟

ـ چه می‌دونم. خُب این آت آشغالا رو از سر راه بردارین دیگه!

نفهمیدم پدر سر راهش چه چیز را انداخت. امّا امیدوار بودم دوات من نباشد. چون که صدا، صدای دوات بود.

مادر باز از زیر دندان داد زد:

ـ مواظب باشین شیشه‌ها تو دسّ و پالتون نره!

از ترس خرده شیشه‌ها یواش نشستم. زیر دستم یک بستهٔ بزرگ دراز بود. فهمیدم قنداق مریم است. بچه در تاریکی ساکت بود و گریه نمی‌کرد. فکر کردم حتماً چشم‌هایش دارد برق می‌زند. انگشت‌های مرا گرفت. فکر می‌کرد می‌خواهم در آن تاریکی باهاش بازی کنم.

پدر داد زد:

ـ باز این کبریتو از جیب من برداشتین؟

ـ کی کبریت تو رو برداشته! خودمون داشتیم. همین عصری دادم دو تا خریدن.

ـ پس کوش؟ تو همین جیبم بود دیگه... صبر کن ببینم. ایناهاش. کی گذاشته تو جیب شلوارم؟ تو جیب کتم بود.

بعد ما ساکت بودیم تا پدر بیاید بنشیند. شکوه با آن هیکل گُنده از تاریکی می‌ترسید به‌‌زور بازویم را از دستش درآوردم و از خودم دورش کردم. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.

پدر کبریت را روشن کرد. صورت‌های ما انگار از ته چاه بیرون آمد. اتاق یواش روشن شد. چشم‌ها انگار آب داشت. برق می‌زد. به‌‌هم نگاه کردیم. آدم می‌توانست بترسد. شکوه به‌‌مادر چسبیده بود. مادر او را از خودش کند.

ـ وا! چرا به‌‌من چسبیدی؟

شکوه چیزی نگفت. با موهای صافِ بافته و چشم‌های آبی پر از فکر به‌‌من نگاه کرد و لب‌هایش را به‌‌هم فشار داد و باز دماغش را بالا کشید. انگار به‌‌یک چیز خیلی دور فکر کرد. بیخودی دلم برایش سوخت.

پدر ما را زد کنار: ـ برین عقب ببینم چیکار می‌کنم.

دستش رفت برای برداشتن لوله شکستهٔ چراغ. چوب کبریت با شعلهٔ کوتاه و نور کم در دست دیگرش می‌سوخت. کسی نتوانست به‌‌پدر بگوید «نسوزی!»

ـ اووف... آخه برین کنار دیگه اُلاغا!

همچین داد زد که «غا»ی «الاغا» تو گوشمان زنگ زد.

دوباره تاریک بود. ما سکوت کردیم.

مادر پرسید: ـ سوختی؟

ـ .....

ما باز هم ساکت بودیم.

بعد صدای حق به‌‌جانب پدر بلند شد:

ـ اینو بگیرین ببینم!

نفهمیدم پدر چی را می‌گوید ما بگیریم.

ـ گفتم اینو بگیرین!

ـ چی رو؟ کی بگیره؟

ـ یکی‌تون اینو بگیره دیگه. خفه‌م کردین!

دستم را در تاریکی دراز کردم اما نتوانستم چیزی را بگیرم.

دوباره کبریت روشن شد. یک لولهٔ شکسته دست علی بود. مطمئن نبودم لوله همان چیزی باشد که پدر می‌گفت از دستش بگیریم. چون لازم نبود ما آن را بگیریم، می‌توانست بگذاردش زمین.

لوله کوتاه بود و چراغ دود می‌زد، مادر شعله را کشید پائین. نور خیلی کم شد. نمی‌شد مشق نوشت.

یکباره صدای شکوه درآمد:

ـ اِ! دوات منو کی ریخته؟

مادر جواب داد: ـ حتماً بابات ریخته.

من؟

ـ آره. رفتی کبریت بیاری زدی مرکب بچه‌رو ریختی.

ـ خُب تقصیر خودشه که دواتشو میذاره جلوپا.

شکوه با گریه جواب داد:

ـ آخه باید مواظب باشین دیگه!

ـ خفه، خفه! چه پررو شده عنتر خانوم. لوله رو شیکونده زِر زِرم می‌کنه!

مادر گفت:

ـ حالا عیب نداره. به‌‌جای این حرف‌ها بلند شو یه کهنه بیار مرکّبارو پاک کن.

شکوه شانه‌اش را بالا انداخت.

پدر داد زد: ـ وقتی بهت میگن، پاشو!

یکهو حس کردم دستم جائی گیر کرده. برگشتم دیدم مریم دارد انگشتم را می‌مکد. به‌‌زور انگشتم را از دهانش کشیدم بیرون. لب‌هایش مَلّچی صدا داد. لیزی انگشتم را پاک کردم و رفتم طرف مشق. داشت دیر می‌شد.

مادر گفت: ـ‌ نمی‌شه.

ـ چی؟

ـ این طوری نمیشه. با این لولهٔ کوتاه چراغ دود می‌زنه.

راست می‌گفت. شعله پائین بود اما باز چراغ دود می‌زد. غم تمام عالم به‌‌دلم نشست.

مادر گفت: ـ یکی‌تون باید بره یه لوله بخره بیاد.

من به‌‌علی نگاه کردم. علی «آقا» بود، او به‌‌من نگاه کرد. با چشم تهدیدش کردم. نترسید. مادر مواظب بود.

پدر گفت:

ـ دِ! چرا همین طور نشسّین مِث بُز به‌‌همدیگه نیگا می‌کنین؟

گفتم: ـ من مشق دارم. تازه عصریم من رفتم نون و کبریت خریدم.

ـ منم مشق دارم.

ـ مگه نوبتی نیس؟

ـ به‌‌من چه.

ـ نمیری؟

با سر اشاره کرد که نمی‌رود. پدر هر دوتامان را با تکان دادن سر نگاه می‌کرد، که یعنی «خیله خُب!»

مادر گفت:

ـ حالا خوبه خودت هستی می‌بینی چه جور با هم یکّ و دو می‌کنن. وای به‌‌وختی که نباشی! اونوقت ببین من از دسّ اینا چی می‌کشم.

ـ حالا حالی‌شون می‌کنم.

پدر بلند شد رفت طرف جالباسی. من درد شلاق را در جست‌وجوی پدر دیدم. از جا بلند شدم. می‌دانستم منظور پدر از «حالی‌شون می‌کنم» فقط به‌‌من است.

گفتم:

ـ خب پول کجاس؟ پول نمیدین، هِی می‌گین برو لوله بخر!

ـ یعنی تو نمی‌دونی پول کجاس، کارد خورده؟... سَرِ بخاریه.

رفتم طرف بخاری و از زیر چشم حرکت‌های پدر را که همین‌طور می‌گشت، پائیدم.

مادر گفت: ـ عوضی نخری. لولهٔ گردسوز! فهمیدی؟

ـ بعله.

پیش از آنکه پدر از پشت پرده بیرون بیاید رفتم طرف در و تو راه دولا شدم به‌‌علی گفتم که خیلی بی‌معرفت است. «علی» مثل ترقه از جا پرید. باور نمی‌کردم این‌طور کولی بازی درآورد.

ـ بابا! حالا ببینین این به‌‌من میگه «بی‌معرفت».

ـ وایسا ببینم!

ایستادم. پدر آمد گوشم را گرفت و محکم پرسید:

ـ این غلطا چیه می‌کنی؟ «بی‌معرفت» دیگه چه مزخرفیه به‌‌همدیگه میگین؟

ـ «بی‌معرفت» نگفتم.

ـ پس چه گُهی خوردی؟

ـ گفتم «بی... بی‌معاریب».

ـ چی؟... «بی‌معاریب» یعنی چی؟

فهمیدم که گند زده‌ام. خودم هم نمی‌دانستم «بی‌معاریب» یعنی چه.

گفتم: ـ خُب اون چرا به‌‌من فحش داد.

ـ بابا بخدا دروغ میگه. من کِی بهش فحش دادم.

ـ بِوَلّاهه یه کاری نکنین که بزنم مُخ جفت‌تونو داغون کنما! مِث بچهٔ آدم برین یه لوله بخرین بیارین دیگه.

هر دو سرمان را انداختیم پائین.

مادر گفت: ـ یادت نره. گردسوز! فهمیدی؟

پدر گفت: ـ فهمیدی چی گفت؟ گردسوز! نری یه مزخرف دیگه بخری بیای.

بعد گوشم را ول کرد هُلم داد طرف در. هر وقت می‌خواست سفارش کند گوشم را محکم می‌کشید. انگار می‌خواست حرف را به‌‌زور فرو کند تو گوش آدم.

دم در فریاد زد:

ـ دیر نکُنیا! جَلدی میری جَلدی برمی‌گردی. اگه تو کوچه مِس مِس کنی می‌کشمت، فهمیدی؟

فهمیدم. بله. فهمیدم. خر که نیستم. فهمیدم. چه قدر به‌‌آدم می‌گویند «فهمیدی؟»

یک قراری باید با این علی می‌گذاشتم. این طور که نمی‌شد هر وقت بخواهند، من بروم چیز بخرم. اصلاً به‌‌من چه که سر رضا را کلاه می‌گذاشتند. مادر می‌گفت نمی‌تواند او را بفرستد خرید. چون کوچک است. سرش را کلاه می‌گذارند. من می‌گفتم «خب به‌‌من چه؟» ـ مادر می‌گفت «خفه! خفه!» ـ مادر فقط بلد بود بگوید «خفه!» می‌گفت «چطور اگر که بخواین بازی کنین تا نصف شبم تو کوچه‌ها می‌مونین؟ امّا اگه بخواین یه چیز بخرین جون میکّنین؟»

آه. چقدر بو می‌آمد. همه جا را بوی تند شاش گرفته بود. پشت دیوار خانه‌ها، هر جا یک فرو رفتگی تو دیوار بود، تو پیاده‌روها همه جا بو می‌آمد. همه جا یک خط خیس کف کرده از کنار دیوار می‌آمد تا لب جوی آب. نمی‌شد اینها را دید. خیلی تاریک بود. ولی از رویش که رد می‌شدم بویش می‌آمد. خودم دیده بودم که گداها نان‌هائی را که کنار این شاش‌ها افتاده برمی‌دارند می‌خورند. آدم حالش به‌‌هم می‌خورد. یک شب مادر یک قران داد به‌‌یکی از آن‌ها. گفتم «چطور به‌‌من پول نمیدی اما به‌‌گدا میدی؟» ـ مادر گفت «خفه!»

اَه! همه‌اش می‌گفتند «خفه». خب آدم گرسنه‌اش می‌شد. شاید دلش می‌خواست سیرابی بخورد. هر وقت از جلو سیرابی فروشی رد می‌شدم می‌ایستادم به‌‌مردها نگاه می‌کردم مردها شیردان را می‌گذاشتند لای نان تازه و یک جوری می‌گذاشتند دهن‌شان که آبش رو زمین نریزد.

این لبه‌های جوب را هم که درست نمی‌کردند، تمام سمنت‌هایش ریخته بود. پایم را از توی لجن‌ها کشیدم بیرون و دوباره راه افتادم. آدم نمی‌فهمد کی می‌افتد تو جوب. چیزی تو کفشم وول می‌خورد. با عجله کفشم را در آوردم محکم کوبیدم زمین. در آن تاریکی معلوم نبود که کرم‌ها می‌افتند بیرون یا نه. پایم می‌سوخت. به‌‌نظرم پوستش کنده شده بود. خیسی، زخم را بیشتر می‌سوزاند.

کاشکی مادر یک لوله می‌خرید می‌گذاشت صندوقخانه که ما مجبور نباشیم نصفه شبی برویم توی خیابان‌ها. مادر می‌گفت «خُبه. این غلطا به‌‌تو نیومده!»

ـ من نمی‌توانستم از این حرف بفهمم چرا یک لولهٔ اضافی نمی‌خرند. دلم می‌خواست پدر هم مثل آقابلوری یک دکان لوله فروشی داشته باشد، آن وقت ما می‌توانستیم لوله‌ها را بیاوریم بگذاریم صندوقخانه و شب نرویم بیرون. تازه برای لوله پول هم نمی‌دادیم. همین طوری آنها را از دکان پدر بر می‌داشتم. دکان آقابلوری پُر از لوله بود. آن‌قدر لوله داشت که اگر همهٔ مردم دنیا هم از او لوله می‌خریدند باز تمام نمی‌شد. یک چوب از توی لوله‌ها رد می‌کرد و آنها را کنار هم در دکان می‌چید. قفسه‌های بالا هم پر از چراغ زنبوری بود. روی جعبه‌هایش عکس چراغ زنبوری پر نوری کشیده بودند که انباره‌اش برق می‌زد. خیلی دلم می‌خواست یکی از آن جعبه‌ها را بدهند به‌‌من. امّا آقا بلوری می‌گفت: «همین طوری که نیس. پولیه. دو زار میشه.» ـ امّا شاگردش چند تا از جعبه‌ها را مجانی برداشته بود برای خودش و حتی یکی را هم نمی‌داد به‌‌من کتاب‌هایم را تویش بگذارم.

تو تاریکی یکمرتبه یک چیز گنده آمد تو سینه‌ام. نفس تند و داغ یک حیوان به‌‌صورتم خورد. نزدیک بود بیفتم. بعد صدای حیوان بلند شد.

صاحبش از آن بالا داد زد: ـ مگه کوری؟

با عصبانیت گفتم: ـ کور خرته!

انگار می‌خواست بیاید پائین مرا بزند. درست معلوم نبود. اما من همانطور تو سینهٔ خرش ایستادم و به‌‌او نگاه کردم. افسار خرش را کشید، هین کرد و گفت «لاالّه الاالله»، و رفت.

ترسیدم. تازه رسیده بودم سر کوچه. پدر حتماً مرا می‌زد می‌گفت چرا دیر کردی. بقیهٔ راه را دویدم.

آقابلوری پشت میز بزرگش لم داده بود و نگاه می‌کرد به‌‌شیشه‌ها و بلورها که مثل زنبوری برق می‌زدند. همه چیز بلوری بود. از دکان نور می‌آمد تو خیابان. همهٔ مردم آقابلوری را می‌شناختند. گوشتالو بود و سرخ و بی‌مو مثل گوشت لخم. چشم‌هایش ریز بود و شاپو سرش می‌گذاشت. از کنار گوشش معلوم بود کچل است. من ازش نمی‌ترسیدم. رفتم تو. شاگردش با چشم‌های بُراق از لای لوله‌ها آمد بیرون مرا نگاه کرد. آقابلوری به‌‌علامت پرسش سرش را به‌‌دو طرف تکان داد.

جواب دادم: ـ یه لولهٔ گردسوز می‌خوام.

به طرف شاگردش داد زد:

ـ مسیّب! یه لوله گردسوز از اون ردیف پشت بیار.

می‌خواستم بگویم «چرا از ردیف جلو لوله نمی‌دهی؟» ولی نگفتم. تصویر مسیّب «مثل جن‌ها از پشت لوله‌ها بریده بریده رفت و بعد با یک لوله بریده بریده برگشت.

آقا بلوری لولهٔ خاک دار را از او گرفت در نور نگاه کرد و داد دست من:

ـ ببین، سالمه. نری برگردی بگی شیکسّه بود؟ نندازی!

ـ نه.

لوله را محکم گرفتم آمدم بیرون.

وقتی یک لوله دست آدم است باید خیلی مواظب باشد به‌‌چیزی نخورد. شاید هم یک چیز بیاید بخورد به‌‌آدم لوله را محکم‌تر گرفتم. بوی خاک خشک می‌داد. کمی از خاک رفت تو دهنم. لبم را پاک کردم و این دفعه لب‌هایم را گذاشتم توی دهانهٔ لوله. مثل بلندگو بود. می‌شد توی آن حرف زد. «یک، دو، سه. آزمایش می‌کنیم. آزمایش می‌کنیم». ـ نمی‌دانستم چرا وقتی بلندگو را روشن می‌کنند همیشه ازاین حرف‌ها توی آن می‌زنند. کسی هم آنجا نبود آدم ازش بپرسد چه چیز را آزمایش می‌کنند. باز خاک لوله رفت توی دهنم. بی‌خود داشتم کف دستم را بادکش می‌کردم. یک گردی قرمزرنگ کف دستم آمده بود بالا. می‌شد جای فرو رفتگی لوله را دور آن حس کرد. یکمرتبه متوجه شدم دارم لوله را محکم در دستم فشار می‌دهم. ممکن بود بشکند. خیلی خطرناک است که لوله تو دست آدم بشکند. تازه جواب پدر را چه می‌شود داد؟ یاد شعر پروین اعتصامی افتادم: «کودکی کوزه‌ئی شکست و گریست» ـ شعرهای او را در کتاب‌‌مان زیاد می‌نوشتند. قیافهٔ پروین اعتصامی اصلاً به‌‌شاعرها نمی‌خورد. با آن روسریش شکل خیاط‌ها بود. امّا من این پروین را خیلی دوست داشتم. او می‌فهمید وقتی یک پسر یک لوله را بشکند چه به‌‌روزش می‌آورند. حتماً اگر بچهٔ خودش یک لوله را می‌شکست او را نمی‌زد.

جلو خانه تند کردم که پدر نگوید دیر کرده‌ئی.

مادر گفت: ـ بفرما! کاری داشت؟

با رضایت لوله را دادم دستش و چشم غره‌ئی به‌‌علی رفتم که بداند به‌‌وقتش حسابش را خواهم رسید. این بار، دیگر کولی بازی درنیاورد. حتی سرش را هم انداخت پائین. مادر لوله را داد دست شکوه که ببرد بشوید و پاک کند. کنار مریم نشستم. چشم‌های بچه در آن نور کم هم برق می‌زد. برایش گیل گیل کردم. خندید. مشتهایش را در دستم فشار دادم و محکم ماچش کردم و نفس بلند کشیدم:

ـ آخیش.

مادر گفت: ـ حالا مشق نداری؟

همین طوری ماندم. بد موقعی خِرم را گرفته بود.

ـ آخه تاریکه.

ـ بگو بهانه می‌گیرم. واِلّا، اون وختم که گفتم برو لوله بخر تاریک بود.

بچه را ول کردم و آمدم سرمشق. شکوه آمد و لوله شکسته را از روی چراغ برداشت و لوله تازه را جای آن گذاشت و شعله را بالا کشید. اتاق روشن شد و چشم‌ها و لب‌ها خندید. امّا مادر به‌‌لوله خیره شد:

ـ دِدِدِدِ! اینا چیه؟ اینکه پر از حبابه.

پدر هم آمد جلو نگاه کرد.

ـ خاک بر اون سرت که بُتهٔ خریدن یه لوله رَم نداری. راس راسی که بِبّرّی..... پاشو! پاشو ببرّ عوضش کن!

ـ من که دیگه نمی‌رم.

ـ چی گفتی؟

ـ آخه پس نمی‌گیره.

ـ کی پس نمی‌گیره؟

ـ آقابلوری. میگه ما هیچی رو پس نمی‌گیریم. تو دوکونش نوشته..

ـ آقا بلوری دیگه چه خریه؟

مادر گفت: ـ وا! چرا به‌‌مردم فحش میدی؟

پدر گفت: ـ بلن شو!

ـ خُب حالا نوبت علیه دیگه.

ـ تو رفتی گند زدی لوله رو خریدی. اون بِبَره پس بده؟

ـ آخه من...

ـ زِر زِر اِلَمَه. پاشو! (لوله را از روی چراغ برداشت گذاشت روی زمین که خنک بشود) می‌بری بهش میدی می‌گی «مرتیکهٔ بی همه چیز! اگه یه بچه بیاد چیز بخره. آخه درسته آدم سرشو کلاه بذاره؟» همین جوری بهش میگیا. فهمیدی!

ـ ......

ـ جواب بده!

ـ بعله.

با التماس به‌‌مادر نگاه کردم. با چشم اشاره کرد که بهتر است بروم لوله را عوض کنم. شانه‌هایم را بالا انداختم.

گفت: ـ راضی میشی منِ پیرزن نصفه‌شبی چادر سر کنم برم عوضش کنم؟ آره؟

مادر می‌دانست چه بگوید که من بلند شوم. می‌دانست غیرتم قبول نمی‌کند او نصفه شبی چادر سر کند به‌‌خیابان‌ها برود. بلند شدم. امّا غم عالم توی دلم بود. هیچ چیز سنگین‌تر از این نیست که آدم را راضی کنند برود یک چیزی را پس بدهد. یعنی سخت است. آقا بلوری هم قبول نمی‌کند.

لوله را برداشتم راه افتادم. در کوچه مواظب بودم که دیگر تو جوب نیفتم. واقعاً «این مرتیکهٔ بی‌همه چیز» چه‌طور راضی شده بود که سر یک بچهٔ بی‌گناه را کلاه بگذارد.

با قدم‌های محکم وارد دکانش شدم. خودش فهمید که برای چه چیز آمده‌ام. باز کلّه‌اش را به‌‌معنی پرسیدن تکان داد:

گفتم: ـ این لوله‌تون خرابه.

ـ خرابه؟ چشه؟

ـ حباب داره.

ـ حباب؟

لوله را گرفت در نور نگاه کرد.

ـ مگه همون اول چشم نداشتی نیگا کنی؟ تازه مگه نگفتم نری برگردی بگی شیکسّه بود»؟ پاکش هم که کردین!

ـ خُب پاکش کرده باشیم. نشکوندیمش که.

از پشت میزش آمد بیرون:

ـ چه پر روئه! جواب میده... بگیر برو بذار باد بیاد!

ـ نمیشه... لوله‌تون خرابه. حباب داره.

ـ حباب داشته باشه نمیشه گذاشت رو چراغ؟

ـ بابام می‌گه نمی‌شه.

خودم نمی‌دانستم می‌شود یا نه.

ـ بابات دیگه کدوم خریه؟

نشنیدم چه گفت. زیر استخوان سرم سوخت. گوشهایم سنگین شد. با یک تبر بزرگ همهٔ شیشه‌ها و لوله‌هایش را خرد کردم.

داد زد: ـ باز وایساده خیره شده به‌‌من... عجب زمونه‌ئیه‌ها!

شک داشتم فحش‌هائی را که داده‌ام شنیده باشد. یک چیزی توی گلویم نفس را می‌گرفت. هُلم داد طرف در:

ـ گفتم برو بذار باد بیاد!

پشت سرم پایش را محکم کوبید زمین. تا خانه دندان‌هایم را سائیدم.

پدر پرسید: ـ چی شد؟ پس گرفت؟

ـ نه.

ـ چرا؟

ـ میگه لوله‌رو پاک کردین.

ـ «لوله‌رو پاک کردین» یعنی چی؟ دُرُس بگو ببینم چی گفت.

مادر پرسید: ـ گریه کردی؟

ـ نه.

ـ پس چرا چشمات قرمزه؟

ـ چشام؟... خاک رفته.

پدر گفت: ـ پرسیدم چی گفت؟

ـ هیچی.

ـ بهت فحش داد؟

ـ نه.

ـ پس چه گهی خورد؟ چرا پس نگرفت؟

ـ نمی‌دونم.

پدر بلند شد به‌‌طرف لباس‌هایش رفت.

ـ این بی‌ناموسارو باید به‌‌میخ کشید.

بعد به‌‌سرعت زیر شلوارش را چپاند توی جوراب‌هایش و شلوارش را روی آن پوشید و به‌‌مادر گفت:

ـ کارد منو بده.

ـ کارد برای چی میخوای؟

ـ کاری نداشته باش. بیارش.

مادر بلند شد. چشم بچه‌ها از ترس گرد شده بود.

ـ آخه کارد برای چی میخوای؟ یه لوله عوض کردن که چاقوکشی نداره.

ـ گفتم کارد منو بیار حرف زیادیم نزن.

پدر حرکت‌هائی می‌کرد که ما می‌فهمیدیم چه معنی دارد. به‌‌حالت خیلی بدی دچار شده بود که ما را به‌‌وحشت می‌انداخت. دست و پای شکوه می‌لرزید. بچه‌ها چشم‌شان دنبال پدر بود. چیزی مثل خون، قرمز، به‌‌نظر می‌آمد. من برای مریم می‌ترسیدم. بچه انگار فهمیده بود. با صورت قرمز خیره به‌‌یک نقطه نگاه می‌کرد. بغض داشت. انگار به‌‌خودش فشار می‌داد.

مادر گفت: ـ میخوای مارو بدبخت کنی؟

رو کرد به‌‌من: ـ می‌بینین از دّسِ بی‌عرضگی شماها چه می‌کشم؟ آخه من بدبخت باید چیکار کنم؟

ـ کاری نداشته باش. گفتم کاردو بیار.

ـ چی رو کاری نداشته باشم؟ اصلاً نمی‌خواد تو بری. خودم میرم... شکوه! اون چادر منو بده.

لباس پدر را گرفت کشید: ـ بشین. خودم میرم عوضش می‌کنم. آخر عمری نمی‌تونم یه مشت توله رو تنهایی به‌‌نیش بکشم.

پدر به‌‌ما نگاه می‌کرد. ولی فکرش جای دیگری بود. مادر چادرش را سر کرد لوله را برداشت دست مرا گرفت راه افتاد.

توی حیاط صدای گریهٔ مریم را که بلند شد شنیدیم.

تاریک‌ترین کوچهٔ دنیا جلو خانهٔ ما بود. مادر از تاریکی کوچه یکه خورد و تند کرد. قدم‌هایش ریز بود. بدنش زیر چادر تکان می‌خورد. من دنبالش دویدم و نتوانستم درست جائی را ببینم. انگار توی یک شب توی یک بیابان بزرگ بودیم. من مادرم را صدا زدم. نمی‌دانم رویش را به‌‌طرف من برگرداند یا نه. صدایش را شنیدم که از دور گفت «بیا، نترس!» ـ می‌ترسیدم. من حال عجیبی داشتم. این تاریکی نبود که مرا می‌ترساند. من مادرم را خیلی دوست داشتم. می‌ترسیدم گمش کنم.

جلو دکان آقابلوری ایستادیم. مادر لوله را داد دست من:

ـ ببر بهش بده بگو مادرم اینجا وایساده عوضش کنی.

ـ مگه خودت نمیای؟

ـ من همین جا وایساده‌م.

لوله را گرفتم و با بی‌میلی رفتم تو.

آقا بلوری گفت:

ـ باز اومدی که!

ـ بابام میگه این لوله‌تون خرابه.

ـ لااله الاالـله! حالا یه چیزی به‌‌خودش و باباش میگما. گفتم که عوض نمی‌کنیم.

ـ من نمی‌برمش.

ـ نذارش اینجا. ورش دار.

بلند شد و لوله را از روی میز برداشت آمد جلو. سرم را کشیدم عقب که نتواند گوشم را بگیرد.

گفتم: ـ مادرم اینجاس.

ـ مادرت؟ کوش؟

ـ اوناهاش.

مادر محکم رویش را گرفته بود و به‌‌ما نگاه نمی‌کرد. به‌‌نظر می‌آمد که خیلی کوچک شده است. این‌قدر کوچک نبود. می‌ترسیدم نور زیاد دکان، آقابلوری، چشمش را صدمه زده باشد. نمی‌دانستم آقا بلوری چه فکر می‌کند. دوست نداشتم فکر کند مادرم بیچاره است.

برگشت طرف من گفت: ـ بگیر، برو، بذار، باد بیاد!

کاش لوله را عوض کرده بود، دلم نمی‌خواست به‌‌مادر بگویم آقا بلوری چه گفته است. رفتم کنار دستش ایستادم. بدون آنکه به‌‌من نگاه کند یا چیزی بگوید راه افتاد. خودش فهمیده بود.

صدای گریهٔ مریم را از توی کوچه شنیدیم. مادر دم اتاق چادرش را انداخت و با نگرانی پرسید:

ـ این بچه چرا این جوری گریه می‌کنه؟

شکوه گفت: ـ نمی‌دونم. از وقتی رفتین تا الآن مدام ریسه رفته. هر چی زدم پشتش کیش کیش کردم ساکت نشد.

ـ بِدِش من ببینم.

پدر پرسید: ـ چی شد؟ پس گرفت؟

مادر قنداق مریم را باز کرد. بوی گند بلند شد.

ـ ای پَرپَر بشی بچه!

ـ بازم خرابی کرده؟

ـ آره ذلیل شده، تا آدم میاد به‌‌خودش بجنبه یکی‌شون یه کثافتی زده.

ـ پس براهمین بود گریه می‌کرد.

ـ آره دیگه.

من تازه متوجه شدم وقتی که پدر کاردش را می‌خواست و ما همه ترسیده بودیم چرا مریم خیره شده بود و مات و قرمز به‌‌یک نقطه نگاه می‌کرد. نترسیده بود: داشت زور می‌زد کارش را بکند.

پدر فریاد زد: ـ پرسیدم چی شد؟ پس گرفت یا نه؟

ـ من چه می‌دونم. من که نرفتم تو.

ـ پس کی رفت تو؟

ـ من رفتم.

چی گفت.

ـ گفت پس نمی‌گیره.

ـ آخه چرا؟

نمی‌دونم.

ـ مگه نگفتی ننه‌ت اونجا وایساده؟

ـ چرا!

ـ پس چی گفت؟

ـ هیچی.

پدر مرتب با صدای بلندتر می‌پرسید. بعد یک لحظه به‌‌من خیره شد و ناگهان برخاست. مادر هم همراه او بلند شد جلویش ایستاد. با حرکت مادر بوی گند در اتاق پیچید. بچه راحت شده بود و پاهای لختش را در هوا تکان می‌داد و لب‌هایش را می‌لرزاند و برای خودش بووو، بوووو می‌کرد.

مادر گفت: ـ اگه راست میگی همین جوری برو حسابش و برس. کارد نمیدم ببری مردمو تیکه تیکه کنی. نصفه شبی حوصلهٔ کلانتری کلانترکشی رو ندارم....

پدر به‌‌من نگاه کرد.

ـ فحش داد؟

ـ نه.

ـ راسشو بگو.

ـ نه بخدا.

من می‌لرزیدم. پدر فکر کرد و یکمرتبه لوله را برداشت دست مرا گرفت و راه افتاد.

این بار پشت سر پدر محکم قدم می‌زدم. هر دو به‌‌هیچ چیز نگاه نمی‌کردیم. حالا آقا بلوری می‌فهمید با کی طرف است.

سر کوچه یک سگ را که زل زده بود به‌‌ما که عصبانی از جلوش رد می‌شدیم و نگاهش نمی‌کردیم، چخ کردم. سگ نترسید، اما دوید و رفت.

پدر برگشت گفت: ـ حالا وقت بازیه؟ راه بیا!

بعد پرسید: ـ دکون این یارو کدومه؟

ـ سر چارراه صدر همون که پر نوره.

ـ آهان.

از جلو سیرابی فروشی که حالا دیگر بسته بود و همهٔ بساطش را گذاشته بود تو یک جعبهٔ بزرگ چوبی قفل‌دار رد شدیم و جلو دکان «یارو» ایستادیم. پدر سینه‌اش را صاف کرد و رفت تو. آقا بلوری مرا پشت سر پدر دید و بلند شد آمد جلو.

شیشه‌ها برق می‌زد. ستاره‌ها را در آسمان می‌دیدیم. چراغ‌ها پر نور بود. امّا من ستاره‌ها را می‌دیدیم که با رنگ آبی می‌درخشند. آسمان پاک و خنک بود. پدر چشمش را دوخته بود به‌‌یک نقطه که فکر می‌کنم چشم‌های آقا بلوری آنجا بود. از آن پائین که من نگاه می‌کردم، این‌طور به‌‌نظر می‌آمد. من یک کلمه «سلام» شنیدم. اما جوابش را نشنیدم. آدم نمی‌داند این کلمه را چه کسی گفته است و چرا؟. اگر صدا آشنا هم باشد باز آدم دلش نمی‌خواهد بفهمد چه کسی سلام کرده. پدر داشت می‌خندید. پدر یک طوری با آقا بلوری حرف می‌زد که من مجبور بودم چشم‌هایم را تنگ کنم تا مطمئن باشم این پدر است که این طوری حرف می‌زند. انگار آقا بلوری با او دعوا داشت نه پدر با او.

آقا بلوری کتش را صاف کرد و سنگین پرسید:

ـ حالا کاری داشتی؟

ـ نه، فقط می‌خواستم بگم لطفاً این لوله رو که این بچه خریده؛ یعنی حباب داره، عوض کنین.

ـ کی خریده؟

ـ این بچه.

دستش را گذاشت رو سر من.

دیدم که شاگرد آقا بلوری خندید و میان لوله‌ها، بُرّه بُرّه غیب شده. به‌‌خیابان نگاه کردم. سگی که چخ کرده بودم حالا آمده بود از پشت شیشه‌ ما را نگاه میکرد.

آقا بلوری غبغبش را با دو انگشت گرفت کشید و به‌‌من اشاره کرد:

ـ این آقازاده خیلی گیجه. اول اومده میگه « این لوله‌تون خرابه». میگم «چشه؟» میگه «خرابه». میگم «آخه چش هس؟» میگه «خرابه». رفته باز اومده میگه «خرابه». فکر کرده ما اینجا مسخره‌شیم.

پدر چپ‌چپ به‌‌من نگاه کرد.

آقا بلوری ادامه داد:

ـ من بالاخره نفهمیدم این لوله کجاش خرابه.

ـ میدونین؟ حباب داره. خراب نیس.

ـ آهان. این شد. خراب نیس. اگه از اول اینو می‌گفت خیال هردومون راحت می‌شد.

ـ بعله.

و باز چپ‌چپ به‌‌من نگاه کرد.

آقا بلوری داد زد:

ـ «مسیّب»! یه لولهٔ سالم از اون ردیف اول وردار بیار.

من فکر کردم. ولی نتوانستم درست فکر کنم. سگ از پشت شیشه رفته بود. به‌‌کوچه فکر کردم. به‌‌بساط سیرابی فروشی فکر کردم که جعبه‌اش کنار جوب بود. به‌‌مادر فکر کردم. به‌‌مریم کوچک بود فکر کردم ولی همه چیز زود از جلو نظرم رفت. نمی‌دانستم. چرا پدر حرف آقا بلوری را باور می‌کرد. خودش هم می‌دانست که آقا بلوری دروغ می‌گوید، ولی باور می‌کرد.

آقا بلوری پرسید:

ـ چیز دیگه نمی‌خواسّین؟

ـ نه. با اجازه‌تون.

آقا بلوری صدایش را تغییر داد و گفت:

ـ سه‌زار میشه.

ـ چی؟

ـ لوله رو میگم.

ـ مگه پولشو نداده؟

ـ پولی که داد مال اون یکی بود.

ـ مگه قرار نشد عوضش کنین؟

ـ نه، قرار نشد. پول این لوله‌رَم باید بدین.

صدای شکستن لوله آمد. نه، لوله نبود. باور نمی‌کردم. این صورت آقا بلوری بود که زیر سیلی پدر سرخ شد. آقا بلوری می‌لرزید. واقعاً ترسیده بود. فکر نمی‌کردم این طوری باشد. پدر دست کرد جیبش. حالت چشم‌هاش برگشته بود. معلوم بود دیگر طاقت ندارد. چاقو را پیدا نکرد. شاید می‌دانست که چاقو ندارد، ولی باز جیب‌هاش را گشت. آقا بلوری رفت عقب و شاگردش را صدا زد. امّا «مسیّب»، بُرّه بُرّه، پشت لوله‌ها گم شد. خواستم بروم گیرش بیاورم. حالا دیگر می‌توانستم جعبهٔ چراغ زنبوری را ازش بگیرم حتماً حالا دیگر می‌داد. آقا بلوری هم دیگر نمی‌توانست بگوید «دو زار میشه». ولی پدر لوله را برداشت و دستم را گرفت و دنبال خودش به‌‌تاریکی خیابان کشید.


زندان قصر ـ مهر ۵۵


پاورقی

  1. ^  مصقل = صیقل‌دهنده وسیله‌ئی فلزی یا سنگی که با آن چاقو تیز می‌کنند.