مرثیه برای پابلو نرودا: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۳: سطر ۳:
  
 
{{در حال ویرایش}}
 
{{در حال ویرایش}}
 +
 +
'''لوئی آراگون'''
 +
 +
 +
== '''مرثیه برای پابلو نرودا''' ==
 +
 +
 +
هر پنج سال
 +
گُل تحقیر در اندرونِ من منفجر می‌شود
 +
و امشب اگر روده‌هایم بیرون می‌ریزد
 +
به خاطر شماست، ژنرالْ مرگ.
 +
 +
هر بهار بنفشهء انتحار
 +
پیشانیم را نوازش می‌دهد
 +
و امشب اگر
 +
در سرم ده سوراخ هست
 +
تقصیر توست، ژنرالْ مرگ.
 +
 +
هر پنجشنبه
 +
شوکرانِ کین
 +
جام زهرش را به‌من می‌دهد
 +
و همین امشب گلویم در آرزوی طعم اوست
 +
به خاطر تو، ژنرالْ مرگ.
 +
 +
هر سپیده‌دم
 +
گل سرخ مرا بیدار می‌کند
 +
با سپیدهء ویژهء خویش، امّا
 +
امروز صبح، گل سرخ به سراغ من نیامد
 +
چرا که تو او را کشته بودی، ژنرالْ مرگ.
 +
 +
پابلو، رفیق، تو با آن صدای پُر دلهره
 +
که خیالات بدیع در آن نطفه می‌بست می‌گفتی:
 +
«تنها اندوه فضائی فراخ است و فقط خون جهان را می‌سازد،
 +
به هر کجا که می‌روم هیچ چیز دگرگون نمی‌شود.»
 +
من این رنجِ آن کسان را که به زبان از عذاب سخن می‌گویند می‌شناسم:
 +
تلخ همچون ساقهء تمشک
 +
 +
به‌تمامی واژه‌ها سوگند، به‌تمامی گام‌ها، آوارگی‌ها در آن سرزمین
 +
که نگاه در روح رخنه تواند کرد
 +
پابلو، رفیق، ما مردان این قرن پر از تردیدیم
 +
که در آن حتی بام را ثباتی نیست.
 +
و بر فراز تپه، آن که گمان می‌بریم سپیده است در کارِ دمیدن
 +
نورِ بالایِ ماشینی است در دوردست
 +
 +
شبْ مَردانیم ما و خورشید را در جان خویش می‌بریم
 +
که می‌سوزد و در اعماق هستی‌مان منتشر می‌شود
 +
چندان در ظلمت گام برداشتیم که دیگر توانی در زانوهامان نماند
 +
و هرگز به‌جهانِ «خواهد بود» نرسیدیم
 +
 +
پابلو، رفیق، زمان می‌گذرد، صداهامان دیگر به‌خاموشی می‌نشیند
 +
حتّی تپش قلبمان بی‌رنگ است
 +
آیا همه‌چیزی فقط آن بود که بود، آن چه اکنون می‌بینیم
 +
تنها آیا صحنه‌ء بازیگران بود آن چه می‌پنداشتیم
 +
آیا به‌راستی با رنگِ بیداد خوش می‌توان بود
 +
در دیاری که زندگی، در نهایت خویش، همانا نفس کشیدن است
 +
آن جا که ما در غایت امر، افسونگرانی مغبون خواهیم بود
 +
که در برابرِ مس، زرّ ناب سروده‌اند
 +
 +
پابلو، رفیق، ما به همه چیزی رخصت داده‌ایم
 +
سایه‌مان در پیشِ رو هر دم قدمی کشد
 +
به-چه چیزی رخصت داده‌ایم، پابلو، رفیق؟
 +
پابلو، رفیق، رؤیاهامان، به رؤیاهامان!
 +
'''ترجمهء احمد کریمی حکاک'''

نسخهٔ ‏۱۲ فوریهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۸:۴۴

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۱ صفحه ۵۰

لوئی آراگون


مرثیه برای پابلو نرودا

هر پنج سال گُل تحقیر در اندرونِ من منفجر می‌شود و امشب اگر روده‌هایم بیرون می‌ریزد به خاطر شماست، ژنرالْ مرگ.

هر بهار بنفشهء انتحار پیشانیم را نوازش می‌دهد و امشب اگر در سرم ده سوراخ هست تقصیر توست، ژنرالْ مرگ.

هر پنجشنبه شوکرانِ کین جام زهرش را به‌من می‌دهد و همین امشب گلویم در آرزوی طعم اوست به خاطر تو، ژنرالْ مرگ.

هر سپیده‌دم گل سرخ مرا بیدار می‌کند با سپیدهء ویژهء خویش، امّا امروز صبح، گل سرخ به سراغ من نیامد چرا که تو او را کشته بودی، ژنرالْ مرگ.

پابلو، رفیق، تو با آن صدای پُر دلهره که خیالات بدیع در آن نطفه می‌بست می‌گفتی: «تنها اندوه فضائی فراخ است و فقط خون جهان را می‌سازد، به هر کجا که می‌روم هیچ چیز دگرگون نمی‌شود.» من این رنجِ آن کسان را که به زبان از عذاب سخن می‌گویند می‌شناسم: تلخ همچون ساقهء تمشک

به‌تمامی واژه‌ها سوگند، به‌تمامی گام‌ها، آوارگی‌ها در آن سرزمین که نگاه در روح رخنه تواند کرد پابلو، رفیق، ما مردان این قرن پر از تردیدیم که در آن حتی بام را ثباتی نیست. و بر فراز تپه، آن که گمان می‌بریم سپیده است در کارِ دمیدن نورِ بالایِ ماشینی است در دوردست

شبْ مَردانیم ما و خورشید را در جان خویش می‌بریم که می‌سوزد و در اعماق هستی‌مان منتشر می‌شود چندان در ظلمت گام برداشتیم که دیگر توانی در زانوهامان نماند و هرگز به‌جهانِ «خواهد بود» نرسیدیم

پابلو، رفیق، زمان می‌گذرد، صداهامان دیگر به‌خاموشی می‌نشیند حتّی تپش قلبمان بی‌رنگ است آیا همه‌چیزی فقط آن بود که بود، آن چه اکنون می‌بینیم تنها آیا صحنه‌ء بازیگران بود آن چه می‌پنداشتیم آیا به‌راستی با رنگِ بیداد خوش می‌توان بود در دیاری که زندگی، در نهایت خویش، همانا نفس کشیدن است آن جا که ما در غایت امر، افسونگرانی مغبون خواهیم بود که در برابرِ مس، زرّ ناب سروده‌اند

پابلو، رفیق، ما به همه چیزی رخصت داده‌ایم سایه‌مان در پیشِ رو هر دم قدمی کشد به-چه چیزی رخصت داده‌ایم، پابلو، رفیق؟ پابلو، رفیق، رؤیاهامان، به رؤیاهامان! ترجمهء احمد کریمی حکاک