کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحههای ۶ و ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحههای ۴۸ و ۴۹
این دومین قصهئی است که از محمدرضا صفدری در کتاب جمعه (شمارهٔ ۷) بهچاپ میرسد. بر نخستین قصهٔ او شرحی توجیهی نوشتیم، چرا که نویسنده بهوفور از اصطلاحات خورموج – زادگاهش – بهره میجوید که این البته بهغنای هرچه بیشتر زبان مدد میرساند.
عَلو[۱] کنار دیوار کاهگلی نشسته بود و چنگ خرمایش را کلهکله[۲] میخورد. آفتاب بیحال زمستان تا وسط میدان پهن شده بود. پشت دستهای کوچکِ چرکمرده[۳]اش رگههای خون بیرون زده بود و نیمتنهٔ گل و گشادی که تا کاسهٔ زانویش میرسید جثهٔ او را بزرگتر نشان میداد. تو بَرِ آفتاب این پا و آن پا میشد و بهکوچهٔ ته میدان گردن میکشید. کوچه خالی بود. فقط چند پسربچهٔ سیاسوختهٔ پاپتی تومیدان دنبال توپ میدویدند.
صدای زنگ دوچرخهئی از دور آمد و نزدیک شد. چشم علو لحظهئی بهکوچه ماند. دستش را سایبان چشم گرفت و خیره شد. زنگ دوچرخه باز بلند شد و علو ایستاد و ایستاد تا صدا بهدور کشید. همچنان نگاهش بهتهِ کوچه مانده بود که کفشِ کتانیِ وصلهخوردهئی با توپ جلوش افتاد و بهدنبالش سروصدای بچهها بلند شد که:
- عَلو بزن! علو بزن!
- کفش مال منه. اوّل اونو بنداز!
هنوز پایش بهشکم توپ نچسبیده بود که عقب کشید. بند جگرش لرزید. توپ را با دست انداخت و بهدو انگشت بزرگ پایش که با کهنهٔ سرخی بسته بود نگاه کرد. چه خوب که آنها را با پارچهٔ سرخ نشان کرده بود، والّا میزد و دوباره خون راه میافتاد.
- تخم سگ، مگه نگفتم بندازش؟
پاورقیها
- ^ علی
- ^ دانه دانه
- ^ چرکمرده در اصطلاح نواحی مرکزی بهپارچهئی گفته میشود که چرک بهتاروپود آن نفوذ کرده باشد و دیگر بهشستن سفید نشود. اگر نویسنده در کاربرد اصطلاح دچار لغزش نشده باشد، باید گفت که معادل آن در صفحات مرکزی کشور، کبره بسته و ترکیده است. (ک. ج).