صبر کن یادت بیاد...

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۴ مهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۳:۳۹ توسط Shaqaayeq (بحث | مشارکت‌ها) (پایان تایپ)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۶۶


نوشته: عزیز نسین

ترجمهٔ: رضا

راستش را خواسته باشید، حقوق ماهانهٔ من از دویست لیره تجاوز نمی‌کند، اما فقط کرایهٔ منزلم دویست‌وهشتاد لیره است! – وقتی از خدا پنهان نیست، از بنده‌های خدا چرا پنهان باشد؟ از آن گذشته، حالا دیگر این مسئله علنی شده و همه آن را می‌دانند.

خلاصه، مطلب، لب و پوست‌کنده، این است که ما، همه‌مان رشوه می‌گیریم. این را رؤسای شرکت هم مثل باقی خلق خدا، می‌دانند اما کاری از دستشان ساخته نیست.

اصولاً، می‌دانید؟ وضع و ترتیب کارها طوری است که نمی‌شود رشوه نگرفت. کار ما طوری با رشوه گرفتن پیوند دارد که بدون آن نمی‌تواند جریان پیدا کند. بنابراین، حالا دیگر رشوه گرفتن ما برای خودش قانونی شده.

رؤسای شرکت هم پس از سالیان دراز تجربه به این نتیجه رسیده‌اند که «این‌جوری بوده و همین جوری هم باید باشد».. البته آنها چندین بار برای تغییر این وضع دامن همت به کمر زده‌اند: مثلاً بارها همهٔ کارمندان را، از کوچک تا بزرگ و از صدر تا ذیل تغییر داده‌اند؛ ولی بدون نتیجه.....

من که گفتم: وضع کاری ما طوری است که نمی‌شود حق‌وحساب نگرفت: اگر نگیریم کارها جریان پیدا نمی‌کنند و اوضاع نمی‌چرخد و همه چیز درحال رکورد و وقفه، لنگ می‌ماند. به‌علاوه ما کار خلاف قانونی انجام نمی‌دهیم که حتی یک صناری هم از صندوق شرکت کش نمی‌رویم. فقط به مراجعین می‌گوئیم که:

«آره بابا... کارتون در جریانه... می‌دونین؟ متأسفانه... هنوز حاضر نشده... آخه... بله... هر چیزی راهی داره!» بله فقط همین یک جمله... اگر کار خلافی می‌کنیم، تنها گفتن همین یک جمله است. و آنوقت، مراجع محترم، با کمال صمیمیت و از ته دل و با رضایت کامل زمزمه می‌کند که:

«- اختیار دارید آقا... اما شما خودتون می‌دونید که راهش چیه...»

و ما هم هرچه می‌دانیم بی‌ریا به‌اش می‌گوئیم. آخر ما می‌توانیم کاری را ده پانزده روز زودتر، یا ده پانزده روز دیرتر از موقع انجام بدهیم. در هر دو صورت، ارباب رجوع به حق خودشان می‌رسند و مثلاً طلبشان را وصول می‌کنند. ولی همانطوریکه عرض کردم، گاهی ممکن است اسناد مربوط ده پانزده روز زودتر و گاهی برعکس، یعنی ده پانزده روز دیرتر آماده بشود. می‌فهمید؟ در این میانه حق، هیچ‌کس از بین نمی‌رود: نه شرکت ضرری می‌کند و نه ارباب رجوع.

با اینکه دو سال است در اینجا کار می‌کنم هنوز نتوانسته‌ام بفهمم این پول‌های زبان‌بستهٔ بی‌دست‌وپا چطوری به کشوی میز یا کف دست و از آنجا به داخل جیبم سرازیر می‌شوند... رفقای دیگر هم هنوز این معما را به درستی کشف نکرده‌اند. ما که حق کسی را نمی‌خوریم؛ به کسی هم که زور نمی‌گوئیم؛ مال کسی را هم که نمی‌دزدیم. پس چطوری است که توی دریای پول دست و پا می‌زنیم؟

اصلاً می‌دانید چیست؛ دفتر کار ما درست مثل یک ماشین پول‌سازی است. مرتب و بدون تعطیل برای ما پول می‌سازد. نمی‌دانم چطوری به‌تان بگویم. فرض کنیم پنجرهٔ اتاق باز باشد؛ در اتاق هم همینطور؛ و آن وقت ناگهان باد شدیدی بوزد و همهٔ اوراق روی میز را به هوا بلند کند... خوب، معلوم است دیگر... همهٔ این کاغذها از پنجره به طرف در پرواز می‌کنند. پول هم عملاً برای ما همین وضع را دارد. فقط با این فرق که پول، دم در که رسید پرهایش می‌ریزد و همان جا گیر می‌افتد. اصولاً این پول‌ها مال شخص به خصوصی نیست و بی‌صاحب است. این دفتر کار ماست که بدون توقف و بدون ذره‌ئی استراحت پول چاپ می‌زند.

به نظرم حالا دیگر فهمیدید، نه؟ فهمیدید یا مثل من هنوز هیچ چیز دستگیرتان نشده است؟ آخر این پول‌ها مال کسی نیست و بی‌صاحب است؛ و چون بی‌صاحب است، پس به ما می‌رسد. بله. ما نه تنها حق کسی را ضایع نمی‌کنیم و از بین نمی‌بریم بلکه با تسریع کار مردم و جلو انداختن تقاضاهایشان، به آنها مساعدت هم می‌کنیم، به آنها خدمت هم می‌کنیم...

کاری که راه می‌اندازیم و رشوه‌یی که از این بابت می‌گیریم، همه علنی و آشکار است. و به این سبب، درآمد خالص، برادروار میان همهٔ ما قسمت می‌شود... اما – اشتباه نکنید – منظور از «برادروار» این است که به برادرهای بزرگ بیش‌تر، و به برادرهای کوچک کم‌تر می‌رسد. یعنی هر کس به نسبت مقام و اهمیتی که در این مؤسسه دارد سهم می‌برد.

بین ما، خود‌به‌خود وحدت و اتفاق کامل به وجود آمده؛ به طوری که هیچ وقت مقدار سهم اشخاص به بیرون درز نمی‌کند و کسی از آن اطلاع ندارد. در تقسیم درآمد، تعصب و صداقت و مردانگی کاملی داریم و هیچ وقت به هیچ عنوان حق کسی پامال نمی‌شود. اگر یک روز یکی از ما غیبت کند، مریض شود و یا مثلاً به تماشای بازی فوتبال برود، روز بعد بچه‌ها حق‌وحساب دیروزش را بی‌کم‌وکاست می‌گذارند جلوش. حتی آن‌هائی که به مرخصی سالیانه می‌روند هم، از این بابت کم‌ترین دغدغه‌یی ندارند. چه کار بکنیم چه نکنیم، سهم حق و حساب به جای خودش محفوظ است.

هیچ‌کس نمی‌تواند سر دیگری را کلاه بگذارد، یا حق کسی را کش برود و یا مبلغی از درآمد حاصله را از دیگران پنهان کند: همه مجبورند آنچه را که کاسبی کرده‌اند، بی‌ریا در طبق اخلاص بریزند و بگذارند وسط. حساب همه چیز مثل روز روشن است. می‌پرسید از کجا؟ بسیار ساده است:

لیست‌ها و تعرفه‌های تعیین درآمد ما، از لیست‌ها و تعرفه‌های وزارت دارائی هم مرتب‌تر و دقیق‌تر تنظیم شده است. داین تعرفه‌ها، برای درخواست‌هایی که جمع مبلغ آن تا حدود صدهزار لیره است یک درصد، و از این مبلغ به بالا، تا دویست‌هزار لیره، سه درصد حق و حساب در نظر گرفته شده. به‌علاوه، طبق این تعرفه، اگر کار ده روز زودتر انجام گرفته باشد، به همان نسبت به حق ما اضافه می‌شود و اگر بیست روز زودتر انجام بگیرد این نسبت به دوبرابر افزایش می‌یابد.

ضمناً البته نوع کار نیز در این مسأله دخیل است: مثلاً اگر درخواست وجه برای کارهای مربوط به حمل‌ونقل باشد، حق‌وحساب بیش‌تری باید گرفت؛ و اگر مربوط به امور ساختمانی باشد که، دیگر نورعلی‌نور است و سهم ما چیز چاق و چله‌یی از کار درمی‌آید. اما درمورد درخواست‌های مربوط به خریدوفروش، وضع ثابت و معینی نداریم؛ و درواقع پول چائی بچه‌ها بستگی به عرضه وتقاضا و وضع بازار دارد، گاهی کم و گاهی زیاد می‌شود و مدام در حال نوسان است.

خلاصه، در سایهٔ این تعرفهٔ تنظیمی، از رئیس اداره گرفته تا پیشخدمت دم در، همه می‌توانند درآمد حاصله را دقیقاً محاسبه کنند و به اصطلاح «در جریان کارها باشند»!

پیش از آمدن من، یکی دو نفر از همکارها کوشش کرده بودند یک قسمت از حق و حساب دریافتی را به جیب بزنند؛ ولی همانطور که از قدیم گفته‌اند، اتحاد منبع قدرت است؛ و در سایهٔ این اتحاد، رفقا موفق شده بودند که این بی‌همه‌چیزهای ننر و خودخواه را به هر وسیله شده از آنجا دک کنند.

قدیم‌ها، چندین بار از این نادرستی‌ها و نارو زدن‌ها پیش آمده بود؛ ولی حالا دیگر آن‌جور چیزها به کلی از بین رفته. با آن تجربه‌های تلخ، هیچ کدام ما دیگر آن اندازه بی‌شعور نیستیم که مرغ تخم طلا را بکشیم یا از دست بدهیم: درآمدها را با کمال صداقت و صمیمیت می‌گذاریم و همان‌طور که گفتم: برادروار قسمت می‌کنیم...

پیش از آمدن به این شرکت، با ماهی پانصد لیره در محل دیگری کار می‌کردم. از این پانصد لیره چشم پوشیدم و چهارهزار لیره به دوست خیرخواهی باج سبیل دادم که این شغل ماهی دویست لیره‌یی را برایم دست و پا کند.

هیچ یک از کارکنان شرکت ما حاضر نیستند به هیچ عنوان شغل پردرآمد خود را از دست بدهند؛ و دوستی که این فداکاری را در حق من کرد هم، راستش، مجبور شده بود استانبول را ترک کند و به آنکارا برود؛ و تازه از من قول هم گرفته بود که وقتی برگشت، کارش را به خودش واگذار کنم.

من این کار موقتی را به چهارهزار لیره خریده بودم. البته، بودند کسانی که تا بیست‌هزار لیره هم حاضر بودند بسلفند؛ منتها دوست خیرخواه من به آنها اعتماد نمی‌کرد، و می‌ترسید که پس از مراجعت کارش را به‌اش پس ندهند و سرش بی‌کلاه بماند. به‌علاوه چون دلش می‌خواست خدمتی به من و کمکی به عائلهٔ فقیر و بیچاره‌ام کرده باشد؛ به همین مبلغ جزئی قناعت کرد.

پس از پرداختن به کار جدید، تحول عظیمی در زندگی ما روی داد: بچه‌ها و زنم گوشت نو آوردند و همه‌شان گرد و قلمبه شدند. خود بنده که چه عرض کنم! کمر شلوارها دیگر جواب قطر شکمم را نمی‌داد و لباس‌های قدیمی همه از گردونه خارج شدند و ناچار لباس‌های جدیدی سفارش دادم. از دور، با یک نگاه می‌شد تشخیص داد که چه تغییر عظیمی در زندگی ما ایجاد شده... زنم، در ظرف این بیست سالی که با من ازدواج کرده بیست مثقال هم چاق نشده بود؛ اما در سایهٔ شغل جدید، در هر بیست روز، طبق یک برنامهٔ منظم دو کیلو به وزنش اضافه می‌شد و معلوم هم نبود که این برنامهٔ منظم تا کی ادامه پیدا خواهد کرد و به کجا خواهد انجامید. در هر صورت زن بیچارهٔ من همهٔ عقب‌افتادگی‌های بیست ساله‌اش را با سرعت هرچه تمام‌تر جبران می‌کرد خانهٔ مسکونی‌مان نیز مثل شلوارهای من تنگ شده بود و دیگر گنجایش ما را نداشت. بنابراین به خانهٔ وسیع‌تری کوچ کردیم. دختر بزرگم که باعث ناراحتی خیالم بود و همیشه فکر می‌کردم که نکند طفلک در خانه بماند و بترشد، روز به روز قشنگ‌تر شد تا حالا این روزها که سخت سرگرم است و دارد خودش را برای شرکت در مسابقهٔ ملکه زیبائی آماده می‌کند.

دردسرتان ندهم. هرچه دربارهٔ تغییرات زندگی خودم بگویم کم گفته‌ام. اصلاً نمی‌دانم کدام‌‎هایش را تعریف بکنم... بله، مثلاً، حزب خودمان را هم عوض کردیم و حالا دیگر به کاندیداهای حزب طبقه خودمان رأی می‌دهیم... فهم بقیهٔ تحولات ناشی از درآمد جدید را به هوش سرشار و فهم زیاد خودتان واگذار می‌کنم.

وضع به همین منوال ادامه داشت تا روزی که کارمند جدیدی به اسم حیدربیک را به محل کار ما فرستادند.

با آمدن او، رشتهٔ کارها یک‌هو پاره شد... چه کسی این شخص را به دفتر کار ما فرستاد، معلوم نبود. شاید هم به توصیهٔ یکی از رؤسای شرکت استخدام شده بود.

در هر حال؛ رئیس قسمت او را به دایرهٔ حمل‌ونقل فرستاد. چهره‌یی عبوس و اندامی لاغر و مردنی داشت و ما تصور می‌کردیم یک ماه نخواهد کشید که او هم مثل ما چاق و چله بشود، گونه‌هایش گل بیندازد و خنده روی لبانش جا خوش کند.

چه تصور باطلی! این مرد چاق نشد که هیچ، روز به روز هم ضعیف‌تر و مردنی‌تر می‌شد. وقتی که توی سالن راه می‌رفت، صدای تق‌تق قدم‌های بلند و کشیده‌اش آدم را به یاد مرده‌هائی می‌انداخت که از قبر در رفته باشند...

فردای روزی که به کار مشغول شد، رئیس قسمت سهم او را هم تعیین کرد. پس از مدتی مذاکره و یک و دو کردن، چون آن روزها کسادی بود و کاروبارمان چندان رونقی نداشت، چهل‌وشش لیره سهم او شد و به من مأموریت دادند که دمش را ببینم و در جریانش بگذارم.

عصر، نزدیک‌های آخر وقت، پیشش رفتم و به‌اش گفتم:

«- سلام حیدربیک.

و پول را که توی پاکت بود، روی میزش گذاشتم.

پرسید: «- این چیه؟

گفتم: «- پوله. قسمت امروز شماس.

گفت: «- قسمت چی؟

خندیدم. چه می‌توانستم بکنم؟ وقتی که انسان حرفی برای زدن ندارد و یا دلیل و علتی برای اعمال خود نمی‌تواند بیان کند می‌خندد. خیلی هم احمقانه می‌خندد. من هم خندیدم.

با پشت دستش پاکت پول را پس زد و به زمین انداخت، و با خونسردی تمام گفت:

«- من قسمت مسمت سرم نمی‌شه... لازم هم ندارم!

پاکت پول را از روی زمین برداشتم و با لب و لوچهٔ آویزان برگشتم نزد رفقا. رئیس متفکرانه گفت:

«- آدم درستیه، با پاکدامنی زندگی می‌کنه. کار همه‌مونو خراب خواهد کرد...

یکی از رفقا حرف او را برید و گفت:

«- به نظرم فکر می‌کنه که این پول کمه...

سهمش را بیشتر کردیم. فردا همکار دیگری پول را برداشت و به سراغ یارو رفت و به او فهماند که این رویه، خلاف اخلاق و مغایر اصول همکاری است. نباید توقع خارج از اندازه داشته باشد و به حق دیگران تخطی کند.

حیدربیک او را هم از خود راند.

وجود این بابا عجب دردسری شده بود! اگر یکی از ما ناجور درمی‌آمد و پول نمی‌گرفت، می‌توانست اسباب زحمت همهٔ ما بشود. این مردک رک و راست می‌خواست نان همهٔ ما را آجر کند. اگر موفق می‌شدیم فقط یک بار به کارش بکشیم و یا یک برگه ازش به چنگ بیاریم کار درست بود: ریشش به دست ما می‌افتاد و دیگر هیچ غلطی نمی‌توانست بکند.

یک چهار پنج روزی از ترس یارو هیچ کار نمی‌توانستیم بکنیم، و درآمدمان به کلی تعطیل شد. اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا می‌کرد، بروبچه‌ها دوباره شروع می‌کردند به لاغر شدن. اگر آدم همیشه، و تا آخر عمر، لاغر و ضعیف باقی بماند، مهم نیست؛ ولی امان از آن روزی که مزهٔ فربهی را بچشد! – دیگر به هیچ عنوانی نمی‌تواند لاغری و ضعف را تحمل کند. خدا نصیب گرگ بیابان نکند...

هر حقه‌ئی زدیم، هر دوز و کلکی جور کردیم، نتوانستیم حیدربیک را از میدان درکنیم. همهٔ نقشه‌های ما نقش بر آب می‌شد. هر روز صبح، مثل مردهٔ از قبر درآمده، صدای تق‌تق مشمئزکنندهٔ کفشش در سالن طنین می‌انداخت و پشت ما را می‌لرزاند؛ و عصر هم با همین تق‌تق لعنتی که گوشت تن ما را آب می‌کرد از در خارج می‌شد... اصولاً آدم سرد و ازخودراضی و عبوسی بود، و به هیچ کدام ما هم محل سگ نمی‌گذاشت.

یک جور دلواپسی و ناراحتی خیال، دامنگیر همهٔ ما شده بود: نکند که شرکت این یارو را برای جاسوسی ما فرستاده تا از ته‌توی کارمان سردربیاورد و به آنها گزارش بدهد. اگر همه‌اش یکبار بتوانیم پولی به دستش بدهیم کار تمام است و دیگر ترسی نخواهیم داشت.

بالاخره رئیس قسمت پس از تفکر زیاد به ما گفت:

«- گمون کنم یارو می‌خواد حساب و کتابش از ما جدا باشد. هر چی که می‌گیره خودش بدونه و خودش.. بهتره که یکی از ارباب‌رجوع را مستقیماً به سراغش بفرستیم و ببینیم چی پیش میاد.

و همین کار را هم کردیم: یعنی یک مراجع سابقه‌دار و کارکشته را سروقتش فرستادیم. رفتن یارو همان و برگشتن همان: در حالی که مثل گوجه‌فرنگی سرخ شده بود، گفت:

«- مرتیکهٔ بی‌شرف بی‌ناموس! هر کار کردم نگرفت. آخرسری پولو تو جیبش چپوندم، چیزی نمونده بود که داد و فریاد راه بندازه و کارو به صورت مجلس کردن بکشونه... تا حالا آدم به این بداخلاقی و بدعنقی ندیده بودم.

از آن روز به بعد، هر کدام از ما نقشهٔ جدیدی برای حریف طرح می‌کردیم و به مورد اجرا می‌گذاشتیم، منتها یخ هیچ کداممان نمی‌گرفت. تا اینکه سروکلهٔ آدمی به اسم جلیل پیدا شد و پیشنهاد کرد:

«- اگه منو توی شرکتتون استخدام کنین، کفش‌های یارو را واکس می‌زنم و جلو پاش جفت می‌کنم.

گفتیم: «- تو قالشو بکن، هر چی بگی قبول داریم: استخدامت می‌کنیم، قربونتم می‌ریم.

«- سهم منو چند می‌دین؟

مقدار زیادی چانه زدیم، و آخر توافق کردیم که اگر بتواند حیدربیک را از آنجا فرار بدهد با ماهی پنجاه لیره استخدامش کنیم و از درآمد نیز به اندازهٔ سهم رئیس دایره حق ببرد.

روزی که مدیرعامل شرکت همراه دو نفر از شرکاء برای رسیدگی به دفتر کار ما آمده بودند، سروکلهٔ جلیل هم پیدا شد. ناهار را همه‌مان همان جا در شرکت خورده بودیم و حالا داشتیم قهوه می‌خوردیم. حیدربیک یک گوشهٔ سالن کز کرده بود و خیره‌خیره ما را تماشا می‌کرد.

جلیل، رسیده و نرسیده به طرف حیدربیک خیز برداشت و درحالی که با صدای بلند «حیدر جان، حیدر جان» می‌گفت، او را محکم در آغوش گرفت.

حیدربیک دست و پایش را گم کرد و با تعجب گفت:

«- شما را به جا نیاوردم.

«- صبر کن، جان من، صبر کن.

«- ببخشید... هیچ نشناختم...

همهٔ سرها به طرف آن دو چرخید، و همه با دقت به آنها نگاه می‌کردند. جلیل گفت:

«- مگه یادت رفته؟ تو آنکارا، با همدیگه، تو اون معامله... یادت اومد؟ مچت گیر افتاده بود... یک سال محکوم... یادت نیومد؟

«- خیر آقا! عوضی گرفتین...

«- صبر کن داداش! یه خورده فکر کن... صندوق‌دار بانکت کردن... چطور یادت نمیاد؟ با پونزده‌هزار لیره غیبت زد... بازم یادت نیومد؟ فکر کن!

حیدربیک سخت از کوره در رفته از عصبانیت تا پشت گوش قرمز شده بود.

«- فکر و مکر نداره، من اصلاً تو را نمی‌شناسم.

«- بازم یه خورده فکر کن، الآن یادت میاد. چه کم‌حافظه شدی! یادت رفته که عاشق آن زنیکه شده بودی؟ ها؟ یادت اومد؟ بعدم برای اینکه پول و پله‌یی به‌اش برسونی... ها؟ یادت اومد؟...

«- عوضی گرفتی برادر!

«- درست فکر کن... عجب! یادت نیومد؟ آخه چطور ممکنه عوضی بگیرم؟ مگه یادت رفته موقع رشوه گرفتن پته‌ت رو آب افتاد و مچت را گرفتن؟ بعدم دخترت...

«- چی مزخرف می‌گی! کدوم دختر؟

«- هنوز هم به جا نیاوردی؟ صبر کن ببینم: آها، یادت اومد؟ «وال‌لا من که هیچ چی نمی‌فهمم.

«- صبر کن برادر... حیدر جون! مگه فراموش کردی که تو زندون چند دفعه به ملاقاتت اومدم؟ چه‌قدر برات انگور و سیگار و چیزهای دیگه آوردم؟

«- تو دروغ می‌گی! تو داری به من دروغ می‌بندی.

«- صبر کن داداش، همین الآن یادت میاد...

حیدربیک با عصبانیت سالن را ترک کرد.

کسانی که آنجا بودند، هیچکدام این حرف‌ها را باور نکردند؛ همه می‌دانستند که این صحنه ساختگی است؛ و با همهٔ این‌ها، هر کدام به نحوی شروع به بدگویی دربارهٔ حیدربیک کردند:

«- دیدی؟ عجب مرتیکهٔ چموشیه!

«- چه خودشو به موش‌مردگی می‌زد؟

«- عجب حقه‌بازی است!

«- قدیمی‌ها خوب گفته‌ن: از اون نترس که های و هو داره، از اون بترس که سر به تو داره......

***

دو روز از این قضیه گذشت. روز سوم، عذر حیدربیک را خواستند. مردک هیچ کار دیگری نمی‌توانست پیدا کند. اسم جلیل را توی شرکت «صبر کن یادت بیاد» گذاشته بودند. - «صبر کن یادت بیاد» در شرکت ما با ماهی پنجاه لیره پیشخدمتی می‌کند، اما سهمش از درآمدهای دیگر، بیش از رئیس دایره است. حقش هم هست؛ آخر مگر او نبود که وضع کار ما را سروسامان داد؟ مگر او نبود که جلو بدبختی ما را گرفت؟