شاهزاده کوچولو ۲: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز شاهزاده کوچولو ۲» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بی‌پایان) [move=sysop] (بی‌پایان)))
 
سطر ۴۹: سطر ۴۹:
 
لاجرم، زمین، سیّارهٔ هفتم شد.
 
لاجرم، زمین، سیّارهٔ هفتم شد.
  
زمین، فلان و بهمان سیّاره نیست. بر پهنهٔ زمین یکصد و یازده پادشاه (البته با محاسبهٔ پادشاهان سیاهپوست)، هفت هزار جغرافی‌دان، نهصد هزار تاجر‌پیشه، پانزده کُرور میخواره، ششصد و بیست و دو کُرور خودپسند، و به‌عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم‌ْبزرگ زندگی می‌کند.
+
زمین، فلان و بهمان سیّاره نیست. بر پهنهٔ زمین یکصد و یازده پادشاه (البته با محاسبهٔ پادشاهان سیاهپوست)، هفت هزار جغرافی‌دان، نهصد هزار تاجر‌پیشه، پانزده کُرور میخواره، ششصد و بیست و دو کُرور خودپسند، و به‌عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدمْ‌بزرگ زندگی می‌کند.
  
 
برای آن که از حجم زمین مقیاسی به‌دست‌تان بدهم بگذارید به‌تان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهٔ زمین وسائل زندگی لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوسبان را تأمین کنند.
 
برای آن که از حجم زمین مقیاسی به‌دست‌تان بدهم بگذارید به‌تان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهٔ زمین وسائل زندگی لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوسبان را تأمین کنند.
  
روشن شدن فانوس‌ها، از دور، خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر، مثل حرکات یک بالهٔ اُپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبان‌های زلاندِنو و استرالیا بود. این‌ها که فانوس‌هاشان را روشن می‌کردند، می‌رفتند و می‌گرفتند می‌خوابیدند. آن وقت نوبت فانوسبان‌های چین و سیبری می‌رسید که به‌رقص درآیند. بعد، ابن‌ها با تردستی تمام به‌پشت صحنه می‌خزیدند و جا را برای فانوسبان‌های روسیه و هفت پَرکَنهٔ هند خالی می‌کردند.بعد نوبت به‌فانوسبان‌های افریقا و اروپا می رسید. بعد نوبتِ فانوسبان‌های آمریکای جنوبی می‌شد. و آخر سر هم نوبت فانوسبان‌های آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچ کدامِ این‌ها در ترتیب ورودشان به‌صحنه دپار اشتباه نمی‌شدند. چه شکوهی داشت!
+
روشن شدن فانوس‌ها، از دور، خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر، مثل حرکات یک بالهٔ اُپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبان‌های زلاندِنو و استرالیا بود. این‌ها که فانوس‌هاشان را روشن می‌کردند، می‌رفتند و می‌گرفتند می‌خوابیدند. آن وقت نوبت فانوسبان‌های چین و سیبری می‌رسید که به‌رقص درآیند. بعد، ابن‌ها با تردستی تمام به‌پشت صحنه می‌خزیدند و جا را برای فانوسبان‌های روسیه و هفت پَرکَنهٔ هند خالی می‌کردند.بعد نوبت به‌فانوسبان‌های افریقا و اروپا می‌رسید. بعد نوبتِ فانوسبان‌های آمریکای جنوبی می‌شد. و آخر سر هم نوبت فانوسبان‌های آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچ کدامِ این‌ها در ترتیب ورودشان به‌صحنه دپار اشتباه نمی‌شدند. چه شکوهی داشت!
  
 
میان این جمع عظیم، فقط نگهبان تنها فانوس قطب شمال و همکارش نگهبان تنها فانوس قطب جنوب بودند که عمری به‌بطالت و بیهودگی می‌گذراندند: آخر آن‌ها، سالی به‌سالی، همه‌اش دو بار کار می‌کردند.
 
میان این جمع عظیم، فقط نگهبان تنها فانوس قطب شمال و همکارش نگهبان تنها فانوس قطب جنوب بودند که عمری به‌بطالت و بیهودگی می‌گذراندند: آخر آن‌ها، سالی به‌سالی، همه‌اش دو بار کار می‌کردند.
سطر ۶۱: سطر ۶۱:
 
آدمی که اهل اظهار لحیه باشد، گاهی بفهمی نفهمی می‌افتد به‌چاخان کردن. من هم تو تعریفِ قضیهٔ فانوسبان‌ها برای شما، آن قدرها رو راست نبودم. می‌ترسم به‌آن‌هائی که زمین ما را نمی‌شناسند تصور نادرستی داده باشم. انسان‌ها بر پهنهٔ زمین جای بسیار کمی را اشغال می‌کنند. اگر همهٔ دو میلیارد نفری که بر کرهٔ زمین زندگی می‌کنند بلند بشوند و مثل موقعی که به‌میتینگ می‌روند یک خُرده جمع و جور بایستند، راحت و بی‌دردِ سر تو میدانی به‌مساحت بیست میل در بیست میل جا می‌گیرند. همهٔ جامعهٔ بشری را می‌شود یکجا روی کوچکترین جزیرهٔ اقیانوس آرام کُپّه کرد.
 
آدمی که اهل اظهار لحیه باشد، گاهی بفهمی نفهمی می‌افتد به‌چاخان کردن. من هم تو تعریفِ قضیهٔ فانوسبان‌ها برای شما، آن قدرها رو راست نبودم. می‌ترسم به‌آن‌هائی که زمین ما را نمی‌شناسند تصور نادرستی داده باشم. انسان‌ها بر پهنهٔ زمین جای بسیار کمی را اشغال می‌کنند. اگر همهٔ دو میلیارد نفری که بر کرهٔ زمین زندگی می‌کنند بلند بشوند و مثل موقعی که به‌میتینگ می‌روند یک خُرده جمع و جور بایستند، راحت و بی‌دردِ سر تو میدانی به‌مساحت بیست میل در بیست میل جا می‌گیرند. همهٔ جامعهٔ بشری را می‌شود یکجا روی کوچکترین جزیرهٔ اقیانوس آرام کُپّه کرد.
  
البته گفت‌و‌گو ندارد که آدم‌ْبزرگ‌ها حرف‌تان را باور نمی‌کنند. آخر تصور آن‌ها این است که کلّی جا اشغال کرده‌اند؛ نه این که مثل بائوباب‌ها خودشان را خیلی مهم می‌بینند؟ - بنابراین شما به‌شان پیشنهاد می‌کنید که بنشینند حساب کنند. آن‌ها هم که عاشق اعداد و ارقامند: پس این پیشنهاد حسابی کیفورشان می‌کند. امّا شما را به‌خدا بیخودی وقت خودتان را سر این جریمهٔ مدرسه به‌هدر ندهید. این کار دو قاز هم نمی‌ارزد. به‌من که اطمینان دارید.
+
البته گفت‌و‌گو ندارد که آدمْ‌بزرگ‌ها حرف‌تان را باور نمی‌کنند. آخر تصور آن‌ها این است که کلّی جا اشغال کرده‌اند؛ نه این که مثل بائوباب‌ها خودشان را خیلی مهم می‌بینند؟ - بنابراین شما به‌شان پیشنهاد می‌کنید که بنشینند حساب کنند. آن‌ها هم که عاشق اعداد و ارقامند: پس این پیشنهاد حسابی کیفورشان می‌کند. امّا شما را به‌خدا بیخودی وقت خودتان را سر این جریمهٔ مدرسه به‌هدر ندهید. این کار دو قاز هم نمی‌ارزد. به‌من که اطمینان دارید.
  
 
شاهزاده کوچولو، پایش که به‌زمین رسید، از این که دیّارالبشری دیده نمی‌شد سخت هاج و واج ماند. تازه تازه داشت از این فکر که شاید سیّاره را عوضی گرفته ترسش برمی‌داشت، که چنبرهٔ مهتابی رنگی روی ماسه‌ها جابه‌جا شد.
 
شاهزاده کوچولو، پایش که به‌زمین رسید، از این که دیّارالبشری دیده نمی‌شد سخت هاج و واج ماند. تازه تازه داشت از این فکر که شاید سیّاره را عوضی گرفته ترسش برمی‌داشت، که چنبرهٔ مهتابی رنگی روی ماسه‌ها جابه‌جا شد.
سطر ۴۷۷: سطر ۴۷۷:
 
راهم را به‌طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به‌چشمم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم. امّا شاهزاده کوچولو باز در جواب سؤالی درآمد که:
 
راهم را به‌طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به‌چشمم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم. امّا شاهزاده کوچولو باز در جواب سؤالی درآمد که:
  
- ... آره، معلوم است. خودت خواهی دید که ردّ پاهایم روی شن از کجا شروع می شود. همان جا منتظرم باش، شب که شد می‌آیم.
+
- ... آره، معلوم است. خودت خواهی دید که ردّ پاهایم روی شن از کجا شروع می‌شود. همان جا منتظرم باش، شب که شد می‌آیم.
  
 
بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی نمی‌دیدم. پس از اندک سکوتی باز شاهزاده کوچولو گفت: - زهرت خوب هست؟ مطمئنی که درد و زجرم را زیاد طول نمی‌دهی؟
 
بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی نمی‌دیدم. پس از اندک سکوتی باز شاهزاده کوچولو گفت: - زهرت خوب هست؟ مطمئنی که درد و زجرم را زیاد طول نمی‌دهی؟
سطر ۵۵۳: سطر ۵۵۳:
 
و باز خندید
 
و باز خندید
  
- و خاطرت که تسلّا پیداکرد (بالاخره آدمیزاد یک جوری تسلّا پیدا می‌کند)از آشنائی با من خوشحال می‌شوی. دوست همیشگی من باقی می‌مانی و هوس می‌کنی با من بخندی، و پاره‌ئی وقت‌ها همین جوری، برای تفریح، پنجرهٔ اتاقت را وا می‌کنی... و دوستانت از این که می‌بینند تو به‌آسمان نگاه می‌کنی و می‌خندی حسابی تعجب می‌کنند. آن وقت تو به‌شان می‌گوئی: «آره، ستاره‌ها همیشه مرا به‌خنده می‌اندازند!» و آن‌ها هم یقین‌شان می شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌ای. می‌بینی چه کلک حسابی به‌ات زده‌ام...
+
- و خاطرت که تسلّا پیداکرد (بالاخره آدمیزاد یک جوری تسلّا پیدا می‌کند)از آشنائی با من خوشحال می‌شوی. دوست همیشگی من باقی می‌مانی و هوس می‌کنی با من بخندی، و پاره‌ئی وقت‌ها همین جوری، برای تفریح، پنجرهٔ اتاقت را وا می‌کنی... و دوستانت از این که می‌بینند تو به‌آسمان نگاه می‌کنی و می‌خندی حسابی تعجب می‌کنند. آن وقت تو به‌شان می‌گوئی: «آره، ستاره‌ها همیشه مرا به‌خنده می‌اندازند!» و آن‌ها هم یقین‌شان می‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌ای. می‌بینی چه کلک حسابی به‌ات زده‌ام...
  
 
و باز زد زیر خنده
 
و باز زد زیر خنده

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۷ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۴:۲۵

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه‌های ۱۸ و ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۰


آنتوان دو سن تگزو په‌ری

احمد شاملو

۱۶

لاجرم، زمین، سیّارهٔ هفتم شد.

زمین، فلان و بهمان سیّاره نیست. بر پهنهٔ زمین یکصد و یازده پادشاه (البته با محاسبهٔ پادشاهان سیاهپوست)، هفت هزار جغرافی‌دان، نهصد هزار تاجر‌پیشه، پانزده کُرور میخواره، ششصد و بیست و دو کُرور خودپسند، و به‌عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدمْ‌بزرگ زندگی می‌کند.

برای آن که از حجم زمین مقیاسی به‌دست‌تان بدهم بگذارید به‌تان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهٔ زمین وسائل زندگی لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوسبان را تأمین کنند.

روشن شدن فانوس‌ها، از دور، خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر، مثل حرکات یک بالهٔ اُپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبان‌های زلاندِنو و استرالیا بود. این‌ها که فانوس‌هاشان را روشن می‌کردند، می‌رفتند و می‌گرفتند می‌خوابیدند. آن وقت نوبت فانوسبان‌های چین و سیبری می‌رسید که به‌رقص درآیند. بعد، ابن‌ها با تردستی تمام به‌پشت صحنه می‌خزیدند و جا را برای فانوسبان‌های روسیه و هفت پَرکَنهٔ هند خالی می‌کردند.بعد نوبت به‌فانوسبان‌های افریقا و اروپا می‌رسید. بعد نوبتِ فانوسبان‌های آمریکای جنوبی می‌شد. و آخر سر هم نوبت فانوسبان‌های آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچ کدامِ این‌ها در ترتیب ورودشان به‌صحنه دپار اشتباه نمی‌شدند. چه شکوهی داشت!

میان این جمع عظیم، فقط نگهبان تنها فانوس قطب شمال و همکارش نگهبان تنها فانوس قطب جنوب بودند که عمری به‌بطالت و بیهودگی می‌گذراندند: آخر آن‌ها، سالی به‌سالی، همه‌اش دو بار کار می‌کردند.

۱۷

آدمی که اهل اظهار لحیه باشد، گاهی بفهمی نفهمی می‌افتد به‌چاخان کردن. من هم تو تعریفِ قضیهٔ فانوسبان‌ها برای شما، آن قدرها رو راست نبودم. می‌ترسم به‌آن‌هائی که زمین ما را نمی‌شناسند تصور نادرستی داده باشم. انسان‌ها بر پهنهٔ زمین جای بسیار کمی را اشغال می‌کنند. اگر همهٔ دو میلیارد نفری که بر کرهٔ زمین زندگی می‌کنند بلند بشوند و مثل موقعی که به‌میتینگ می‌روند یک خُرده جمع و جور بایستند، راحت و بی‌دردِ سر تو میدانی به‌مساحت بیست میل در بیست میل جا می‌گیرند. همهٔ جامعهٔ بشری را می‌شود یکجا روی کوچکترین جزیرهٔ اقیانوس آرام کُپّه کرد.

البته گفت‌و‌گو ندارد که آدمْ‌بزرگ‌ها حرف‌تان را باور نمی‌کنند. آخر تصور آن‌ها این است که کلّی جا اشغال کرده‌اند؛ نه این که مثل بائوباب‌ها خودشان را خیلی مهم می‌بینند؟ - بنابراین شما به‌شان پیشنهاد می‌کنید که بنشینند حساب کنند. آن‌ها هم که عاشق اعداد و ارقامند: پس این پیشنهاد حسابی کیفورشان می‌کند. امّا شما را به‌خدا بیخودی وقت خودتان را سر این جریمهٔ مدرسه به‌هدر ندهید. این کار دو قاز هم نمی‌ارزد. به‌من که اطمینان دارید.

شاهزاده کوچولو، پایش که به‌زمین رسید، از این که دیّارالبشری دیده نمی‌شد سخت هاج و واج ماند. تازه تازه داشت از این فکر که شاید سیّاره را عوضی گرفته ترسش برمی‌داشت، که چنبرهٔ مهتابی رنگی روی ماسه‌ها جابه‌جا شد.

شاهزاده کوچولو همین جوری سلام کرد.

مار گفت: - سلام.

شاهزاده کوچولو پرسید: - روی چه سیّاره‌ئی پایین آمده‌ام؟

مار جواب داد: -روی زمین، در قارهٔ آفریقا.

- عجب! پس روی زمین انسان به‌هم نمی‌رسد؟

مار گفت: -این جا کویر است. توی کویر کسی زندگی نمی‌کند. زمین بسیار وسیع است.

شاهزاده کوچولو روی سنگی نشست و به‌آسمان نگاه کرد. گفت: -از خودم می‌پرسم ستاره‌ها برای این روشنند که هر کسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند؟... اخترک مرا نگاه! درست بالاسرمان است... امّا چه قدر دور است!

مار گفت: - قشنگ است. این جا آمده‌ئی چه کار؟

شاهزاده کوچولو گفت: -با یک گُل بگومگویم شده.

مار گفت: - عجب!

و هر دوشان خاموش ماندند.

دست آخر شاهزاده کوچولو در آمد که: - آدم‌ها کجاند؟ تو کویر، آدم یک خورده احساس تنهائی می‌کند.

مار گفت: - پیش آدم‌ها هم احساس تنهائی می‌کنی.

شاهزاده کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر به‌اش گفت: - تو چه جانور بامزه‌ئی هستی، مثل یک انگشت، باریکی.

مار گفت: - عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.

شاهزاده کوچولو لبخندی زد و گفت: - نه چندان... پا هم که نداری. حتی راه هم نمی‌توانی بروی...

- من می‌توانم تو را به‌چنان جای دوری ببرم که هیچ کشتی هم نتواند ببردت.

مار این را گفت و دور قوزک پای شاهزاده کوچولو پیچید. عینهو یک خلال طلا. و باز درآمد که: - هر کس را لمس کنم به‌خاکی که ازش درآمده برش می‌گردانم. امّا تو پاکی و از ستارهٔ دیگری آمده‌ئی...

شاهزاده کوچولو جوابی بش نداد.

- تو، روی این زمین خارائی آن قدر ضعیفی که به‌حالت رحمم می‌آید. روزی روزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد، بیا من کومکت کنم... من می‌توانم...

شاهزاده کوچولو گفت: -آره، حسابی حالیم شد. امّا راستی تو چرا همهٔ حرف‌هایت را به‌صورت معما درمی‌آری؟

مار گفت: - حلاّل همهٔ معماهایم من.

و هر دوشان خاموش شدند.

۱۸

شاهزاده کوچولو کویر را از پاشنه در کرد و جز یک گُل به‌چیزی برنخورد. یک گلِ سه گلبرگه. یک گل ناچیز.

شاهزاده کوچولو گفت: - سلام.

گل گفت: - سلام.

شاهزاده کوچولو با ادب پرسید: - آدم‌ها کجاند؟

گُل، روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده بود. این بود که گفت: -آدم‌ها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تائی باشد. سال‌ها پیش دیدم‌شان. منتها خدا می‌داند کجا پیداشان می‌شود کرد. باد این ور و آن ور می‌بردشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ و این بی‌ریشگی، حسابی اسباب دردسرشان شده.

شاهزاده کوچولو گفت: - خداحافظ.

گل گفت: - خداحافظ.

۱۹

شاهزاده کوچولو از کوه بلندی بالا رفت. تنها کوه‌هائی که به‌عمرش دیده بود سه تا آتش‌فشان‌های اخترک خودش بود که تا سر زانویش می‌رسیدند، و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده می‌کرد. این بود که با خودش گفت: «از سرِ یک کوه به‌این بلندی به‌یک نظر همهٔ سیّاره و همهٔ آدم‌ها را خواهم دید...» امّا جز نوکِ تیز صخره‌های نوک‌تیز چیزی ندید.

همین جوری گفت: - سلام.

طنین به‌اش جواب داد: - سلام... سلام... سلام...

شاهزاده کوچولو گفت: - کی هستید شما؟

طنین به‌اش جواب داد: - کی هستید شما...

کی هستید شما...

کی هستید شما...

گفت: - با من دوست بشوید. من تک و تنهام.

طنین به‌اش جواب داد: - من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...

آن وقت با خودش فکر کرد: «چه سیّارهٔ عجیبی! خشکِ خشک و تیزِ تیز و شورِ شور. این هم آدم‌هاش که یک ذرّه قوهٔ تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینأ تکرار می‌کنند... تو اخترک خودم گُلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد...»

۲۰

اما سرانجام، بعد از مدت‌ها راه رفتن از میان ریگ‌ها و صخره‌ها و برف‌ها، شاهزاده کوچولو به‌جاده‌ئی برخورد و هر جاده‌ئی یک راست می‌رود سراغ آدم‌ها.

گفت: - سلام.

و مخاطبش گلستانی پر گُل بود.

گل‌ها گفتند: - سلام.

شاهزاده کوچولو تو بحرشان رفت. همه‌شان عینِ گُل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: - شما کی هستید؟

گفتند: - ما گل سرخیم.

شاهزاده کوچولو آهی کشید و سخت احساس بدبختی کرد. گلش به‌او گفته بود که از نوع او در تمام عالم فقط همان یکی هست. و حالا پنج هزارتا گل، همه مثل هم، فقط در یک گلستان! - تو دلش گفت: «اگر این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه کردن و، برای این که از هوشدن فرار کند خودش را به‌مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به‌پرستاریش، و گرنه برای سرشکسته کردن من هم که شده بود راستی راستی می‌مُرد...»

و باز تو دلش می‌گفت: «مرا باش که فقط با یک دانه گل، خودم را دولتمندِ عالَم خیال می‌کردم، در صورتی که آنچه دارم فقط یک گُل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشانی که تا سرِ زانومند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شاهزادهٔ چندان بزرگی به‌حساب نمی‌آیم.»

روی سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه کن.

۲۱

آن وقت بود که سر و کلهٔ روباه پیدا شد.

روباه گفت: - سلام.

شاهزاده کوچولو برگشت امّا کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: - سلام.

صدا گفت: من اینجایم، زیر درخت سیب...

شاهزاده کوچولو گفت: - کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!

روباه گفت: - یک روباهم من.

شاهزاده کوچولو گفت: - بیا با من بازی کن. خدا می‌داند چه قدر دلم گرفته...

روباه گفت: - نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اَهلیم نکرده‌اند آخر.

شاهزاده کوچولو آهی کشید و گفت: - معذرت می‌خواهم.

امّا فکری کرد و پرسید: - «اهلی کردن»یعنی چی؟

روباه گفت: - تو اهل اینجا نیستی. پیِ چی می‌گردی؟

شاهزاده کوچولو گفت: -پیِ آدم‌ها می‌گردم. «اهلی کردن»یعنی چی؟

روباه گفت: - آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است؛ مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و تنها فایده‌شان همین است. تو پیِ مرغ می‌گردی؟

شاهزاده می‌گفت: - نه، پیِ دوست می‌گردم. «اهلی کردن»یعنی چه؟

روباه گفت: - یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش «ایجاد علاقه کردن» است.

- ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت: - معلوم است تو الان برای من یک پسر بچه‌ئی مثل صد هزار تا پسر بچهٔ دیگر. نه من هیچ احتیاجی به‌تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به‌من. من هم برای تو یک روباهم مثل صد هزار تا روباه دیگر. امّا اگر برداشتی مرا اهلی کردی، آن وقت هر دوتامان به‌هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو برای من میان همهٔ عالم موجود یگانه‌ئی می‌شوی، من برای تو.

شاهزاده کوچولو گفت: - کم کم دارد دستگیرم می‌شود، یک گُلی هست که، گمانم مرا اهلی کرده باشد.

روباه گفت: -بعید نیست. روی این کرهٔ زمین هزار جور چیز می‌شود دید.

شاهزاده کوچولو گفت: -اوه، نه! آن، رو زمین نیست.

روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: - روی یک سیّارهٔ دیگر است؟

- آره.

- تو آن سیّاره شکارچی هم هست؟

- نه.

- محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟

- نه.

روباه آه‌کشان گفت: -همیشهٔ خدا یک پای بساط لَنگ است!

امّا پیِ حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم، آدم‌ها مرا. همهٔ مرغ‌ها عینِ همند، همهٔ آدم‌ها هم عینِ همند. این است که یک خورده خلقم را تنگ می‌کند. امّا اگر تو برداری مرا اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پائی را می‌شناسم که با هر صدای پائی فرق می‌کند. صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم. امّا صدای پای تو، عین موسیقی، مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن! آنجا آن گندمزار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ئی است. پس گندمزار هم مرا به‌یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تأسف است. امّا تو، موهات رنگ طلاست. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلائی رنگ است مرا به‌یاد تو می‌اندازد، و صدای بادی را که تو گندمزار می‌پیچد دوست خواهم داشت...

خاموش شد و مدت درازی شاهزاده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد، مرا اهلی کن!

شاهزاده کوچولو جواب داد: - دلم که خیلی می‌خواهد، امّا وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلّی چیزها سر در آرم.

روباه گفت: - آدم فقط از چیزهائی که اهلی کند می‌تواند سر درآرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. امّا چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی، خُب، مرا اهلی کن!

شاهزاده کوچولو پرسید: - راهش چیست؟

روباه جواب داد: - باید خیلی خیلی صبور باشی. اوّلش یک خُرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام تا کام هیچی نمی‌گوئی، چون تقصیر همهٔ سوءتفاهم‌ها زیر سرِ زبان است. عوضش، هر روز، می‌توانی یک خورده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شاهزاده کوچولو آمد.

روباه گفت: - کاش سرِ همان ساعتِ دیروز آمده بودی. اگر، مثلأ، سر ساعت چهار بعد از ظهر بیائی، من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد، دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می‌فهمم! امّا اگر تو وقت و بی‌وقت بیائی، من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.

شاهزاده کوچولو گفت: - رسم و رسوم یعنی چه؟

روباه گفت: - این هم از آن چیزهائی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلأ شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبه‌ها را با دخترهای دِه می‌روند رقص. پس پنجشنبه‌ها بَرّه‌کُشان من است. برای خودم گردش‌کنان تا دَمِ مُوستان می‌روم. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی‌وقت می‌رقصیدند همهٔ روزها شبیه هم می‌شد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به‌این ترتیب، شاهزاده کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظهٔ جدائی که نزدیک شد، روباه گفت: - آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.

شاهزاده کوچولو گفت: - تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.

روباه گفت: - همین طور است.

شاهزاده کوچولو گفت: - آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!

روباه گفت: - همین طور است.

- پس، این ماجرا، فایده‌ئی به‌حال تو نداشته.

روباه گفت: - چرا. برای خاطر رنگِ گندم.

بعد گفت: - برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گُل خودت تو عالم تَک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به‌عنوان هدیه رازی را به‌ات خواهم گفت.

شاهزاده کوچولو بار دیگر به‌تماشای گل‌ها رفت و به‌آن‌ها گفت: - شما سرِ سوزنی به‌گُل من نمی‌مانید و هنوز چیزی نیستند. نه کسی شما را اهلی کرده، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود. روباهی بود مثل صد هزار تا روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه عالم تَک است.

گل‌ها حسابی از رو رفتند.

شاهزاده کوچولو دوباره درآمد که: - خوشگلید، امّا خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌و‌گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می‌بیند مثل شما. امّا او به‌تنهائی از همهٔ شما بیشتر می‌ارزد، چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که باتجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که جانورهایش را کشته‌ام (جز دوسه تائی که شب‌پَره بشوند)، چون فقط اوست که پای گله‌گذاری‌ها یا خودنمائی‌ها وحتی گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هایش نشسته‌ام. چون که او گل من است.

و برگشت پیش روباه.

گفت: - خدانگهدار!

روباه گفت: - خدانگهدار!... و امّا رازی که گفتم. خیلی ساده است: جز با دل، هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سر نمی‌بیند.

شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - نهاد و گوهر را چشم سر نمی‌بیند.

- ارزش گل تو به‌عمری است که به‌پاش صرف کرده‌ای.

شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - ... عمری است که به‌پاش صرف کرده‌ام.

روباه گفت: - انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند، امّا تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به‌آنی که اهل کردی مسؤولی. تو مسؤول گُلتی...

شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - من مسؤول گُلَمم...

۲۲

شاهزاده کوچولو گفت: - سلام.

سوزنبان گفت: - سلام.

شاهزاده کوچولو گفت: - تو چه کار می‌کنی این جا؟

سوزنبان گفت: - مسافرها را به‌دسته‌های هزارتائی تقسیم می‌کنم و قطارهائی را که می‌بَردشان، گاهی به‌سمت راست می‌فرستم گاهی به‌سمت چپ.

و همان دَم، سریع‌السیری با چراغ‌های روشن و غرشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به‌لرزه انداخت.

- عجب عجله‌ئی دارند! پیِ چی می‌روند؟

سوزنبان گفت: - از خودِ آتشکارِ لوکوموتیف هم بپرسی، نمی‌داند!

سریع‌السیّر دیگری با چراغ‌های روشن غرید و در جهت مخالف گذشت.

شاهزاده کوچولو پرسید: - برگشتند که؟

سوزنبان گفت: - این‌ها اولی‌ها نیستند. آن‌ها رفتند، این‌ها برمی‌گردند.

- آن جائی را که بودند خوش نداشتند؟

سوزنبان گفت: - آدمیزاد هیچ وقت جائی را که هست خوش ندارد. و رعد سریع‌السیر نورانی ثالثی غرید.

شاهزاده کوچولو پرسید: - این‌ها دارند مسافرهای اولی را دنبال می‌کنند؟

سوزنبان گفت: - این‌ها هیچ چیز را دنبال نمی‌کنند. آن تو، یا خواب‌شان می‌برد یا دهن درّه می‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغ‌شان را به‌شیشه‌ها فشار می‌دهند.

شاهزاده کوچولو گفت: - فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌‌هاند که کلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ئی می‌کنند و عروسک برای‌شان کلّی اهمیت به‌هم می‌رساند و اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...

سوزنبان گفت: - بخت یارِ بچه‌هاست.

۲۳

شاهزاده کوچولو گفت: - سلام!

تاجر گفت: - سلام.

این بابا، تاجرِ حَب‌های تکمیل شده‌ئی بود که رفع تشنگی می‌کند. هفته‌ئی یک حَب می‌اندازند بالا و دیگر تشنگی بی‌تشنگی.

شاهزاده کوچولو پرسید: - این‌ها را می‌فروشی که چی؟

تاجر گفت: - باعث صرفه‌جوئیِ کلّی وقت است. کارشناس‌های خبره نشسته‌اند دقیقاً حساب کرده‌اند: درست هفته‌ئی پنجاه و سه دقیقه وقت صرفه‌جوئی می‌شود.

- خُب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه می‌کنند؟

- هر چی دل‌شان خواست...

شاهزاده کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقیقه وقت اضافی داشتم، خوش خوشک به‌طرف چشمه‌ئی می‌رفتم...»

۲۴

روز هشتمِ خرابی هواپیمای من در کویر بود که، در حال نوشیدن آخرین چکهٔ ذخیرهٔ آبم به‌قضیهٔ آن تاجر گوش داده بودم. به‌شاهزاده کوچولو گفتم:

- خاطرات تو راستی راستی زیباند، امّا من هنوز از پس تعمیر هواپیمایم برنیامده‌ام، یک چکّه آب هم ندارم، و راستی که من هم اگر می‌توانستم خوش خوشک به‌طرف چشمه‌ئی بروم سعادتی احساس می‌کردم که نگو!

در آمد که: - دوستم روباه...

گفتم: - آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!

- برای چی؟

- برای این که تشنگی کارمان را می‌سازد.

از استدلال من چیزی حالیش نشد و در جوابم گفت: - داشتن یک دوست، عالی است؛ حتی اگر آدم دَمِ مرگ باشد. من که از داشتنِ یک دوستِ روباه خیلی خوشحالم...

به‌خودم گفتم: او نمی‌تواند میزان خطر را تخمین بزند. آخر او هیچ وقت نه تشنه‌اش می‌شود نه گشنه‌اش. یک خُرده آفتاب بسش است...

امّا او به‌من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: - من هم تشنه‌ام است... بگردیم یک چاه پیدا کنیم...

از سرِ خستگی حرکتی کردم: این جوری، تو کویر بَرَهوت، رو هوا پیِ چاه گشتن احمقانه است. و با وجود این به‌راه افتادیم.

پس از ساعت‌ها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستاره‌ها یکی یکی در آمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آن‌ها را خواب می‌دیدم. حرف‌های شاهزاده کوچولو تو ذهنم می‌رقصید.

ازش پرسیدم: - پس تو هم تشنه‌ات است، ها؟

امّا او به‌سؤال من جواب نداد، فقط در نهایت سادگی گفت: -بعید نیست که آب برای دل هم خوب باشد...

از حرفش چیزی دستگیرم نشد، امّا ساکت ماندم. می‌دانستم که از او حرف نباید کشید.

خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت: - قشنگیِ ستاره‌ها برای خاطر گُلی است که ما نمی‌بینیمش...

گفتم: «همین طور است» و بدون حرف، در مهتاب غرق تماشای چین و شکن‌های شن شدم.

باز گفت: - کویر زیباست.

و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بوده‌ام. آدم بالای توده‌ئی شن لغزان می‌نشیند. هیچی نمی‌بیند و هیچی نمی‌شنود، امّا با وجود این، چیزی در سکوت برق برق می‌زند.

شاهزاده کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا می‌کند این است که یک جائی یک چاه قایم کرده...

از این که ناگهان به‌راز آن درخشش اسرار آمیز شن پی بردم حیرت زده شدم. در دوران بچگّیم در خانهٔ کهنه‌سازی می‌نشستیم که معروف بود در آن گنجی زیر خاک کرده‌اند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد، و شاید حتی اصلأ کسی دنبالش هم نگشت، امّا همهٔ اهل خانه را تَردماغ می‌کرد. خانهٔ ما ته دلش رازی پنهان کرده بود...

به‌شاهزاده کوچولو گفتم: - آره. چه خانه باشد چه ستاره‌ها چه کویر، چیزی که اسباب زیبائی آن می‌شود نامرئی است!

گفت: - خوشحالم که با روباه من توافق داری.

چون شاهزاده کوچولو داشت خوابش می‌برد بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم می‌لرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهائی را روی دست می‌بردم. حتی به‌نظرم می‌آمد که در تمام عالم چیزی شکستنی‌تر از آن به‌هم نمی‌رسد. در روشنی مهتاب به‌آن پیشانی رنگ پریده، آن چشم‌های بسته، آن طرّه‌های مو که باد می‌جنباند نگاه می‌کردم و در دل می‌گفتم: «آنچه می‌بینم صورت ظاهری بیش‌تر نیست. چیزیش را که مهم‌تر است به‌چشم نمی‌شود دید...»

باز، چون دهان نیمه بازش طرح کم‌رنگِ نیمه لبخندی را داشت، به‌خودم گفتم: «در این شاهزاده کوچولوئی که خوابیده، آنچه مرا به‌این شدت متأثر می‌کند وفاداری اوست نسبت به‌یک گل. این تصویر گل سرخی است که مثل شعلهٔ چراغی، حتی در خوابِ ناز هم که هست در وجودش می‌درخشد...» و آن وقت او را باز هم شکننده‌تر دیدم. باید خیلی مواظب چراغ‌ها باشیم: یک وزش باد هم ممکن است خاموش‌شان کند. و همان طور در حال راه رفتن بود که، دمدمهٔ سحر، چاه را پیدا کردم.

۲۵

شاهزاده کوچولو در آمد که: - آدم‌ها می‌چپند تو قطارهای سریع‌السیر، امّا دیگر نمی‌دانند دنبال چی می‌گردند. آن وقت دست به‌کار می‌شوند و دور خودشان چرخک می‌زنند...

و بعد گفت: - این هم کار نشد...

چاهی که به‌اش رسیده بودیم هیچ به‌چاه‌های کویری نمی‌مانست. چاه کویری یک چالهٔ ساده است وسط شن‌ها. این یکی به‌چاه‌های واحه‌ئی می‌مانست. اما آن دور و بَر واحه‌ئی نبود، و من فکر کردم که دارم خواب می‌بینم.

به‌شاهزاده کوچولو گفتم: - عجیب است: قرقره و سطل و طناب، همه چیز رو به‌راه است.

خندید، طناب را گرفت و قرقره را به‌کارانداخت. و قرقره مثل بادنمای کهنه‌ئی که تا مدت‌ها پس از خوابیدن باد می‌نالد به‌ناله در آمد.

شاهزاده کوچولو گفت: - می‌شنوی؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار می‌کنیم و او آواز می‌خواند...

دلم نمی‌خواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: - بِدِهش به‌من. برای تو زیادی سنگین است.

سطل را آرام تا طوقهٔ چاه آوردم بالا و آن جا کاملاً در تعادل نگهش داشتم. آواز قرقره را همان‌طور تو گوشم داشتم و در آب که هنوز می‌لرزید لرزش خورشید را دیدم.

شاهزاده کوچولو گفت: - بده بنوشم. من تشنهٔ این آبم.

و من توانستم بفهمم پیِ چه چیز می‌گشته!

سطل را تا لب‌هایش بالا بردم. با چشم‌های بسته نوشید. آبی بود به‌شیرینی عیدی. این آب به‌کلّی چیزی بود سوای هرگونه خوردنی. زائیدهٔ راه رفتن زیر ستاره‌ها و سرودِ قرقره‌ و تقلای بازوهای من بود. مثل یک چشم روشنی، برای دلْ خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت نوئل و موسیقی نماز نیمه شب و لطف لبخنده‌ها،به‌همین شکل به‌هدیهٔ نوئلی که بم می‌دادند آن همه جلوه می‌بخشید.

شاهزاده کوچولو گفت: - انسان‌های سیّارهٔ تو برمی‌دارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان می‌کارند، و آن یکی را که پِیَش می‌گردند آن میان پیدا نمی‌کنند...

گفتم: - پیدایش نمی‌کنند.

- با وجود این، چیزی که پِیَش می‌گردند ممکن است فقط تو یک گُل یا تو یک خُرده آب پیدا بشود...

جواب دادم: - گفت و گو ندارد.

و باز شاهزاده کوچولو گفت: - گیرم چشمِ سر کور است، باید با دل جستجو کرد.

من هم سیراب شده بودم. راحت نفس می‌کشیدم. وقتی آفتاب درمی‌آید شن رنگ عسل است. من هم از این رنگ عسلی لذت می‌بردم. چرا می‌بایست در زحمت باشم...

شاهزاده کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: - قولت قول باشدها!

- کدام قول؟

- یادت است... یک پوزه‌بند برای بَرّه‌ام... آخر من مسؤول گُلَمم!

طرح‌های اولیه‌ام را از جیب در آوردم. شاهزاده کوچولو آن‌ها را نگاه کرد و خندان خندان گفت: - بائوباب‌هات یک خورده به‌کَلَم رفته‌اند.

ای وای! مرا بگو که آن همه به‌بائوباب‌هام می‌نازیدم.

- روباهت... گوش‌هاش... بیش‌تر به‌شاخ می‌ماند... زیادی درازند!

و باز زد زیر خنده.

- آقا کوچولو، داری بی‌انصافی می‌کنی. من جز بوآهای بسته و بوآهای باز چیزی بلد نبودم بکشم که.

گفت: - خُب، مهم نیست، بچه‌ها سرشان تو حساب است.

بامداد یک پوزه‌بند کشیدم دادم به‌اش، و با دل فشرده گفتم: - تو خیالاتی به‌سر داری که من از شان بی‌خبرم...

امّا او جواب مرا نداد. بم گفت: - می‌دانی؟ آمدن من به‌زمین، فردا سرِ سالش است.

بعد، پس از لحظه‌ئی سکوت، دوباره گفت: - همین نزدیکی آمدم پائین.

و سرخ شد.

و من از نو، بی‌این که بدانم چرا، غم عجیبی در دلم احساس کردم. با وجود این سؤالی به‌ذهنم رسید: - پس هشت روز پیش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار میل دورتر از هر آبادی، وسط کویر می‌گشتی و به‌من برخوردی، اتفاقی نبود. داشتی برمی‌گشتی به‌همان جائی که پائین آمدی؟

شاهزاده کوچولو دوباره سرخ شد و من با دودلی به‌دنبال حرفم گفتم:

- شاید هم به‌خاطر همین سالگردش؟...

دوباره شاهزاده کوچولو سرخ شد. او هیچ وقت به‌سؤال‌هائی که ازش می‌شد جواب نمی‌داد، امّا وقتی کسی سرخ می‌شود معنیش این است که «بله»، مگر نه؟

به‌اش گفتم: - آخ، من ترسم برداشته...

امّا او بم جواب داد:

- دیگر تو باید بروی به‌کارت برسی. باید بروی سراغ ماشینت. من همین جا منتظرت می‌شوم. فردا عصر برگرد...

منتها من خاطر جمع نبودم. به‌یاد روباه افتادم. اگر آدم گذاشت اهلیش کنند، بفهمی نفهمی خودش را به‌این خطر انداخته که کارش به‌گریه کردن بکشد.

۲۶

کنار چاه، دیوار سنگی مخروبه‌ئی بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور شاهزاده کوچولویم را دیدم آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده است، و شنیدم که می‌گوید:

- پس یادت نمی‌آید؟ دقیقأ در این نقطه نبود ها!

لابد صدای دیگری به‌اش جوابی داد، چون که شاهزاده کوچولو در ردّ ِ حرفش گفت:

- چرا! چرا! روزش که درست همین امروز است، گیرم محلّش این جا نیست...

راهم را به‌طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به‌چشمم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم. امّا شاهزاده کوچولو باز در جواب سؤالی درآمد که:

- ... آره، معلوم است. خودت خواهی دید که ردّ پاهایم روی شن از کجا شروع می‌شود. همان جا منتظرم باش، شب که شد می‌آیم.

بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی نمی‌دیدم. پس از اندک سکوتی باز شاهزاده کوچولو گفت: - زهرت خوب هست؟ مطمئنی که درد و زجرم را زیاد طول نمی‌دهی؟

با دل فشرده از راه ماندم امّا هنوز از موضوع سر درنیاورده بودم.

گفت: - خُب، حالا دیگر برو. دِ برو می‌خواهم بیایم پائین!

آن وقت من نگاهم را به‌پائین، به‌پای دیوار انداختم و از جا جستم! یکی از آن مارهای زردی که در سی ثانیه کَلکِ آدم را می‌کنند به‌طرف شاهزاده کوچولو قد راست کرده بود. من همانطور که به‌دنبال تپانچه جیبم را می‌گشتم پا به‌دو گذاشتم، امّا مار از سر صدای من، مثل فواره‌ئی که بنشیند، آرام بر شن جاری شد و بی‌آن که چندان عجله‌ئی از خود نشان دهد با صدای خفیف فلزی لای سنگ‌ها خزید.

من درست به‌موقع به‌دیوار رسیدم و طفلکی شاهزاده کوچولو را که رنگش مثل برف پریده بود در هوا به‌آغوش گرفتم.

- این دیگر چه حکایتی است! حالا دیگر با مارها حرف می‌زنی! شال زردش را که مدام به‌گردن داشت باز کردم. به‌شقیقه‌هایش آب زدم و جرعه‌ئی به‌اش نوشاندم. اما حالا دیگر اصلأ جرأت نمی‌کردم ازش چیزی بپرسم. با وقار به‌من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرنده‌ئی می‌زند که تیر خورده است و دارد می‌میرد.

گفت: - از این که کم و کسرِ لوازم ماشینت را پیدا کردی خوشحالم. حالا می‌توانی برگردی خانه‌ات...

- تو از کجا فهمیدی؟

درست همان دَم لب واکرده بودم که بش خبر بدهم علیرغم همهٔ نومیدی‌ها در کارم موفق شده‌ام!

به‌سؤال من هیچ جوابی نداد امّا گفت: - من هم امروز برمی‌گردم به‌خانه‌ام...

و بعد، غمزده در آمد که: - گیرم راه من خیلی دورتر است... خیلی سخت‌تر است...

حس می‌کردم اتفاق فوق‌العاده‌ئی دارد می‌افتد. گرفتمش تو بغلم. عینهو یک بچهٔ کوچولو. با وجود این به‌نظرم می‌آمد که او دارد به‌گردابی فرو می‌رود و برای نگه داشتنش از من کاری بر نمی‌آید...

نگاه متینش در دور دست‌های دور راه کشیده بود.

گفت: -بَرّه‌ات را دارم. آن جعبه را هم برای بَرّه دارم. پوزه‌بنده را هم دارم.

و با دلِ گرفته لبخندی زد.

مدت درازی صبر کردم. حس کردم کم کمک تنش دوباره دارد گرم می‌شود.

- آقا کوچولوی، من وحشت کردی...

- امشب خیلی خیلی بیش‌تر وحشت خواهم کرد.

دوباره از احساس واقعه‌ئی جبران‌ناپذیر یخ زدم. حتی این فکر که دیگر هیچ وقت غش‌غشِ خندهٔ او را نخواهم شنید برایم تحمل‌ناپذیر بود. خندهٔ او برای من به‌چشمه‌ئی در دل کویر می‌مانست.

- کوچولوئک من، دلم می‌خواهد باز هم غش‌غشِ خنده‌ات را بشنوم.

امّا به‌ام گفت: - امشب درست می‌شود یک سال و اخترکم درست بالای همان نقطه‌ئی می‌رسد که پارسال به‌زمین آمدم.

- کوچولوئک، این قضیهٔ مار و میعاد و ستاره، یک خواب آشفته بیش‌تر نیست. مگر نه؟

جوابی به‌سؤال من نداد، امّا گفت: - چیزی که مهم است با چشم سر دیده نمی‌شود.

-مسلَم است.

- در مورد گل هم همین طور است. اگر گلی را که در یک ستارهٔ دیگر است دوست داشته باشی، شب، تماشای آسمان لطفی پیدا می‌کند. همهٔ ستاره‌ها غرق گل می‌شوند.

- مسلم است...

- در مورد آب هم همین طور است. آبی که تو به‌من دادی، به‌خاطر قرقره و ریسمان درست به‌یک موسیقی می‌مانست... یادت که هست... چه خوب بود.

- مسلم است.

- شب به‌شب ستاره‌ها را نگاه می‌کنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. امّا چه بهتر! آن هم برای تو می‌شود یکی از ستاره‌ها، و آن وقت تو دوست می‌داری که همهٔ ستاره‌ها را تماشا کنی... همه‌شان دوست‌های تو می‌شوند... راستی می‌خواهم هدیه‌ئی بِت بدهم...

و دوباره خندید.

- آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشق شنیدن این خنده‌ام!

- هدیهٔ من هم درست همین است... درست مثل موردِ آب.

- چی می‌خواهی بگوئی؟

- مَردم ستاره‌هائی دارند که یکجور نیستند. برای بعضی‌ها که به‌سفر می‌روند، ستاره‌ها راهنما هستند. برای بعضی دیگر فقط یک مشت روشنائیِ سوسو زنند. برای بعضی‌ها که اهل دانشند هر ستاره معمائی است. برای آن تاجر پیشهٔ من، طلا بودند. امّا این ستاره‌ها، همه‌شان زبان به‌کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی، ستاره‌هائی خواهی داشت که دیارالبشری مثلش را ندارد.

- چی می‌خواهی بگوئی؟

- نه این که من تو یکی از ستاره‌ها هستم؟ نه این که من تو یکی از آن‌ها می‌خندم؟... خُب، هر شب که به‌آسمان نگاه کنی برایت مثل این خواهد بود که همهٔ ستاره‌ها می‌خندند. پس تو ستاره‌هائی خواهی داشت که بلدند بخندند!

و باز خندید

- و خاطرت که تسلّا پیداکرد (بالاخره آدمیزاد یک جوری تسلّا پیدا می‌کند)از آشنائی با من خوشحال می‌شوی. دوست همیشگی من باقی می‌مانی و هوس می‌کنی با من بخندی، و پاره‌ئی وقت‌ها همین جوری، برای تفریح، پنجرهٔ اتاقت را وا می‌کنی... و دوستانت از این که می‌بینند تو به‌آسمان نگاه می‌کنی و می‌خندی حسابی تعجب می‌کنند. آن وقت تو به‌شان می‌گوئی: «آره، ستاره‌ها همیشه مرا به‌خنده می‌اندازند!» و آن‌ها هم یقین‌شان می‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌ای. می‌بینی چه کلک حسابی به‌ات زده‌ام...

و باز زد زیر خنده

- به‌آن می‌ماند که جای ستاره یک مشت زنگوله که بلدند بخندند بِت داده باشم...

دوباره خندید و بعد حالتی جدّی به‌خود گرفت:

- می‌دانی؟... امشب تو نمی‌خواهد بیائی آنجا.

- نه، من تنهات نمی‌گذارم.

- ظاهر آدمی را پیدا می‌کنم که دارد درد می‌کشد... یک خُرده هم مثل آدمی می‌شوم که دارد جان می‌کند.روی هم رفته این جوری‌ها است. نیا که این را نبینی. چه زحمتی است بیخود؟

- تنهات نمی‌گذارم.

اندوه زده بود.

- این را بیش‌تر از بابت ماره می‌گویم که، نکند یکهو تو را هم بگزد. مارها خیلی خبیثند. حتی برای خنده هم ممکن است آدم را نیش بزنند.

- تنهات نمی‌گذارم.

منتها، یک چیز باعث خاطر جمعیش شد:

- گرچه، بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند.

شب، متوجه راه افتادنش نشدم. بی‌سر و صدا گریخت. وقتی خودم را به‌اش رساندم با قبافهٔ مصمم و قدم‌های محکم پیش می‌رفت. همین قدر گفت: - اُو، اینجائی؟

و دستم را گرفت.

امّا باز بی‌قرار شد و گفت: -اشتباه کردی. رنج می‌بری. گرچه حقیقت این نیست، امّا ظاهر یک مُرده را پیدا می‌کنم.

من ساکت ماندم.

- تو خودت درک می‌کنی این را. راه خیلی دور است. نمی‌توانم این جسم را با خودم ببرم. خیلی سنگین است.

من ساکت ماندم.

- گیرم عین پوستِ کهنه‌ئی می‌شود که دورش انداخته باشند. پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟

من ساکت ماندم.

کمی دلسرد شد امّا بازهم سعی کرد:

- خیلی بامزّه می‌شود. نه؟ من هم به‌ستاره‌ها نگاه می‌کنم. همه‌شان به‌صورت چاه‌هائی درمی‌آیند با قرقره‌های زنگ زده. همهٔ ستاره‌ها بِم آب می‌دهند بخورم...

من ساکت ماندم.

- خیلی بامزّه می‌شود. نه؟ تو صاحب هزار کُرور زنگوله می‌شوی، من صاحب هزار کرور فوّاره...

او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه می‌کرد...

- خُب، همین جاست. بگذار چند قدم خودم تنها بروم.

و گرفت نشست، چرا که می‌ترسید.

- می‌دانی؟... گُلم را می‌گویم... آخر من مسؤولشم. تازه، چه قدر هم ضعیف است و چه قدر هم ساده و بی‌شیله پیله. برای آن که جلو همهٔ عالم از خودش دفاع کند همه‌اش چی دارد؟ چهارتا خارِ پِرپِرک!

من هم گرفتم نشستم. دیگر نمی‌توانستم سرپا بند بشوم.

گفت: - همین... همه‌اش همین و بس...

بازهم کمی دودلی نشان داد، امّا بالاخره پاشد و قدمی به‌جلو رفت. من قادر به‌حرکت نبودم.

کنار قوزک پایش جرقهٔ زردی جَست و... فقط همین! - یک دم بی‌حرکت ماند. فریادی نزد. مثل درختی که بیفتد، آرام آرام به‌زمین افتاد، که با وجود شن، آن هم صدائی ایجاد نکرد.

۲۷

شش سال گذشته است و من هنوز در باب این قضیه جائی لب تر نکرده‌ام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده می‌دیدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم امّا به‌آن‌ها می‌گفتم اثر خستگی است.

حالا کمی تسلای خاطر پیدا کرده‌ام. یعنی نه کاملأ... امّا این را خوب می‌دانم که او به‌اخترکش برگشته است؛ چون، آفتاب که زد، پیکرش را پیدا نکردم. پیکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد... و شب‌ها دوست دارم به‌ستاره‌ها گوش بدهم. عینهو هزار کُرور زنگوله‌اند.

امّا موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت به‌پوزه‌بندی که برای شاهزاده کوچولو کشیدم قیش چرمی اضافه کردم و او ممکن نیست بتواند آن را به‌پوزهٔ برّه ببندد. این است که از خودم می‌پرسم: «یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ ای بسا برّه گُل را چریده باشد...»

گاه به‌خودم می‌گویم: «حتمأ نه. شاهزاده کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشه‌ئی می‌گذارد و مراقب برّه‌اش هم هست...» - آن وقت است که شاد می‌شوم و ستاره‌ها همه به‌شیرینی می‌خندند.

گاه به‌خودم می‌گویم: «همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد! آمدیم و یک شب حباب شیشه‌ئی یادش رفت، یا بَرّه شبْ نصفِ شبی بی‌سر و صدا از جعبه بیرون آمد...» - آن وقت است که زنگوله‌ها همه تبدیل به‌اشک می‌شوند!...

یک راز بسیار بسیار بزرگ این جا هست. برای شما هم که شاهزاده کوچولو را دوست دارید، مثل من، هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که در فلان نقطه‌ئی که نمی‌دانیم، فلان برّه‌ئی که نمی‌شناسیم، گل سرخی را چریده با نچریده...

خُب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَره گل را چریده یا نچریده؟» - و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید...

و محال است که آدمْ بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!

در نظر من، این، زیباترین و حزن انگیزترین منظرهٔ عالم است. این همان منظرهٔ دو صفحه پیش است، گیرم آن را دوباره کشیده‌ام که بهتر نشان‌تان بدهم. ظهور شاهزاده کوچولو بر زمین، در این جا بود؛ و بعد، در همین جا بود که ناپدید شد. آن قدر به‌دقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید اگر روزی در آفریقا به‌کویر صحرا سفر کردید حتمأ آن را خواهید شناخت. و اگر پا داد و گذارتان به‌آنجا افتاد به‌التماس ازتان می‌خواهم که عجله به‌خرج ندهید و، درست زیر ستاره، چند لحظه توقف کنید. آن وقت اگر بچه‌ئی به‌طرف‌تان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلائی بود، اگر وقتی ازش سؤالی شد جوابی نداد، لابد حدس می‌زنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم: بی‌درنگ بردارید به‌من بنویسید که او برگشته.