زنده باد رفقا

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۱


کارلوس آرتورو تروکه، اهل کلمبیا، در سال ۱۹۲۷ متولد شده است. این قصه نویس با استعداد از سال ۱۹۶۰ به‌‌بعد شهرت یافته است و به‌‌عنوان داستانگوی ماجراهای جنگ‌های پارتیزانی در دشت، که بعد از سال‌های ۱۹۵۰ در جلگه‌های شرقی کلمبیا آغاز شده، بلند آوازه است. داستان کوتاه «زنده باد رفقا» که در این جا می‌آوریم در مجموعهٔ «بهترین داستان‌های کوتاه کلمبیا» که چند سال پیش چاپ شد جای گرفته است. تصویری حسّاس و عاطفی از نبردهای چریکی در امریکای لاتین.




ماجرای دشواری را از سر گذرانده‌ایم در موریچال گرانده[۱] یک دسته گشتی دولتی را غافلگیر کردیم و راه عقب‌نشینیش را بریدیم. پنج نفر از دست دادیم و یک نفر مجروح را هم با خودمان می‌کشانیم و معمولاً هر وقت که می‌توانستیم، مردگان‌مان را هم با خود می‌بردیم، اما این بار جرات نمی‌کنیم چنین کاری بکنیم، از آن بیم داریم که یکی از فراری‌ها، با استفاده از تاریکی، اهل دهکده را خبر کرده باشد. ما در حال گریز هستیم، آمادهٔ جنگ نیستیم. مجروحی همراه‌مان است.

تند می‌تازیم تا در سپیده دم به‌‌کماندوهای آئی آلای سیاه بپیوندیم.

گروه ما که گاه به‌‌صد نفر می‌رسید حالا به‌‌بیست نفر کاهش یافته است و ما با موافقت همگان بر آن شده‌ایم که برویم و صفوف چریک‌های «سیاه» حیله‌گر را فشرده‌تر کنیم.

هنگام راه‌پیمایی هیچ کس حرف نمی‌زند، اما گمان می‌کنم که ما همه به‌‌جنگل‌های نارگیل و رفقای از پای درآمده‌مان می‌اندیشیم. دردی که حس می‌کنیم، همان دردی است که هنگام اعطای نشان‌های نظامی احساس می‌شود.

از برابر دیدگانم، خاطرات زندگی پر‌خوف و خطری که بایستی من هم در آن شرکت می‌داشتم به‌‌سرعت می‌گذرد:

«لابرده، اوسوریو، دیاس، گامبوآ، ریباس و بسیاری دیگر که با مردمک‌های آرام به‌درون شب‌های بی‌ستاره، به‌درون تاریک فروافتاده‌اند... شما می‌دانید که هر روز نام‌تان را یاد می‌کنیم و دهان‌های خاموش شما به‌یاری تفنگ‌های پرغریو ما آزاد خواهد شد.»

- می‌شنوید؟ سروان لابرده؟

- گوش می‌کنید، ستوان گامبوآ؟

ژنرال اوسوریو ! ژنرال صدستاره! ما این زمان می‌رویم که به‌‌آئی‌آلای لب کلفت بپیوندیم. شب است و یگانه صدائی که به‌‌گوش می‌رسد از سم اسب‌هائی است که دشت را می‌کوبند.

سکوت. نوای گیتار کوچک دوست‌مان ریوس شنیده نمی‌شود و دیاس وقتی ندارد که صرف یک بامبوکو[۲]ئی دیگر کند. فلوریتو زخمی است: او پشت سر من روی اسب افتاده و من اسبش را یدک می‌کشم.

آن مرد دیگر، ژنرال، سخت با شهامت است... در تمام طول راه یک بار هم صدای شکوه‌اش را نشنیدم.

ژنرال، به‌‌خاطر می‌آورم فردای روزی که در خلال هجوم به‌‌ال انکانتو قلع و قمع شدیم، همین که تلفات شماره شد، مرا صدا کردید:

- دانشجو!

- بله ژنرال؟

شما در برابر من مردد ماندید، بعد دستتان را به‌‌پشتم گذاشتید و گفتید:

- دانشجو، می‌خواستم چیزی به‌ات بگویم... می‌دانی که کار ما ساخته است؟...

- بله ژنرال، می‌دانم...

شما ادامه دادید:

- چه بهتر! می‌خواستم... به‌‌تو فرمان بدهم که...

وقتی دیدم تردید نشان می‌دهید حدس زدم آدمی نیستید که بتوانید در پرده حرف بزنید و ضمناً چیز دشواری هم از من می‌خواهید. لحن فرماندهی‌تان درهم شکسته شده بود و من صدای مردانه شما را، لحن آن روستائی شجاع را، صدائی را که فاجعه از شما بازستانده بود، شنیدم، شما با بازگشت به‌‌قلب راستین‌تان به‌من می‌گفتید:

- می‌بینید؟... راستش... لعنت بر این...حتی نمی‌دانم چه بگویم. وقتی آدمیزاد حسابی ابله باشد این طور می‌شود... می‌بینید؟... چرا حالا جان خودت را از معرکه در نمی‌بری؟ پسرم، این کار تو نیست. تو این جا چه کار می‌کنی؟ هیچ. حالا که ما داریم نابود می‌شویم تو جان خودت را بردار و برو، برو تا روزی همهٔ بلاهائی را که سر ما آمده تعریف کنی.

ژنرال! آدم دیگری در شما ظاهر شده بود، آدمی سوای آن مرد خشک، آتشین مزاج و بدون لبخند و بسیار شبیه جانواران وحشی، که قبلاً می‌شناختم. به‌‌ستیزهٔ هولناک این دو موجود که در یک کالبد زندگی می‌کردند و بر سر خنده‌ها و دشنام‌ها می‌جنگیدند فکر می‌کردم، به‌این نبرد بی‌پایان بین انسانی که هست و انسانی که باید باشد می‌اندیشیدم.

و نیز به‌‌صدای دیگری می‌اندیشیدم، به‌‌صدایی قوی و مهیب که بر اثر خشم درهم شکسته است، صدائی که برای‌مان نقل می‌کرد چگونه در آنتیوکیا پسرش را کشته‌اند. صدا همواره حرف‌هایش را چنین به‌پایان می‌رساند:

- این طور بود، او را کشتند و مادرش از غصه مرد و این جا هستم تا با این تفنگ دمار از روزگار آن‌ها درآورم.

و این صدا مکثی می‌کرد تا با اشاره به‌من بیفزاید:

- پسرم مثل این بود: باریک و چابک، مثل این، مثل دانشجو...

آن‌ وقت سکوت حکمفرما می‌شد و هر کس به‌‌قلب خود می‌پرداخت تا نگذارد زخم‌ها جوش بخورد. برای اینکه زخم‌ها را دست کاری کند و آن‌ها را به‌سوزش بیندازد تا دلیلی روشن و دردناک برای زیستن داشته باشد.

ژنرال، آن بار من نرفتم. و هنوز هم جزو گروه هستم و به‌سوی شرق راه می‌پیمایم تا در دل گسترده و مغرور دشت فرود آیم.

بدون دیگران کجا می‌توانم باشم؟ آن روز از شما فرمان نبردم، اکنون از شما طلب عفو می‌کنم. نتوانستم این کار را بکنم و نمی‌خواستم بکنم. به‌‌همهٔ رفقا می‌اندیشیدم، به‌‌فلوریتو می‌اندیشیدم که اگر به‌اش خواندن می‌آموختم حس می‌کرد سعادتمند است. به‌‌همهٔ رفقائی می‌اندیشیدم که می‌جنگند، جنگیده‌اند، و بدون درد، بدون غم در کنارم به‌‌خاک افتاده‌اند.

در برابرم، صورت پهن فلوریتو را می‌دیدم که بَم التماس می‌کرد:

- دانشجو، به‌‌من خواندن یاد بده!

با سماجت تکرار می‌کرد:

- به‌‌من خواندن یاد بده!

به‌اش قول دادم: یادت می‌دهم. امّا سمج نگذاشت که به‌قول خودم وفا کنم. اکنون هم اوست که پشت سر من بر زین اسبی پارشده، گلوله‌ئی از پیکرش گذشته و مانند سنگ لوحی که او در خلال حمله به‌‌لاس پیداراس ربوده بود درهم شکسته است. وقتی سرو کله‌اش با آن سنگ لوح نمایان شد توضیح داد که آن را در دهکده‌ئی یافته است که ما پس از درهم شکستن مقاومت سرسختانه مدافعانش ویران کرده بودیم.

وقتی به‌من نشانش می‌داد به‌‌عنوان عذرخواهی گفت:

- برای این آوردم که دانشجو روی آن به‌من درس بدهد.

از آن روز به‌بعد، در لحظات سکونی که گیرودار نبرد برایمان باقی می‌گذاشت به‌او خواندن و نوشتن می‌آموختم. این لحظه‌ها به‌قدری کوتاه بود که او به‌زحمت توانسته بود الفبا را یاد بگیرد. هرگز فرصت نیافت یک عبارت کامل را روان بخواند.

ژنرال، این است کسی که من به‌همراه می‌برم و چه کسی می‌داند که آیا خواهد توانست که...

باران شروع شده است. باران ریزکندی که بر چهرهٔ ما می‌ریزد و همراه باد سردی است که حتی تا اعماق وجودمان، جایی که فقدان یاران غایب رنجورش کرده، نفوذ می‌کند.

راه‌پیمائی دشواری است.

اندک اندک دشت و سبزی عظیم را پشت سر می‌گذاریم و به‌انبوه نهال‌های کوتاه می‌رسیم که گاه، زمانی که به‌پاها نمی‌پیچند، به‌قنداق ماوزر می‌چسبند.

از دور صدای جریان آب شنیده می‌شود. بوی خاک باران‌ خورده پره‌های بینی‌مان را می‌نوازد. بوی منطقه‌ئی خنک، رودی گشوده در برابر منخرین اسب‌هائی که بی‌صبرانه علف مرطوب را لگدمال می‌کنند.

در گدار بوئل تاره دوندا توقف می‌کنیم و به‌‌اسب‌ها آب می‌دهیم. این جا و آن جا کبریتی زده می‌شود و شبتاب‌های سرخ سیگارها روشنائی‌های زودگذری است.

فلوریتو را پائین می‌آوریم و روی زمین می‌خوابانیم: در آن حال که مجروح را معاینه می‌کنم صدای مردی از اهالی دشت با لهجهٔ خورپو[۳] به‌من می‌گوید:

- این فلوریتو رفتنی است، خیال نمی‌کنم که این بابا را هیچ‌ کس بتواند دوباره سرپا بلند کند، البته امیدوارم این طور نباشد...

با شخشم دور می‌شوم و کبریتی می‌زنم.

روی فلوریتو خم می‌شوم و سینه‌ئی پرخون، دهانی نیمه‌ باز و بازوانی بی‌حرکت می‌بینم. چشم‌هایش بسته است.

موقعی که پلک می‌گشاد و مرا به‌جا می‌آورد، با رنج فراوان می‌گوید:

- دانشجو، هنوز نه!

متوجه می‌شوم که می‌خواهد چه چیز را به‌من بفهماند. صدایش طنین کلام نپختهٔ یانه‌رو[۴]ها را دارد.

- درست است فلوریتو، هنوز نه. تو این دفعه نمی‌میری. می‌فهمی؟

جواب نمی‌دهد. کبریت خاموش می‌شود و من که زانو زده‌ام نبض او را می‌گیرم. دیگران می‌آیند که از او خبر بگیرند و برای این که چهره‌اش را ببینند کبریت می‌زنند.

برایش تکرار می‌کنند:

- فکرش را بکن، تو نمی‌میری!

اما اطمینان دارم هر کدام بی‌اختیار در دل فریاد می‌زنند:

- او مردنی است.

یکی از آن‌ها می‌آید و به‌من خبر می‌دهد که باره‌را، مردی که جانشین ژنرال اوسوریو شده است می‌خواهد مرا ببیند.

دست فلوریتو را رها می‌کنم و به‌محلی که باره‌را در آن مستقر شده، هدایت می‌شوم.

وقتی می‌رسم، می‌گوید:

- بنشین دانشجو.

کنارش می‌نشینم.

باره‌را دراز می‌کشد و من حدس می‌زنم که می‌خواهد تصمیمی بگیرد، چون طبق معمول این گونه موارد، رو به‌‌آسمان می‌کند. شروع می‌کند به‌‌حرف زدن:

- از بابت آن چه به‌سر فلوریتو آمده خیلی متاسفم، و برای دیگران خیلی بیشتر... تو دیگر نباید همراه ما بیایی... همان طور که مرحوم ژنرال اوسوریو، که روحش غریق رحمت باد، می‌گفت بالاخره یک روز جسد ترا هم در یک جنگل نارگیل می‌گذارند و می‌روند، یا مثل فلوریتو پشت اسبی می‌اندازند. برای ماها علی‌السویه است. حتی چه بهتر که کشته بشویم: آن طوری راحت‌تریم. اگر آدم چیزی نداشته باشد زندگی به‌چه درد می‌خورد. بعد از عبور این حرامزاده‌ها هم معمولاً چیزی باقی نمی‌ماند. به‌اوسوریو نگاه کن، او حالا راحتِ راحت است. می‌خواستی بدون زن و پسرش چه کند؟ برای همهٔ ما این طور است: ما مثل برگ‌هائی هستیم که باد از شاخه می‌کَنَد، و دیگر برگشتی هم نداریم. امّا تو بچه‌ئی هستی که جنگ بازی می‌کنی، مثل یک سرگرمی. حالا فقط فکر کن که دیگر به‌‌اندازهٔ کافی بازی کرده‌ئی و خسته شده‌ئی. قبول داری؟... پول لازم را هم برای این که بتوانی به‌خانه‌ات برسی جمع کرده‌ایم. خوب؟

بعد صدایش را می‌آورد پایین و با اندوه ادامه می‌دهد:

- وقتی رسیدی مادر پیرت را ببوس. به‌اش بگو تو را پس فرستاده‌ایم. قبول؟

جرأت نمی‌کنم حرف بزنم. به‌ته‌سیگاری که باره‌را می‌کشد نگاه می‌کنم که چطور می‌رود و می‌آید. وقتی سیگار‌ به‌دهان می‌گذارد شعله پرفروغ می‌شود و آن وقت می‌توانم چهره‌اش را با خطوط آشکارش ببینم، و نیز دماغ خمیده‌اش را که به‌منقار پرنده‌ئی شکاری می‌ماند.

ژنرال باره‌را چهرهٔ زیبایی دارد. به‌زحمت از آن طرح مبهمی را تشخیص می‌دهم ولی آن را در ذهن خود تکمیل می‌کنم می‌دانم که روی پیشانی‌اش باید موهائی پیچ پیچ باشد و در وسط سه چین افقی عمیق مثل شیارهای دشت.

به‌دست‌هایش می‌اندیشم که وقتی ماشه را می‌چکاند تفنگ را چنان محکم نگاه می‌دارد که کمترین تکانی نمی‌خورد. به‌دست‌هائی به‌هم پیوسته و چهره‌ئی زیبا که غروری یکسان دارند و شانه به‌شانه در کنار من جنگیده‌اند می‌اندیشم و مصممانه بانگ برمی‌دارم:

- هرچه پیش آید... من با شما می‌آیم، هرچه بادا باد.

باره‌را قد راست می‌کند، و من نفس گرمش را کاملا نزدیک احساس می‌کنم:

- دیوانگی نکن. بهتر است به‌حرف من گوش کنی پسرم، دشت برای تو ساخته نشده. دشت مغرور است و مثل زنی به‌تو می‌چسبد، ترا می‌گیرد و وقتی بخواهی ولش کنی... هلپ... می‌بینی که کاملاً اسیر او هستی.

دوباره می‌گویم:

- نه. نه. من همراه گروه، دنبال آئی‌آلا می‌آیم.

- در این‌ صورت به‌‌خودت مربوط است، دانشجو... به‌هرحال...

مجبور شد بی‌آن که حرفش را تمام کند حرکت کند و دور شود. اندکی بعد صدای فرمانی خشک را برای ادامهٔ راه‌پیمائی می‌شنوم.

بار دیگر مجروح را سوار می‌کنیم. چون مردها برخانهٔ زین جای می‌گیرند ساز و برگ اسب‌ها به‌صدا در می‌آید و دیری نمی‌پاید که غرش جریان آب به‌گوش می‌رسد.

پس گذار از رودخانه به‌قلمروی که آئی آلا در اختیار دارد پا می‌نهیم.

امیدواریم یکی از گشتی‌های او سر راه‌مان پیدا شود. یکی از افراد ما مأمور بوده که جلوجلو تماس بگیرد. آن‌ها باید رد اسب‌های ما را گرفته باشند. می‌گویند آئی آلا قادر است صدای سُم اسبی را از پانزده کیلومتری بشنود. دشت، این پهنهٔ صاف و دشوار و پیچیده، قلمرو او است. «سیاه» این را می‌داند، به‌دشت می‌چسبد، وجب به‌وجب از آن دفاع می‌کند. بدون اجازهٔ او کسی به‌دشت قدم نمی‌گذارد. دولت او را راهزن می‌خواند و دسته‌های کوچکی از سربازها و دانشجویان افسری «مدرسهٔ موسو» را به‌‌سراغش می‌فرستد تا اسباب تفریح یاغی سیاه بشوند. .ژنرال آئی آلا می‌خندد. می‌خندد و با نوعی هزل وحشیانه اونیفورم‌های خونالود را برای دولت پس می‌فرستد. وقتی هم لازم باشد بعضی از آن‌ها را برای استتار افرادش نگه می‌دارد. بیهوده نیست که اسم او را «پلنگ دشت» گذاشته‌اند. توقف می‌کنیم. در تاریکی از یکی از کنار دستی‌ها می‌پرسم:

- چی شده؟

جواب می‌دهد:

- نمی‌دانم. نوری دیدم که روشن و خاموش شد اما نمی‌دانم چیست. مثل این که علامت باشد.

- کجا دیدیش؟

- آن طرف. یک لحظه خاموش و روشن شد.

پس از مکثی ادامه می‌دهد:

- دوباره روشن شد... نگاه کن...

نگاه می‌کنم و می‌یابم. در سمت مشرق است. روشنائی با تناوبی عمدی آشکار و خاموش می‌شود. علائم آلائی آلا است. دارد پیام می‌دهد که اردوگاه پانزده کیلومتر دورتر است و راهنمائی به‌استقبال ما خواهند فرستاد. باید منتظر بمانیم.

غرغرکنان به‌بغل دستیم می‌گویم:

- ابله! این‌ها علائم آئی‌آلا است. چطور معنایش را نمی‌فهمی؟

باره‌را فریاد می‌زند:

- بی‌حرف! اسلحه‌تان را آماده کنید، شاید تله‌ای باشد.

پیاده می‌شویم و سر و صدای تفنگ‌هائی که سردست می‌آوریم به‌وضوح به‌یکدیگر پاسخ می‌دهد.

یک ربع ساعت با اعصاب تحریک شده انتظار می‌کشیم. همان وضع برقرار است. کسی آهسته به‌کنارم می‌لغزد.

- صدای تاخت اسبی می‌شنوم. تو هم می‌شنوی؟

نه، چیزی نمی‌شنوم.

گوش می‌کنم: هیچ. خیلی آهسته می‌گویم:

- چیزی نمی‌شنوم.

به‌ام اطمینان می‌دهد:

- اما من خوب می‌شنوم. خیلی خوب.

در زندگی خیلی ترسیده‌ام. به‌همین دلیل حالا هم ملتفت هستم که دارم می‌ترسم. ترس مهیب، ترس مردن در این ظلمت که پیشاپیش صبح در حرکت است و ترس از آن که دیگر هیچ گاه در تماشای معجزهٔ روزانهٔ زاده شدن صبح حقی نداشته باشم. پولادِ سرد لولهٔ تفنگ را در دست می‌فشارم و به‌طور جدی، استدلالی را که اوسوریو محض شوخی می‌کرد برای خود تکرار می‌کنم:

- خطری که مال ما نیست به‌ما کاری ندارد. خطری که به‌ما کار دارد، حتی حس هم نمی‌کنیم!

و در این لحظه صدای سم‌هائی را می‌شنوم که چند لحظه پیش رفیقم درباره‌اش حرف می‌زد.

صدائی محکم می‌پرسد:

- کیست؟

با همان لحن جواب داده می‌شود:

-انقلاب!

بلافاصله ترس‌هایم می‌ریزد. تفنگ را به‌ضامن می‌کنم و سوار اسب می‌شوم. بار دیگر صدای به‌هم خوردن پولاد و خش خش تسمه‌ها برمی‌خیزد. راه‌پیمائی ادامه می‌یابد.

خود آئی‌آلا ما را در کلبه‌ئی بدون کف‌پوش که از یک فانوس جنگی روشنی می‌گیرد می‌پذیرد. مردی بلندبالا است ولی تصوری از نیرومندی القا نمی‌کند. بازوانش دراز و باریک است و رگ‌هائی برجسته دارد. صورتش هم باریک و استخوانی است، با رنگ سیاه خاکستری، رنگ چهره‌ئی بیمار. امّا بیش از توان یک بیمار می‌خندد. و به‌تدریج که باره‌را ما را یکی‌یکی جلو می‌کشد تا معرفی کند «سیاه» دست به‌شوخی می‌گذارد.

وقتی نوبت به‌من می‌رسد باره‌را می‌گوید:

- این دانشجو است.

من نظامی وار در برابرش به‌حالت خبردار می‌ایستم.

خندهٔ کودکانه‌اش را از سر می‌گیرد، و بی‌آن که آن را ببرّد فریاد می‌زند:

- دست بردار بچه، دست بردار! این اداها برای بچه‌های بابا لائور آنو خوب است نه برای ما...

خنده را قطع می‌کند و می‌پرسد:

- چرا اسمش را دانشجو گذاشته‌اید؟

باره‌را به‌‌جای من جواب می‌دهد:

- داشت تحصیل دکتری می‌کرد. وقتی جشن شروع شد از آن جا جیم شد، و حالا این جا است.

آئی‌آلا' بار دیگر می‌زند زیر خنده، بعد خیلی جاده و به‌آوای بلند می‌گوید:

- او این جا خیلی به‌دردمان می‌خورد. می‌تواند از زخمی‌ها و مریض‌ها مراقبت کند. ما از بی‌دکتری بیشتر آدم از دست می‌دهیم تا از گلولهٔ حریف. اگر دکتر داشتیم خیلی‌ها ممکن بود نجات پیدا کنند اما خیلی کم اتفاق می‌افتد که پوست به‌خودی خود معالجه شود. ضمنا اگر زخمی داشته باشید می‌توانید همین جا بگذارید. این تنها کلبه‌ای است که روشنائی دارد.

و به‌‌راه می‌افتد.

باره‌را دستور می‌دهد فلوریتو را بیاورند. او را روی بستری از کاه که همان لحظه روبراه شده می‌خوابانیم. مرد مجروح چشم‌های زیبایش را باز می‌کند و می‌گوید:

- حالا، دانشجو، حالا...

می‌گویم:

- حالا چی؟

جواب می‌دهد:

- حالا دانشجو،... سنگ لوح

و ضمن آن که بهباره‌را نگاه می‌کند می‌گوید:

- ژنرال، دیگر کار من ساخته است.

و من به‌سوی باره‌را، یگانه کسی که از ماجرا آگاه است، نگاه می‌کنم و می‌بینم که او سرش را پایین می‌اندازد و نگاهش را می‌دزدد. افراد کنجکاو آئی‌آلا اندک‌اندک کلبه را پر کرده‌اند. وقتی یکی از افراد چیزی می‌شنود که معنایش را درک نمی‌کند می‌پرسد:

- چی می‌خواهد؟

وقت ندارم جواب بدهم. سؤال او را بدون پاسخ می‌گذارم و از کلبه بیرون می‌روم. وقتی برمی‌گردم لوح را همراه آورده‌ام. آن را در روشنائی قرار می‌دهم و خیلی بزرگ می‌نویسم: «زنده باد رفقا»...

سپس مجروح را می‌نشانم و وادارش می‌کنم عبارت نوشته شده را چندین بار پشت سرهم هجی کند، تا آن که می‌شنوم به‌وضوح می‌گوید:

- زنده باد رفقا!

آنگاه خسته سکوت می‌کند، سرش روی بستر به‌یک‌سو خم شده است. با پلک‌های نیم باز، با لحنی آمیخته به‌رؤیا و شادی، مثل این که رنجی نمی‌برد، مثل این که حساسیتش را نسبت به‌درد از دست داده باشد به‌صدای بلند می‌گوید:

- «زنده باد رفقا...» عالی است دانشجو! «زنده باد رفقا»... اگر معالجه می‌شدم در تمام روزهای این زندگی سگی این جمله را تکرار می‌کردم... می‌شنوی دانشجو؟

بی‌حرکت می‌ماند. از چشم‌های بسته‌اش دو قطره اشک جاری است. به‌نظر می‌رسد که خوابیده است، اما نخوابیده. باز هم یک حرکت خفیف بازو. سپس هیچ. این بار خوابیده، دیگر بیدار نمی‌شود.

قطره‌ای نیمگرم در طول گونه‌هایم فرو می‌غلتد. من نیز بی‌آن که خود متوجه باشم گریسته‌ام. اما چون پس از مدت‌های دراز گریه کرده‌ام، خودم را انسان‌تر حسّ می‌کنم. بازگشت چیزی را احساس می‌کنم که خیال می‌کردم مدت درازی پیش از این در من مرده است. این باید همان باشد، که همان شبی که اوسوریو از من خواسته بود چریک‌ها را ترک گویم، این احساس را شناخته بودم: بازگشت به‌خویش پس از تأخیر بسیار، مثل جبران این دوگانگی: انسان و راهش.

وقتی از کلبه بیرون می‌آیم به‌طرف مشرق رو می‌کنم، به‌سوی نخستین خط سپید و چون شیر غلیظ، به‌سوی خط سپیده. آن گاه می‌شتابم و چشمان فلوریتو را می‌گشایم تا مردمک‌هایش، همان‌گونه که اکنون مردمک‌های ما می‌دانند، بدانند که صبح در آستانهٔ دمیدن است.

ترجمه قاسم صنعوی


پاورقی‌ها

  1. ^  جائی که در آن «موریچ» (نوعی نارگیل) کاشته می‌شود.
  2. ^  رقص و آواز فلکلوریک کلمبیائی.
  3. ^  لهجهٔ ساکنان دشت‌های کلمبیا و ونزوئلا.
  4. ^  ساکنان دشت‌های کلمبیا.
  5. ^  لائوره آندگومس، رئیس‌جمهور کلمبیا در سال‌های ۱۹۵۱-۱۹۵۰