حضرتِ ابراهیم

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۴ صفحه ۱۴۷

ابراهیم٬ پسر ارز٬ نزد مسلمانان و اعراب به‌ابراهیم خلیل و خلیل الله معروف است و نزد قوم یهود به‌ابرام. ـ وی دو پسر داشته است:‌ اسماعیل و اسحاق؛ که اعراب خود را ذرّیهٔ اسماعیل می‌دانند و بنی اسرائیل خود را ذرّیهٔ اسحاق؛ و بدین ترتیب اعراب و یهود در نیای بزرگ خود ابراهیم به‌یکدیگر می‌پیوندند.

عامّه٬ توجیه نوادر اشکال و غرایب اندام‌های پاره‌ئی جانوران را به‌حوادثی ساختگی در زندگی حضرت ابراهیم توسل جسته‌اند.

***

امّا داستان ابراهیم٬ به‌گونه‌ئی که در قصص الانبیا آمده است:

«پدر ابراهیم آزربن‌ناخور بود از نسل سام‌بن‌نوح٬ و کارش بُت‌گری بود٬ و بتخانه در دست او بود٬ و به نزدیک نِمرود مقرّب بود. و نمرود را کَهَنِه گفته بودند که «در این دو سه سال کودکی از مادر جدا شود که زوال ملک تو بر دست او بُوَد»و ـ نمرود بفرمود تا هر کودکی از مادر جدا شدی بکشتندی.

چون ابراهیم بیامد٬ مادرش او را به‌کوه برد و جائی جُست تنگ و تاریک٬ و ابراهیم را آنجا بنهاد و گفت: «باری اگر بمیرد من نبینم!» ـ و برفت. ملک تعالی او را بپرورد در آن غار٬ و نیکو می‌داشت به‌قدرت خویش.

چون یک ماه برآمد مادرش پنهان در آن غار شد٬ شاد شد و تعجب درماند و این حدیث پنهان می‌داشت و هر چند روزی برفتی و بدیدی تا ده ساله شد و آن روزگار برگشت و کشتن کودکام بگذشت. پس پدر را از حال او آگاه کرد. پدر٬ ابراهیم را بدید. ابراهیم پرسید: ـ خداوند من کیست؟

گفت: ـ مادرت.

گفت: ـ خداوند مادرم کیست؟

گفت: ـ منم.

گفت: ـ خداوند تو کیست؟

گفت: ـ نمرود.

گفت: ـ خداوند نمرود کیست؟

پدرش گفت: ـ خاموش که او خداوند همگان است.

ابراهیم گفت: ـ من این نپذیرم!

آزر مادر ابراهیم را گفت: ـ این پسر را اینجا بگذار که اگر به‌شهرش بریم ما را در بلا افکند.

برفتند و چند سال دیگر در آن غار بمان تا روزی اندیشه کرد که «من اینجا چه کنم؟ بروم خدای خود را طلب کنم و به‌خدمت او مشغول شود». ـ بیرون آمد و جهان را بدید و آسمان و زمین را٬ و گفت: ـ بی‌خلاف٬ این را صانعی‌ست که آفریده است.

آن‌گاه به‌شهر آمد و پدر او را نیکو همی داشت و نیز می‌فرمود که: «این بُتان را به‌بازار می‌بر و می‌فروش!». ـ و نیز پدرش به‌بتخانه اندرون بتان کرده بود٬ و او آنجا بودی و هر که به‌عبادت آمدی ابراهیم او را گفتی: ـ‌ این را چرا عبادت می‌کنید که نشاید.

مردمان بیامدند و پدرش را گفتند: ـ پسرت بتان را می‌کنوهد و می‌گوید ایشان را عبادت نشاید کرد٬ و تو همه خلق را بدین می‌خوانی!

پدرش بیامد و گفت: ـ یا ابراهیم! این چه سخنان است؟

گفت: ـ بیزارم من از تو و از این بتان تو!

سه سال ببود و همچنان که رسیدی آن بتان را می‌نکوهیدی. تا پدرش بمرد و به دست عَمَّش ماند که هازر نام داشت. به‌دل خویش اندیشه کرد «چگونه کنم تا بتان را قهر کنم تا مردمان بدانند که این بتان چیزی نه‌اند؟»

وایشان را عیدی بودی که به‌دشت بیرون شدندی و چون بازآمدندی آن بتان را عبادت کردندی. پس آن روز خود را بیمار ساخت و در آن بتخانه رفت٬ تبر برگرفت و همه بتان را پاره‌پاره کرد مگر بت بزرگ‌تر را٬ و آن تبر بر گردن بت بزرگ نهاد و بیرون آمد. چون مردمان به‌بتخانه درآمدند گفتند «این که کرده است؟» و به‌درگاه نمرود شدند که حال چنین افتاده. و گفتند: ـ می‌شنیدیم که این ابراهیم همیشه بتان ما را بد می‌گوید.

نمورد گفت: ـ بیاریدش!

ابراهیم را پرسید: ـ این تو کردی؟

گفت: ـ بلکه این بزرگ‌ترشان کرد. بپرسید تا بگوید!

گفت: ـ تو دانی که ایشام سخن نگویند.

ابراهیم گفت: ـ‌ چگونه پرستید آن را که از او نه منفعت است نه مضرّت؟

نمرود فرمود: ـ بروید و هیزم آرید سوختن ابراهیم را٬ که او را عذاب آتش خواهم کردن!

چهار ماه هیزم گِرد می‌کردند. وابراهیم را بازداشته بودند. آن‌گاه از زندان بیرون آوردند تا به‌آتش افکنند. ابلیس بیامد به‌دشمنی٬ و منجنیق ایشان را آموخت. منجنیق بساختند و در آن منجنیق نهاده بینداختند. چون به‌میان آتش بیارامید ملک تعالی آتش را بر وی سرد گردانید. پس در میان آتش تختی پیدا آمد تا ابراهیم بر آنجا بنشست. حوض آب پیش او پدید آمد و نرگس و ریاحین گِرد بر گِرد تخت او برُست و حلّهٔ بهشت بیاوردند تا بپوشد. و هیچ کس آنجا نتوانست رفتن تا سه روز.

پس نمرود گفت: ـ یا ابراهیم! این را از کجا آوردی و این آتش تو را نسوخت؟

ابراهیم گفت: ـ خدای تعالی مرا نگاه داشت.

گفت: ـ نیکو خدائی است خدای توی! اگر من بگروم مرا بپذیرد؟

وزیران و ندیمان ترسیدند کار و بار و حشمت ایشان برود٬ نمرود را گفتند: ـ چندین سال خداوندی کردی اکنون بندگی کنی؟ این جادوی است که وی بکرده است!

عمِّ ابراهیم گفت: ـ بدانید که جَدّانِ ما آتش پرستیدند؛ و حُرمتِ آن را که از اهل بیتِ ما بُوَد آتش او را نسوزد.

نمرود گفت: ـ یا هازر! چه گونه هلاک کنم او را؟

هازر گفت: ـ بدان که ما هرگز دود نپرستیده‌ایم؛ او را به‌دود هلاک کنیم.

هازر بفرمود‌تا چاهی عظیم بکندند. و آن چاه را پُر کاه کرد٬ و ابراهیم را بربست و در آنجا افکندند و پاره‌ئی آتش در آن کاه زدند. حق تعالی بادی بفرستاد تا از آن آتش پاره‌ئی برگرفت و در ریش هازر افکند و همه ریش هازر بسوخت. و خلق آوازی شنیدند که «ای هازر! اهل بیت تو آتش‌پرست بودند٬ چه گونه است که آتش تو را می‌سوزد؟» ـ پس هم‌چنان بسوخت٬ وبادی در آمد و آن خاکستر بر گرفت و در چشم‌هاس خلق می‌زد٬ و هر که آن هیزم آورده بودند همه نابینا شدند.

چون نمرود فروماند گفت: ـ من با تو برابری نکنم لیکن با خدای تو حرب کنم. اگر او خدای آسمان است من خدای زمینم و مرا سپاه است و زمین مراست و اهل زمین قوی‌ترند. من خود به‌حرب خدای تو روم!

آن گاه بفرمود تا تابوتی ساختند به‌چهار گوشه٬ بندهاش از زر ودارآفرین‌های او از مروارید؛ و چهار کرکس قوی بیاوردند و هفت شبانروز گرسنه بداشتند٬ پس چهار مسلوخ نیکو از چهار گوشهٔ تخت بیاویختند و آن چهار کرکس را از چهار گوشهٔ تخت بربستند تا آن کرکسان بدان گوشت می‌نگریستند و آهنگ گوشت می‌کردند و تابوت را برداشتند. ونمرود با وزیر د بابوت نشسته بود با تیر و کمان. چون تابوت به‌هوا بر رفت٬ چندان برآمدند که جهان به‌چشم ایشان چون کلوخی می‌دیدند وچون پاره‌ئی دیگر برآمدند٬ چون دودی. نمرود گفت: ـ‌ اکنون به‌جایگاه رسیدیم. دست پیش کنیم تاخدای ابراهیم بر ما حیله نکند.

تیر به کمان نهاد و برانداخت. حق تعالی جبرئیل را بفرستاد تاآن تیر را به‌دریا برد و به‌شکم ماهی در زد تا خون‌آلود شد٬ آن گاه تیر خونالود باز آمد و در تابوت افتاد. نمرود بازآمد و خلق را گفت: خدای آسمان را بکشتم!

و تیرِ خونالود بنمود. ایشان راست پنداشتند و همه کافر شدند.

ابراهیم با نمرود گفت: ـ مسلمان شو٬ که تو می‌دانی که آن چه می‌گوئی و می‌کنی دروغ است!

گفت: ـ اگر دروغ می‌گویم و او را نکشتم وسپاه پیش من نفرستاد٬ گو بفرست!

جبرئیل آمد و گفت: ـ یا ابراهیم! نمرود را بگوی سپاه ساخته کن که خداوند من سپاه می‌فرستد٬ ضعیفترین سپاه خود را٬ و آن پشه است.

نمرود گفت: ـ آری.

پس نمرود بفرمود مردمان را تا هرکسی هر روز سه هزار پشه می‌کشتند. پس هر چند بیش می‌کشتند بیش می‌گشت٬ تا چندان شدند که هیچ نمی‌توانستند خوردن و خفتن[۱]. نمرود درماند. پس بفرمود تا خانه‌ئی ساختند ریخته از مِس٬ و دری ساختند که چون فراز شدی هیچ شکاف نماندی٬ و به‌مقدارِ نفسِ وی که برون آمدی سوراخی بگذاشتند. حق تعای پشه‌ئی را فرمان داد تا به‌آن شکاف درآمد. یک پرش بشکست از تنگیِ سوراخ. بیامد و بر سرِ بینیِ نمرود بنشست. خواست بزند تا برود٬ به‌بینی او رفت. حق تعالی آن پشه را زنده بداشت در مغز وی٬ تا مغزش بخورده سیزده شبانروز. پس نمرود بی‌طاقت شد. بفرمود تا بوق‌ها بساختند و می‌زدند تا آن آواز در سرش افتادی و آن پشه ساعتی از خوردن بیستادی از آواز بوق تا او را یک ساعت قراری بودی.

چون چهل روز بر‌آمد پشه بزرگ‌تر شد. نمرود را طاقت برسید٬ بفرمود مَرخدم و حشم را به‌خدمت می‌آئیدهر روزی٬ و تازیانه می‌زنید بر سر من تا مرا آرام بود. ـ هم‌چنان می‌کردند تا رنجش کم‌تر شدی. چون بی‌قرارتر شد٬ بفرمود سرهنگان و خدم وحشم را تا بر وِی می‌گریستندی وسیلی بر گردن او می‌زدندی تا آرام یافتی.

چهل روز دیگر برآمد. پشه در مغزش بزرگ‌تر شد. پس از آن بفرمود سرهنگان با عمود بر سرش می‌کوفتندی٬ و نمرود خودی بر سرنهاده بود تا آسیب زخم به‌سرش نرسد.

مردمان در بلای او درماندند. گفتند چه کنیم تا از وی برهیم؟ ـ او را سپاه سالاری بود قوی. خلق او را گفتند «ما را از او برهان که درماندیم!» ـ پس روزی بیامد و عمودی بر سرش زد. سر او به‌دوپاره شد و پشه‌ئی بیرون آمد چندِ کبوتری. و نمرود٬ هم در ساعت بمرد.

(صفحات ۴۳تا۵۹ ٬ به‌تلخیص)

***


پاورقی

  1. ^  آفریدگار خبرداد از کار وی ابراهیم را که نمرود را بگوید که تو را بی‌مادر و پدر بپروردم و پلنگی را مسخّر تو کردم تا تو را شیر داد٬ آخر کاربا ما حرب کردی و ما با تو حرب نکردیم. فی‌الجمله اگر توبه کنی قبول کنم. چون این سخن شنید نمرود جواب داد من به‌حرب تو آمدم چرا با من حرب نکردی؟ ـ آفریدگار پشه را بفرستاد. به‌هر یکی از لشکرِ وی یک پش برسید٬ و لب‌های ایشان می‌گزید و آماس می‌گرفت ...

[محمد‌بن احمد طوسی٬ عجایب‌المخلوقات] صفحه ۶۳۳