اندیشه‌های نابهنگام: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(خنثی‌سازی ویرایش 19306 توسط Parastoo (بحث))
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه)
 
سطر ۲۳۱: سطر ۲۳۱:
 
#{{پاورقی|۸}}Nevsky، یکی از خیابان‌های مسکو، که در روز مورد نظر به‌علت درگیری میان سربازان و کارگرانی که برضد '''حکومت موقت''' تظاهرات می‌کردند، سه نفر کشته و شش نفر زخمی شدند.
 
#{{پاورقی|۸}}Nevsky، یکی از خیابان‌های مسکو، که در روز مورد نظر به‌علت درگیری میان سربازان و کارگرانی که برضد '''حکومت موقت''' تظاهرات می‌کردند، سه نفر کشته و شش نفر زخمی شدند.
 
#{{پاورقی|۹}}اشارهٔ مجدد به‌‌رویداد خیابان '''نوسکی'''.
 
#{{پاورقی|۹}}اشارهٔ مجدد به‌‌رویداد خیابان '''نوسکی'''.
 
+
{{لایک}}
 
 
  
 
[[رده:کتاب جمعه ۲۲]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۲۲]]
سطر ۲۳۸: سطر ۲۳۷:
 
[[رده:رامین شهروند]]
 
[[رده:رامین شهروند]]
 
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 
+
[[رده:کتاب جمعه]]
 
 
{{لایک}}
 

نسخهٔ کنونی تا ‏۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۵۷

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۳۱

ماکسیم گورکی


ماکسیم گورکی[۱] در کشور ما نامی آشناتر از دیگر نویسندگان شوروی است. در سی و چند سال گذشته، بیش‌تر آثار او، از مادر، بزرگ‌ترین حماسهٔ او گرفته تا داستان‌های کوتاه و اشعار انقلابی زیبایش، به‌فارسی درآمده و شرح حال‌هائی بسیار دربارهٔ او نوشته‌اند. اما پیوسته یک جنبهٔ زندگانی کورگی، که از پرشورترین دوره‌های مبارزات روشنفکری او به‌شمار می‌آید، یعنی دورهٔ پرافتخار روزنامه‌نویسی او در بحبوحهٔ انقلاب بزرگ روسیه در پرده مانده است. اندیشه‌های نابهنگام ثمرهٔ یک سال و اندی فعالیت‌های روزنامه‌نگاری گورکی در سال‌های ۱۹۱۷ و ۱۹۱۸ است، سال‌هائی که از دید اجتماعی و روشنفکری، رویدادها و پدیده‌های آن، از پاره‌ئی جهات، همانندی‌هائی با دورهٔ ما درین سرزمین دارد....

سرگذشت زندگی گورکی، ساده و کوتاه چنین است: در خانوادهٔ محقر یک پیشه‌ور چشم به‌دنیا گشود، و به‌اعماقی ژرف‌تر فرو غلتید - اعماقی که بازتاب گزنده و روشن آن در آثارش دیده می‌شود. به‌سبب از دست دادن پدر و مادر، از هشت سالگی مجبور شد کار کند، کارهائی بسیار دشوار و توانفرسا. طعم یأس و حرمان و بیکاری را چشید. در ایام تلخی نوجوانی با گرسنگی و خفت و کتک آشنا شد. آن گاه به‌جهان ادب روی آورد و دست به‌نوشتن زد. و در زمانی بس کوتاه، با بال‌های ادبیاتی راستین، چونان شاهین اوج گرفت و شهرتی جهانی به‌دست آورد، و محبوب‌ترین نویسندهٔ طبقهٔ کارگر شد - زیرا که او وقایع نگار راستین زندگی کارگران بود.

او نام مستعار ماکسیم گورکی، یعنی «پند تلخ» را برای خود برگزید. چون از نخستین سال‌های زندگی در تلخی و نامرادی زیسته بود، و ازین که می‌دید انسان‌ها به‌‌صورت‌های گوناگون مورد ستم و تجاوز قرار می‌گیرند سخت دل آزرده و تلخکام بود. ازین رو تلخی، شناسنامهٔ او شد. وی به‌خوانندگان آثارش می‌گفت: «من نویسنده‌ئی تلخم، و شرابی هم که برای نوشیدن شما آماده کرده‌ام تلخ مزه است، کلمات من گوش شما را خواهد آزرد.»

در تاروپود ملالت خیز سرگذشت‌های گورکی بیش‌تر این نکته نهفته بود که حقیقت، یعنی حقیقت «ناب»، چیست و واقعیت زندگی کدام است؟ او معتقد بود که زندگی می‌تواند شکوهمند باشد، و تنها از راه مبارزه است که می‌توان به‌رستگاری رسید. و نیز اعتقاد داشت که هنر باید فراتر از واقعیت برخیزد و انسان را اعتلا بخشد و به‌کمال رساند.

گورکی خیلی زود به‌اهمیت نقش نویسنده در جامعه پی برد، و تعهد و رسالتی را که نویسندهٔ روشنفکر در برابر مردم دارد مورد تأکید قرار داد. نویسنده‌ئی واقع‌گرا بود، ازین رو هرگز کمونیستی با انضباط نشد. «حقیقت» را والاترین ارزش یک جامعه می‌دانست. و بنیادی‌ترین علاقهٔ او این بود که ادبیات را از هرگونه محدودیتی رهائی بخشد و به‌آزادی رساند.

***

مقالات دوران روزنامه‌نگاری گورکی، چنان که اشارت رفت، در کتابی به‌نام ٰاندیشه‌های نابهنگام گردآوری شده است. این مقالات از ماه مه ۱۹۱۷ تا ماه ژوئیه ۱۹۱۸،‌ به‌طور مرتب در روزنامهٔ نووایاژیزنٰ (Novaya Zhizn) (زندگی نو)، که به‌مدیریت ٰگورکی منتشر می‌شد، به‌چاپ رسید. این سال‌ها بارورترین دوران فعالیت‌های گورکی به‌عنوان تفسیرگر امور عمومی کشوراست، سال‌هائی که روسیه دوران انقلاب را می‌گذراند. و گورکی چونان «مرغ توفان» آمدن این انقلاب را از سال‌ها قبل پیشگوئی کرده بود،‌ و آرزومند و مشتاق به‌‌انتظارش بود: «... توفان! توفان به‌زودی فراخواهد رسید! ... بگذارید توفان با همهٔ خشم خود برخیزد!»[۲]

و سرانجام توفان برخاست و انقلاب آمد، اما گشتی انحرافی زد که «مرغ توفان» آن را پیش‌بینی نکرده بود. در ۷ نوامبر ۱۹۱۷ بلشویک‌ها[۳] با قیامی مسلحانه قدرت را به‌‌دست گرفتند. از دید گورکی این اقدام بلشویک‌ها مفهوم تجاوز به‌دموکراسی را در خود داشت. باور نداشت که روسیه – که ۸۵ درصد جمعیت آن را دهقانان فردگرا تشکیل می‌دادند – آمادگی سوسیالیسم داشته باشند.

روش‌های حکومت بلشویک‌ها واکنشی شدید و خشمی توفنده در گورکی برانگیخت، و او بارها با صدای رسای خویش فریاد برآورد و بر ضد اعدام‌ها، بازداشت‌ها، تهمت‌ها و افتراها، عوامفریبی‌ها، و نیز علیه زور و فشار و اختناق در آزادی گفتار، آزادی انتخابات، آزادی اجتماعات و تظاهرات اعتراض کرد. معتقد بود که با انفلاب در انقلاب دموکراسی نوپا درهم شکسته و تن و جان آن لگدمال شده است. و خواست‌ها و اقدامات بیرحمانهٔ انقلابی‌های جدید را «غرایز حیوانی توده‌‌‌های ناآگاه» می‌نامید. به‌پندار او در روسیه انقلاب اجتماعی روی نداده بود، آنچه اتفاق افتاده بود انفجار «هرج و مرج غیرانسانی» بود که با شعار و فریاد «از دزدها بدزدید!» پدید آمده بود.

گورکی برای رستگاری و نجات روسیه، امید خویش را به‌روشنفکران بسته بود و آن‌ها را عالی‌ترین پدیدهٔ تاریخ روسیه می‌دانست. اعتقادش به‌این بود که روشنفکران باید توده‌ها را با فرهنگی راستین، آشنا سازند و با استفاده از ابزارهای علم و هنر روش‌های زندگی وحشیانهٔ آن روزگاران را شریف و انسانی کنند. امّا سیاست روز مردم را با خشونت، بیداد، دروغ، و کینه‌توزی به‌فساد و تباهی می‌کشید. از این رو گورکی خواستار آن بود که همهٔ گروه‌های روشنفکران اختلافات سیاسی خود را کنار بگذارند و زیر لوای هدف مشترک روشن ساختن توده‌ها متحد شوند.

خود گورکی این تعهد و رسالت آموزشی و فرهنگی را تمام و کمال انجام داد. روزنامهٔ نووایاژیزن را با گروهی از سوسیال دموکرات‌ها، که نام «انترناسیونالیست» بر خود نهاده بودند آغاز کرد. دیدگاه اصلی روزنامه تقویت و پشتیبانی کارگران و دهقانان در حفظ و نگهداری دستاورد پیروزی‌های اجتماعی و سیاسی انقلاب فوریه بود، و شوراهای کارگران، سربازان، و نمایندگان دهقانان را نیروهای حرکت دهنده و بنیادین انقلاب می‌شمرد. ولی در عین حال تأکید بر این داشت که همهٔ نیروهای انقلابی و دموکراتیک باید جبههٔ واحدی تشکلیل دهند.

امّا به‌دست گرفتن قدرت از سوی بلشویک‌ها و اقدامات غیر دموکراتیک آن‌ها تمام این آرزوها را نقش بر آب کرد. با وجود این، گورکی واکنش‌های شدیدی از خود نشان داد و در روزنامه‌اش به‌‌انتقاد پرداخت: نتیجهٔ این کار مبارزات قلمی حادّی بود که مرتب بین روزنامهٔ پراودا، ارگان بلشویک‌ها و نووایاژیزن در می‌گرفت. امّا چون در نبرد کلمات روزنامهٔ گورکی شکست نخورد، مقامات دولتی دست به‌‌اقدامات علنی شدیدتری زدند و در ۲۱ فوریه ۱۹۱۸ آن را چند روزی توقیف کردند. و سرانجام در ۱۶ ژوئیه ۱۹۱۸، به‌دستور لنین، روزنامه گورکی‌برای همیشه توقیف و تعطیل شد...

رویدادهای داخلی و بین‌المللی به‌تدریج سبب شد که گورکی نظرات انتقادی خود را نسبت به‌‌رژیم انقلابی بلشویک‌ها و رهبران آن تغییر دهد. حتی در سال ۱۹۳۰ به‌این نکته اشاره کرد که اعتقادات پیشین او دربارهٔ نقش تاریخی روشنفکران مبالغه‌آمیز بوده است، با وجود این، گورکی هرگز نظر خود را نسبت به‌روش‌های حکومتی ٰبلشویک‌ها در سال‌های آغازین انقلاب، که در «اندیشه‌های نابهنگام» آن‌ها را محکوم کرده بود، تغییر نداد.

اینک پنج مقالهٔ اول گورکی، که در شماره‌های ۱ تا ۵ نووایاژیزن چاپ شده بود.

ر- ش


۱ - انقلاب و فرهنگ

اگر ما، با نگاهی گذرا، بکوشیم که همهٔ فعالیت‌های گوناگون رژیم سلطنتی را در زمینهٔ «سیاست داخلی» دریابیم، معنای این فعالیت‌ها برای ما همچون کوششی همه جانبه از سوی دستگاه دیوانسالاری خواهد نمود که هدفش جلوگیری از رشد کمّی و کیفی مبانی اندیشهٔ ما بوده است.

حکومت کنندگان گذشته بی‌کفایت و بی‌استعداد بودند، امّا غریزهٔ صیانت نفس، خوب به‌‌آن‌ها فهمانده بود که خطرناک‌ترین دشمن‌شان مغز انسان است و در نتیجه، با تمام وسایلی که در دسترس داشتند می‌کوشیدند از رشد نیروهای فکری کشور جلوگیری کنند یا جهت آن‌ها را تغییر دهند. درین فعالیت جنایت بار، کلیسا که اسیر دستگاه دیوانسالاری بود به‌صورتی موفقیت‌آمیز به‌آن‌ها کمک کرد، و خود جامعه هم که از دید روانشناسی نامتعادل بود، در سال‌های آخر کاملاً تسلیم زور شده بود.

جنگ با وضوحی هراس‌انگیز نتایج این خفقان بلندمدت روح را آشکار کرد. روسیه، در برابر دشمنی آموزش دیده و خوب سازمان یافته، ناتوان و بی‌سلاح ماند. مردمی که چنان لاف زنان ونفرت‌انگیز فریاد برآورده بودند که روسیه به‌پاخاسته است تا اروپا را با روح فرهنگ راستین از قید و بند تمدنی دروغین آزاد سازد – همین مردم، که شاید هم صادق و بنابراین به‌همان اندازه نیز بدبخت بودند، پریشان و شتابان لبان پرفصاحت خویش را فروبستند. زیرا معلوم شد که «روح فرهنگ راستین» گند و کثافت یک دنیا جهل، خودخواهی نفرت بار، و تنبلی و لاابالیگری بوده است.

در کشوری که ثروت طبیعی و استعداد بسیار در آن هست، به‌سبب فقر و بینوائی معنوی کشور در تمام زمینه‌های فرهنگ هرج و مرج کامل پدیدار شده است. صنعت و تکنولوژی در مرحلهٔ جنینی است بدون آن که ارتباطی استوار با علم داشته باشد؛ علم نیز در تاریکی و استتار، وزیر مراقبت خصومت‌آمیز کارمندان دولت قرار گرفته است؛ و هنر،‌ که ممیزی و سانسور آن را محدود و بدشکل کرده، از جامعه بریده است و با از دست دادن محتوای شریف، هیجان‌انگیز و زندگی بخش خویش غرق در جست و جوی شکل‌های تازه‌تری شده است.

در همه جا، در درون و بیرون انسان، ویرانگی، بی‌ثباتی، بی‌نظمی، و نشانه‌های نوعی آشوب ناشی از هرج و مرج دیده می‌شود. میراثی که رژیم سلطنتی برای انقلاب بازگذاشته است وحشتناک است.

و قطع نظر از این که انسان با چه شور و حرارتی بخواهد با حسن نیت سخنی تسلی‌آمیز بر زبان آورد، حقیقت این است که واقعیت تلخ هیچ تسلائی را مجاز نمی‌شمارد، و انسان باید با صداقت تمام بپذیرد که رژیم سلطنتی، در کوشش و مجاهدت خویش برای سر بریدن معنوی روسیه، تقریباً توفیق کامل داشته است.

درست است که انقلاب رژیم سلطنتی را برانداخته است! اما شاید معنای این کار آن باشد که انقلاب خیلی ساده بیماری پوستی را به‌‌درون سازواره رانده است. ما به‌هیچ وجهه نباید چنین بپنداریم که انقلاب از لحاظ معنوی روسیه را درمان کرده یا غنی ساخته است. بنابر ضرب‌المثلی خردمندانه و کهن: «بیماری مَن‌مَن وارد بدن می‌شود و ذره ذره بیرون می‌رود»؛ فرایند غنی ساختن مبانی فکری یک کشور نیز بی‌اندازه آهسته و کند صورت می‌گیرد. با وجود این، ما به‌آن نیاز داریم؛ و انقلاب، که نیروهای رهبری نمایندهٔ آنند، باید بی‌درنگ، و بی‌تأخیر مسؤولیت ایجاد چنان شرایط، سازمان‌ها، و نهادهائی را بر عهده گیرد که ضرورتاً و به‌‌طور مداوم، به‌‌رشد و گسترش نیروهای فکری کشور بپردازند.

نیروی فکری از نظر کیفی نخستین و مهم‌ترین نیروی مولد و بارور است، و رشد سریع آن باید مورد علاقهٔ شدید همهٔ طبقات باشد.

ما باید کار رشد و گسترش همهٔ جنبه‌های فرهنگ را با هم بر عهده بگیریم؛ انقلاب موانعی را که بر سر راه خلاقیت آزاد وجود داشت نابود کرده است، و اکنون بر ماست که موهبت، استعداد، و نبوغ خویش را، به‌خودمان و به‌تمام جهان نشان دهیم. رستگاری ما در کار است، اما بیائید ازین کار حظی نیز ببریم.

«جهان را نه گفتار، که کردار آفرید[۴]؛ این حقیقتی است انکارناپذیر، و چه عالی نیز بیان شده است.


۲ - اندیشه‌های نابهنگام

ساختار جدید زندگی سیاسی خواستار ساختار جدید روح است.

البته، انسان را در دو ماه نمی‌توان اصلاح کرد؛ امّا، هرچه زودتر بتوانیم این زحمت را بر خود هموار کنیم که خویشتن را از پلیدی‌ها و کثافت گذشته پاک سازیم، سلامت روح ما پرتوان‌تر و کار آفرینش شکل‌های جدید موجودیت اجتماعی بارورتر خواهد بود.

ما در آشوب هیجانات سیاسی زندگی می‌کنیم، یعنی در بی‌نظمی مبارزه‌ئی برای کسب قدرت؛ این مبارزه، همراه با احساس‌های خوب‌مان، پاره‌ئی غرایز بس تاریک را نیز برمی‌انگیزد. این امری است طبیعی، با وجود این با رشد مصنوعی یک سویه‌اش، ما را به‌‌نوعی کژاندیشی تهدید می‌کند. سیاست بستری است که در آن نیش زهرآلود خصومت، سوءظن‌های زیانبار، دروغ‌های بیشرمانه، تهمت و افترا، جاه‌طلبی‌های بیمارگونه، و بی‌حرمتی به‌فرد به‌سرعت رشد می‌کند. هر چیز زشت و بدی را که در انسان می‌توان سراغ کرد نام ببرید، و دقیقاً در بستر مبارزهٔ سیاسی است که این چیزهای زشت و بد با نیرو و توانی تازه و به‌فراوانی رشد می‌کند.

برای آن که این نوع از عواطف، انسان را دچار خفقان نکند، نباید آن نوع از عواطف را نادیده انگاشت.

دشمنی مردم با یکدیگر پدیده‌ئی طبیعی نیست؛ لطیف‌ترین عواطف و مهم‌ترین اندیشه‌های ما دقیقاً در جهت از میان برداشتن خصومت اجتماعی در دنیا هدایت می‌شود. من لطیف‌ترین عواطف و اندیشه‌های انسانی را «ایده‌آلیسم اجتماعی» نام می‌گذارم – و قدرت این پدیده است که ما را قادر می‌کند که بر پلیدی‌های زندگی فائق آئیم و سرسختانه و خستگی‌ناپذیر در راه عدل و داد، زیبائی زندگی، و آزادی بکوشیم. درین رهگذار ما قهرمانانی هم داشته‌ایم، شهیدانی به‌خاطر آزادی،‌ که والاترین انسان‌های روی زمین بوده‌اند؛ و تمام چیزهائی که در وجود ما عالی و شگرف است با چنین کوششی پرورده شده‌اند. قدرت هنر، صفات پسندیدهٔ روح ما را به‌موفقانه‌ترین و مؤثرترین وجهی بیدار می‌کند. درست همچنان که علم نیروی اندیشه‌ٔ دنیاست، هنر نیز روح آن است. سیاست و دین مردم را به‌‌گروه‌های جدا از هم تقسیم می‌کند؛ و هنر، در حالی که روشن می‌کند چه چیزهائی در انسان وجه مشترک تمامی بشریت است، ما را به‌‌یکدیگر پیوند می‌زند.

هیچ چیزی نمی‌تواند به‌لطافت و سرعت تأثیر هنر و علم روح انسان را پاک و منزه سازد.

***

کاملاً موجه است که طبقهٔ کارگر حق دارد با طبقات دیگر خصومت ورزد. اما در عین حال دقیقاً این طبقهٔ کارگر است که فکر مهم و سودمند فرهنگ نو یعنی فکر برادری جهانی را وارد زندگی ما می‌کند.

بنابراین، دقیقاً طبقهٔ کاگر است که باید پیش از دیگران روش‌های دیرین رفتار با انسان‌ها را نامناسب شمارد و دور افکند؛ دقیقاً طبقهٔ کارگر است که باید برای عمق و وسعت دادن به‌‌روح انسانی، که جایگاه احساس‌های هستی و موجودیت است، بیش‌ترین پافشاری و کوشش را بکند. برای کارگر موهبت‌های هنر و علم باید بالاترین ارزش‌ها را داشته باشد؛ علم و هنر برای او وسیلهٔ سرگرمی بیهوده نیست، بلکه وسیله‌ئی است برای پی بردن به‌‌رازهای زندگی.

به‌نظر من شگفت‌آور است که می‌بینم طبقهٔ کارگر، و ارگان متفکر و اقدام کنندهٔ آن یعنی «شورای نمایندگان کارگران و سربازان»، در باب به‌جبههٔ جنگ، به‌قتلگاه فرستادن سربازانی که موسیقیدان، هنرمند، بازیگر نمایش‌اند، و نیز کسان دیگری که برای پرورش روح طبقهٔ کارگر ضروری و حیاتی‌اند روشی چنین بی‌اعتنا در پیش می‌گیرد. روشن است که کشور با به‌قتلگاه فرستادن استعدادهای درخشان خویش قلب خود را تهی می‌کند، و مردم بهترین اجزای وجود خویش را از دست می‌دهند. چرا چنین می‌کند؟

شاید برای آن که یک روس با استعداد، یک هنرمند با استعداد آلمانی را بکشد.

درست فکر کنید، چه کار پوچ و بیهوده‌ئی است این، و چه استهزای وحشتناکی است نسبت به‌مردم! و نیز فکر کنید که مردم چه نیروی فراوانی را در راه ایجاد و پرورش انسانی با استعداد به‌کار می‌برند تا به‌بیان احساس‌ها و اندیشه‌های روح آنان بپردازند.

آیا درست است که این قتلگاه لعنتی حتی هنرمندان ما را نیز، که این همه نزد ما گرامی‌اند، مبدل به‌آدمکشان و اجساد بیجان کند؟


۳ - اندیشه‌های نابهنگام

ما برای به‌دست آوردن آزادی گفتار کوشیدیم تا بتوانیم حقیقت را بگوئیم و بنویسیم.

اما گفتن حقیقت دشوارترینِ هنرهاست، زیرا که حقیقت به‌شکل «ناب» آن، که ارتباطی به‌منافع افراد، گروه‌ها، طبقات، یا ملت‌ها نداشته باشد، تقریباً به‌هیچ‌وجه به‌درد آدم بی‌فرهنگ نمی‌خورد و برای او پذیرفتنی نیست. چنین است خصوصیت لعنتی حقیقت «ناب»، امّا در عین حال چنین حقیقتی برای ما بهترین و اساسی‌ترین حقیقت است.

بیائید این وظیفه را بر عهده بگیریم که حقیقت را دربارهٔ وحشیگری‌های آلمانی‌ها بگوئیم. امیدوارم که بتوانیم خیلی دقیق حقایق مربوط به‌رفتار وحشیانهٔ سربازان آلمانی را با سربازان روسی، فرانسوی، و انگلیسی، و همچنین با مردم صلح‌جوی بلژیک، صربستان، رومانی، و لهستان روشن سازیم. من حق دارم امیدوار باشم که این‌ها حقایقی انکارناپذیرند، و به‌همان اندازه مسلم و قطعی‌اند که حقایق مربوط به‌وحشیگری‌های روس‌ها در سمورگون، و شهرهای گالیسیا[۵]، و غیره. انکار نمی کنم که روش‌های نفرت‌بار انهدام و نابودی مردم را، که آلمانی‌ها به‌کار می‌‌برند، نخستین بار است که در کسب و کار آدمکشی مجاز شناخته‌اند. نمی‌توانم انکار کنم که نحوهٔ رفتار آن‌ها با زندانیان جنگی روس زشت و نفرت‌انگیز است، زیرا که می‌دانم رفتار رژیم سابق روسیه نیز با زندانیان جنگی آلمانی زشت و نفرت‌انگیز بوده است.

این حقیقت است؛ این حقیقت را جنگ پدید آورده است. در جنگ باید تا آنجا که ممکن است بیش‌تر کشت ـ چنین است منطق ضدانسانی جنگ. درنده‌خوئی در جنگ اجتناب‌ناپذیر است؛ هیچ دیده‌اید که بچه‌ها چه بیرحمانه در خیابان جنگ می‌کنند؟

حقیقت «ناب»، کلاً، به‌ما می‌گوید که درنده‌خوئی از ویژگی‌های انسان است، خصوصیتی که حتی در زمان صلح نیز – هرگاه چنین چیزی در روی زمین وجود داشته باشد ـ برای او بیگانه نیست. به‌یاد بیاوریم چه گونه، در کیـِف، در کی شینـِف، و در شهرهای دیگر، مردم مهربان روس بر کلهٔ یهودیان میخ کوبیدند؛ چه گونه، در سال ۱۹۰۶، کارگران ایوانووُ - وُزنِه سِنتسک رفقای خود را به‌دیگ‌های بزرگ آب جوش انداختند؛ چه گونه زندانبانان سنگدل و بیرحم زندانیان را شکنجه می‌کردند؛ چه گونه سیاه صدان[۶] زن‌های جوان انقلابی را تکه پاره کردند، و دیرک به‌اعضای تناسلی‌شان کردند؛ برای لحظه‌ئی به‌یاد بیاوریم تمام کارهای خونبار و بیشرمانه‌ئی را که در سال‌های ۱۹۰۶ تا ۱۹۰۸ انجام گرفت.

من وحشیگری‌های آلمانی‌ها را با وحشیگری‌هائی که وجه مشترک تمامی بشریت است یا به‌ویژه با وحشیگری‌های روس‌ها مقایسه نمی‌کنم. من، با استفاده از آزادی گفتار خویش، خیلی ساده دربارهٔ حقیقتِ امروز سخن می‌گویم، حقیقتی که جنگ پدید آورده است، و حقیقت «ناب» که برای همهٔ زمان‌ها اهمیتی جهانی دارد، و در واقع چیزی است «روشن‌تر از خورشید»، هرچند که اغلب ما را غمین و دل آزرده می‌کند.

هنگامی که ما انسانی را ـ فرقی نمی کند که آلمانی باشد یا روس ـ محکوم می‌کنیم حقیقت «ناب» را نباید فراموش کنیم. زیرا که این حقیقت گرانبهاترین دارائی ماست، و درخشان‌ترین شعلهٔ موجودیت دانستگی دار و آگاه ما؛ وجود چنین حقیقتی نشانگر اعتلائی‌ترین سطح خواست‌های اخلاقی است که انسان می‌تواند از خود داشته باشد.

***

در جبههٔ جنگ، میان سربازان آلمانی و روس احساس برادری در شرف پدیدار شدن است؛ به‌پندار من این کار تنها به‌سبب خستگی جسمانی نیست بلکه ناشی از بیدار شدن حس بیزاری مردم از کشتار بی‌معنی است. من نمی‌خواهم دربارهٔ این حقیقت سخن بگویم که پرتو شعلهٔ انقلاب روسیه توانسته است امیدهای روشنی را در سینهٔ سرباز آلمانی برافروزد.

شاید نمونه‌های برادری در میان دشمنان از نظر کمّی ناچیز باشد؛ اما این به‌هیچ وجه از اهمیت اخلاقی و فرهنگی آن نمی‌کاهد. آری، آشکار است که جنگ لعنتی، که حرص و آزمندی طبقات حاکم آن را آغاز کرد، با نیروی عقل سلیم سربازان، یعنی دموکراسی، پایان خواهد گرفت.

اگر چنین شود، چیزی خواهد بود بدون سابقه، عظیم، و تقریباً معجزه‌آسا، و به‌انسان حق خواهد داد که به‌خود ببالد – زیرا که ارادهٔ او بر زشت‌ترین و خونخوارترین هیولاها، یعنی هیولای جنگ، پیروز خواهد شد.

ژنرال بروسیلوف[۷]، در حالی که به‌«زودباوری بیش از حد سرباز روسی» اشاره می‌کند، صداقت سرباز آلمانی را، که دست آشتی به‌سوی ما دراز کرده است، باور ندارد. ژنرال در دستورش چنین می‌گوید:

«تمامی مساعی دشمن برای ایجاد ارتباط شخصی با سپاهیان ما، همیشه باید با یک جواب روبه‌رو شود – سرنیزه و گلوله

و ظاهراً، این دستور اجرا می‌شود. دیروز سربازی که از جبهه برگشته بود به‌من می‌گفت که هنگامی که سپاهیان ما بین سنگرها با آلمانی‌ها ملاقات می‌کنند تا دربارهٔ رویدادهای جاری صحبت کنند، توپخانهٔ روسیه به‌سوی آن‌ها تیراندازی می‌کند، توپخانهٔ آلمانی‌ها هم همین کار را می‌کند.

در یکی ازین اتفاقات هنگامی که آلمان‌ها به‌سیم‌های خاردار ما نزدیک شدند با گلوله‌های روسی روبه‌رو شدند، و چون خواستند به‌طرف خودشان فرار کنند، سپاهیان خودی آن‌ها را به‌‌مسلسل بستند. من کوشش می‌کنم خیلی آرام سخن بگویم. من می‌دانم که ژنرال‌ها نیز در خدمت «حقیقت» حرفه‌ئی خویش‌اند و حتی تا این اواخر این «حقیقت» آن‌ها تنها حقیقتی بود که آزادی گفتار داشت.

اما اکنون حقیقت دیگر نیز می‌تواند به‌همان آزادی سخن بگوید، حقیقت بری از جنایات، حقیقتی که زادهٔ آرمان‌های انسانی برای یگانگی است، و نمی‌توان آن را در خدمت کسب و کار پست و بی‌آبروی برانگیختن نفرت و خصومت، یعنی کسب و کار نابود کردن مردم، قرار داد.

تو، ای خواننده، خوب فکر کن که اگر حقیقتِ جانوری دیوانه بر حقیقتِ سالم انسان چیره شود، چه به‌سرت خواهد آمد؟


۴ - اندیشه‌های نابهنگام

ده‌ها میلیون نفر از سالم‌ترین و خوش بنیه‌ترین مردم را از کسب‌وکار مهم زندگی‌شان یعنی از رشد و گسترش نیروهای تولیدی روی زمین، جدا کرده و به‌میدان‌های جنگ فرستاده‌اند که یکدیگر را بکشند.

آن‌ها در دل زمین جائی کنده، در برف و باران، در کثافت، و در شرایطی بس دشوار در آن زندگی می‌کنند؛ بیماری آن‌ها را از پا درآورده و شپش به‌تن و جان‌شان افتاده است؛ همچون جانوران زندگی می‌کنند، و به‌انتظار هم می‌نشینند تا یکدیگر را بکشند.

آن‌ها در خشکی و در دریا می‌کشند، هر روز صدها و صدها نفر از بهترین و با فرهنگ‌ترین مردم سیارهٔ ما را نابود می‌کنند، مردمی را که پرارزش‌ترین چیز روی زمین را پدید آورده‌اند، یعنی فرهنگ اروپا را.

هزاران دهکده و ده‌ها شهر رو به‌ویرانی است، دسترنج چندین قرنِ نسل‌های بسیار هدر رفته است، جنگل‌ها سوخته و از بین رفته، جاده‌ها ویران پل‌ها منفجر شده، و گنجینه‌های روی زمین، که دسترنج مداوم و پرزحمت انسان است، خاک و خاکستر شده است. زمین‌های حاصلخیز کشاورزی از انفجار مین‌ها و خمپاره‌ها، و گلوله‌های توپ ویران شده، و در آن‌ها خندق کنده‌اند؛ خاک غیر قابل کشت لایه‌های زیرین بیرون ریخته، همه جای زمین زیر و رو و با اجساد رو به‌فساد مردگان آلوده شده است. به‌زنان تجاوز کرده و کودکان را کشته‌اند – هیچ رسوائی و ننگی نیست که جنگ تجویز نکرده باشد، هیچ جنایتی نیست که جنگ آن را موجه ندانسته باشد.

این سومین سالی است که ما در کابوسی خونین زندگی می‌کنیم و مورد رفتار وحشیانه قرار گرفته‌ایم و احساس‌های‌مان را از دست داده‌ایم؛ هنر، عطش خون، آدمکشی، و نابودی برمی‌انگیزد؛ و علم، که نظامیگری به‌حدود آن تجاوز کرده، فرمانبردارانه به‌خدمت کسب و کار انهدام توده‌های مردم درآمده است.

این جنگ انتحار اروپاست!

فقط فکر کنید چه مغزهای سالم و هوشمندی در طی این جنگ بر خاک کثیف پخش و پراکنده شده است، چه قلب‌های حساسی از تپش باز مانده است!

این نابودی بی‌معنای انسان به‌دست انسان واز بین رفتن ثمرهٔ دسترنج‌های عظیم انسان تنها محدود به‌خسارت مادی نیست – نه!

ده‌ها هزار سرباز ناقص و معلول مدت‌های دراز، حتی تا دم مرگ‌شان، دشمنان‌شان را فراموش نخواهند کرد. آن‌ها از راه سرگذشت‌هائی که از جنگ نقل می‌کنند، نفرت خویش را به‌فرزندانشان منتقل خواهند کرد – که سه سال با احساس وحشت هر روزی زیسته‌اند. در این سال‌ها بذر خصومت بر زمین پاشیده شده است، محصول این بذرافشانی بسیار خواهد بود!

و با وجود این برای مدتی چنین طولانی و با چنین فصاحتی با ما از برادری انسان‌ها، و وحدت منافع بشریت سخن گفته‌اند. پس گناه این فریب شیطانی، و ایجاد این بی‌نظمی خونبار به‌‌گردن کیست؟

بیائید تنها در میان دیگران به‌جست و جوی گناهکاران نگردیم، بیائید از حقیقت تلخ سخن بگوئیم: ما همه درین جنایت مقصریم، هر یک از ما و همهٔ ما.

لحظه‌ئی چنین پنداریم که در دنیا مردمی آگاه و معقول وجود دارند که صادقانه به‌‌استوار داشتن زندگی عادی علاقه‌مندند و به‌نیروهای خلاق‌شان اطمینان دارند؛ به‌طور مثال، چنین پنداریم که به‌سود توسعه و گسترش صنعت ماست که ما روس‌ها، برای پیوستن دریای بالتیک بهدریای سیاه، کانال ریگا - خِرسون را حفر کنیم - طرحی که حتی پتر کبیر نیز رؤیای ایجاد آن را در سر می‌پرورد. و ازین رو به‌جای آن که میلیون‌ها نفر را برای کشتار بفرستیم، بخشی از آن‌ها را برای همین کار بفرستیم، که این همه برای کشور و همهٔ مردم ما حیاتی است. من اطمینان دارم که کسانی که طی سه سال جنگ کشته شده‌اند می‌توانستند درین مدت هزاران کیلومتر از باتلاق‌های کشور ما را خشک کنند، استپ گرسنه و بیابان‌های دیگر را آبیاری کنند، رودخانه‌های ماورای اورال را به‌رودخانهٔ کاما وصل کنند، راهی از فراز کوهستان قفقاز بکشند، و فراتر ازین اقدامات مهم دیگری را برای بهتر ساختن وطن‌مان انجام دهند.

اما ما میلیون‌ها انسان و ذخیره‌های عظیم نیروی کار را در کشتار و ویرانی به‌کار می‌گیریم. مقادیر زیاد مواد منفجرهٔ بسیار گران تولید می‌کنیم؛ این مواد در حالی که جان صدها هزار تن را نابود می‌کند، در هوا ناپدید می‌شود. با وجود این، از گلوله‌های منفجر شده توپ و قطعات فلز به‌‌جای مانده است که روزی از آن‌ها میخ خواهیم ساخت؛ اما همهٔ این مواد منفجره‌ئی که می‌سازیم به‌معنای دقیق کلمه ثروت کشور را بر «باد می‌دهد.» مسألهٔ بیلیون‌ها روبل نیست، بل میلیون‌ها جان انسانی است که هیولای آز و حماقت بیهوده و بی جهت نابودشان می‌کند.

من هنگامی که دربارهٔ این مسأله فکر می‌‌کنم، نومیدی کامل بر قلبم مستولی می‌شود و احساس می‌کنم که می‌خواهم دیوانه‌وار به‌روی مردم فریاد زنم:

ای نکبت زدگان، به‌خودتان رحم کنید!


۵ - دربارهٔ آدمکشی

بال‌های روشن آزادی نوپای ما، آغشته به‌خون بی‌گناهان شده است.

نمی دانم پریروز چه کسانی در خیابانِ نِوسکی[۸] به‌سوی مردم تیراندازی کردند، اما این آدم‌ها هر که باشند شریر و نادانند، کسانی‌اند که زهر رژیم پوسیده و پیشین مسموم‌شان کرده است.

اکنون که ما همه از حق شگرف بحث صادقانه و مخالفت صادقانه برخورداریم، یکدیگر را کشتن پست و جنایت آمیز است. کسانی که جز این فکر می‌کنند نمی‌توانند احساس کنند و به‌این واقعیت پی ببرند که مردمی آزادند. آدمکشی و خشونت دلایل رژیم استبدادی است؛ و دلایل پست و بی‌مقداری است که نیرو و قدرت ندارد. زیرا تجاوز بر ارادهٔ انسانی دیگر یا کشتن انسان، معنایش کشتار اندیشه، و اثبات نادرست یا خطا بودن اندیشه یا عقیده‌ئی اشتباه نیست و نمی‌تواند باشد.

سعادت بزرگ آزادی را نباید با جنایاتی ضد فرد انسانی به‌تباهی کشید؛ و‌الّا با دست خودمان به‌نابود کردن آزادی پرداخته‌ایم.

باید درک کنیم، و مجال این کار هم هست که درک کنیم که هولناک‌ترین دشمن آزادی و عدالت در ماست، و آن حماقت ما و بیرحی ما، و بی‌نظمی احساس‌های هرج و مرج طلب و سیاه ماست، بی‌نظمی‌ئی که پروردهٔ ستمگری بیشرمانهٔ رژیم سلطنتی، و شقاوت ضدانسانی آن در روح ما است.

آیا به‌درک این واقعیت توانائیم؟

اگر نیستیم، اگر نمی‌توانیم از رسواترین شیوهِٔ اِعمال زور بر انسان دست برداریم، پس هیچ گونه آزادی نداریم. خیلی ساده، آزادی کلمه‌ئی است که ما قدرت نداریم آن را با محتوای درستی به‌کار گیریم. راستی را که حماقت و سنگدلی دشمنانِ ذاتی ما هستند.

آیا می‌توانیم، آیا کوشش می‌کنیم که با آن‌ها بجنگیم؟

این پرسش به‌هیچ وجه جنبهٔ لفاظی و سخن‌پردازی ندارد، بلکه پرسشی است که می‌رساند که ما چه صادقانه و عمیق شرایط جدید حیات سیاسی، و ارزیابی جدید اهمیت انسان و نقش او را در جهان درک می‌کنیم.

اکنون هنگام آن است که ما در خویش حس بیزاری از آدمکشی را پرورش دهیم، و به‌آن احساسی متفاوت و پر نفرت داشته باشیم.

البته، من فراموش نمی‌کنم که شاید ما - بارها و بارها – مجبور شویم از آزادی و از حقوق خویش با اسلحه دفاع کنیم،‌ به‌راستی که این ممکن است!

اما در ۲۱ آوریل، هفت تیرها در دست‌هائی که حالتی تهدیدآمیز داشتند چیزهائی مسخره را می‌مانستند،‌ و درین نمایش حالتی بچگانه بود، که بدبختانه به‌جنایت انجامید.[۹]

آری، جنایتی بر ضد انسان آزاد.

آیا ممکن است که خاطرهٔ گذشتهٔ پست و پلید، خاطرهٔ کشته شدن صدها و هزاران نفر از ما در خیابان‌ها، در درون ما نیز راه و رسم حالت آرام و بی‌اعتنائی دژخیمان گذشته را در برابر مرگ خشونت‌آمیز انسان پدید آورده باشد؟

نمی‌توانم کلماتی پیدا کنم که چنان که باید تند و زننده باشد تا کسانی را که می‌کوشند با گلوله و سرنیزه، یا مشت کوبیدن به‌صورت چیزی را ثابت کنند، سرزنش کنم.

آیا این‌ها دلائلی نبود که ما بر ضد آن‌ها به‌اعتراض برخاستیم، آیا این‌ها وسیلهٔ درهم کوبیدن ارادهٔ ما نبود، یعنی وسیله‌ئی که از طریق آن ما را در بردگی شرم‌آور نگه داشته بودند؟

و اکنون، که ما خود را از بردگی بیرونی آزاد ساخته‌ایم، هنوز از درون زیر یوغ احساس‌های بردگان زندگی می‌کنیم.

تکرار می‌کنم – سنگدل‌ترین دشمن ما گذشتهٔ ماست.

ای شهروندان! آیا امکان دارد که ما نتوانیم در درون خویش قدرت رهائی از گند و عفونت گذشته را پیدا کنیم، کثافت‌های آن را دور بریزیم، و تجاوزات و بی‌حرمتی‌های آن را فراموش کنیم؟ آنچه نیاز داریم، بلوغی بیش‌تر، و اندیشمندی و احتیاطی افزون‌تر نسبت به‌خویشتن است!

مبارزه پایان نیافته است. ما باید قدرت‌مان را حفظ کنیم، و نیروهای خود را روی هم گذاشته یگانه سازیم، نه این که تسلیم خصلت و گرایش زمان شویم و نیروهای خویش را از هم بگسلیم.


ترجمهٔ رامین شهروند


یادداشت‌ها

  1. ^ Maxim Gorky. نام اصلی او آلکسی ماکسیموویچ پـِشکوف است. در سال ۱۸۶۸ چشم به‌این دنیا گشود و در سال ۱۹۳۶ درگذشت.
  2. ^ از شعر «مرغ توفان» یا «پیک توفان» - سرودهٔ گورکی.
  3. ^ Bolsheviks، کمونیست‌های افراطی روسیه.
  4. ^ گمان می‌رود که این بیان اشاره‌ئی باشد به‌‌سخنی از گوته در کتاب فاوست (در آغاز کردار بود!) گورکی که ستایندهٔ عمل و اقدام بود، احتمالاً از این بیان خوشش آمده بود. و با تغییراتی آن را در نوشته‌های خود به‌‌کار برده است.
  5. ^ Galicia، منطقه‌ئی در اروپای شرقی در شمال جِبال کاپارت.
  6. ^ Black Hundreds، گروهی از مردم معمولی مسلح و چماق به‌دست که در سال ۱۹۰۵ دستگاه پلیس و سلطنت‌طلبان آن‌ها را به‌مقابلهٔ با انقلاب برانگیخته بودند.
  7. ^ Brusilov، فرمانده ارتش‌های روسیه در جبههٔ جنوب غربی، و در جنگ جهانی اول.
  8. ^ Nevsky، یکی از خیابان‌های مسکو، که در روز مورد نظر به‌علت درگیری میان سربازان و کارگرانی که برضد حکومت موقت تظاهرات می‌کردند، سه نفر کشته و شش نفر زخمی شدند.
  9. ^ اشارهٔ مجدد به‌‌رویداد خیابان نوسکی.