الگو:مقاله پیشنهادی
«قصهٔ سهراب و نوشدارو»
شاهرخ مسکوب - دیروز سهراب مرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. دربارهٔ مرگ دوست چه میتوان گفت: مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشمهائی گرسنه و همیشه بیدار نگاهمان میکند، یکی را هدف میگیرد و بر او میتابد و ذوب میکند و کنارمان خالی میشود، مرگی که مثل زمین زیر پایمان درازکشیده و یکوقت دهن باز میکند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگهای سهراب میدود، تاخت و تازش را از زیر پوست میشد دید. چه جولانی میداد و مرد، مثل سایهئی رنگ میباخت و محو میشد. بیشباهت بهمرغ پرکندهئی نبود. در گوشهئی از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچکتر شده بود. درد میکشید. میگفت همیشه از آدمهائی که حرمت زندگی را نگه نمیدارند و خودشان را میکشند تعجب میکردم اما حالا میفهمم چه طور میشود که خودشان را میکشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیرممکن است. جای رادیوتراپی میسوخت، تکان نمیتوانست بخورد. حتی سنگینی ملافه دردناک بود. شاید در سرطان خون هر گلبول تیغی است که تار رگها را میخراشد تا در گودال قلب فرو رود.
در بیمارستان پارس بهسراغش رفتم. هنوز یارای حرف زدن داشت. ته کشیده بود اما نه بهحدّی که صدایش خاموش شده باشد. از نوشتهٔ ناتمام آخرش صحبت میکرد: گفتوگوئی دراز میان استادی و شاگردی دربارهٔ نقاشی، معیارهای زیبائیشناسی، دو دید و دو برداشت از چیزها و در نتیجه دو «زیبائی» متفاوت. استاد اروپائی و شاگرد ایرانی است. میگفت هنوز خیلی کار دارد و امیدوار بود که بعداً تمامش کند. نمیدانم این ناخوشی کی تمام میشود؟
گفتم انشاءالله زودتر تمام میشود. و از این «امید» وحشت کردم. چه آرزوی هولناکی در حق دوستی معصوم. آخر این ناخوشی فقط با مرگ تمام میشد.