گذری در فیهمافیه
گذری در فیهمافیه (مولوی)
یکی میگفت که مولانا سخن نمیفرماید. گفتم: آخر این شخص را نزد من خیال من آورد این خیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونهای. بیسخن خیال او را اینجا جذب کرد؛ اگر حقیقت من او را بیسخن جذب کند و جای دیگر برد چه عجب باشد.
پادشاهی یکی را صد مرد نان پاره داده بود. لشگر عتاب میکردند. پادشاه بهخود میگفت: روزی بیاید که بهشما بنمایم که بدانید که چرا چنین میکردم. چون روز مصاف شد همه گریخته بودند، و او تنها میزد. گفت: اینک برای این مصلحت.
پادشاهی بهدرویشی گفت که آن لحظه که تو را بهدرگاه حق تجلی و قرب باشد مرا یاد کن. گفت که من چون در درگاه آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید از تو چون یاد کنم.
همچنان که مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را در ده بچهای بود، فرصت مییافت باز میگشت و بهده میرسید. چون مجنون به خود آمد دو روز راه برگشته بود و همچنین سر ماه در راه بماند. عاقبت افغان کرد که این شتر بلای من است، از شتر فروجست و روان شد.