سیاهکل ۴۹

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۱۶۰


مردان از راهکوره‌های سبز

به‌زیر می‌آیند.

عشق را چو نان خزه‌ئی

که بر صخره
ناگزیر است

بر پیکره‌های خویش می‌آرند

و زخم را بر سینه‌های‌شان.

چشمان‌شان عاطفه و نفرت است

و دندان‌های اراده‌ی خندان‌شان

دشنه‌ی معلّقِ ماه است

در شبِ راهزن.


از انبوهیِ عبوس

به‌سیاهی

نقبی سرد می‌بُرند
(آن‌جا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفه‌ئی‌ست
که خاک
خمیازه‌کشان انجام می‌دهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نو رُسته را قطع می‌کند؛
و به‌روزگاری
که شرف
نُدرتی‌ست
بُهت‌انگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکون مردگان را
آشفته می‌کند.)

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

تو می‌باید خامُشی بگزینی

به‌جز دروغت اگر پیامی

نمی‌تواند بود

اما اگرت مجال آن هست

که به‌آزادی
ناله‌ئی کنی

فریادی درافکن

و جانت را به‌تمامی

پشتوانه‌ی پرتاب آن کن!

احمد شاملو


بهار ۵۰

دو پاره از شعر ضیافت (مجموعهٔ

دشنه در دیس) دربارهٔ حماسهٔ سیاهکل.