ده رمان بزرگ جهان ۵
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اثر سامرست موآم داستانسرای بزرگ معاصر
ترجمهٔ: کاوه دهگان
تولستوی از افراد آن طبقهٔ اجتماع بود که نویسندگان برجسته از میان ایشان بهوجود نیامده است. او، پسر کنت نیکولا تولستوی و شاهزاده خانم ماریا ولکونسکی بود. مادرش ثروت پدری داشت. تولستوی که پنجمین فرزند خانواده محسوب میشد، در خانهٔ اجدادی مادرش واقع در یاسنایاپولیانا بهدنیا آمد. پدر و مادر او در زمان کودکیش مردند. تولستوی، نخست بهوسیلهٔ معلمین «سرخانه» باسواد شد و بعد در دانشگاه غازان و پس از آن در دانشگاه سنپترزبورگ بهتحصیل پرداخت. او دانشجوی ضعیفی بود و از هیچیک از این دانشگاهها گواهینامه نگرفت. روابط و پیوندهای اشرافی تولستوی بهاو اجازه داد که وارد «جامعه» شود، و اول در غازان و بعد در سنپترزبورگ و مسکو بهمجالس بال و شبنشینی و مهمانیها رفت.
در اینوقت، تولستوی عرقخوری قهار و قماربازی بیبندوبار بود. یکبار، برای آنکه وامی را که در نتیجهٔ قمار بهگردنش افتاده بود بپردازد، مجبور شد خانهای را که در یاسنایاپولیانا داشت و قسمتی از ارثیهٔ او بود، بفروشد. او مردی بود که غریزهٔ جنسی نیرومندی داشت بنا بهنوشتهٔ دفترچهٔ خاطرات روزانه او، شبی پس از فسق و فجور، شبی که تمام ساعات آن را با زن و «ورق» و عشقبازی با کولیها گذرانیده بود، دچار عذاب وجدان شد. البته اگر از روی رمانهائی که نویسندگان روسیه نوشتهاند قضاوت کنیم، اینگونه تفریحات تا حدی، یک خوشگذرانی سادهٔ روسی محسوب میشود یا میشد، و یک چیز عادی و معمولی بود. اما، با این عذاب وجدان، هروقت که فرصتی پیش میآمد، تولستوی از تکرار آنچه گفتیم، خودداری نمیکرد.
او، با آنکه آنقدر نیرومند بود که میتوانست بدون احساس خستگی، تمام روز را پیادهروی کند و یا ده دوازده ساعت روی زین بنشیند، چثهای کوچک داشت و قیافهاش جذاب و گیرا نبود. تولستوی مینویسد: «خیلی خوب میدانستم که خوشقیافه نیستم. لحظاتی میرسید که نومیدی مرا مغلوب میکرد: خیال میکردم در دنیا برای کسی که مثل من چنین بینی پهن و چنین لبهای کلفت و چنین چشمهای ریز خاکستری داشته باشد هیچگونه سعادتی نمیتواند وجود داشته باشد و از خداوند میخواستم معجزهای بکند و مرا خوشگل کند، و حاضر بودم آنچه آنوقت داشتم و هر آنچه را که در آینده گیر میآورم، بدهم تا صورتم خوشگل بشود».
تولستوی نمیدانست که صورت گیرای او قدرت روحی و معنوی او را که بهنحو عجیبی جذاب بود، نشان میدهد.
او نمیتوانست نگاه چشمهایش را که بهقیافهاش جاذبه میداد ببیند. در آنزمان، تولستوی شیکپوش بود (او هم نظیر استاندال بیچاره، امیدوار بود که لباسهای شیک زشتی چهرهاش را بپوشاند) و بهطرز زنندهای بهمقام اجتماعیش مینازید. یکی از همشاگردیهای تولستوی در دانشگاه غازان دربارهٔ او چنین نوشت: «من از کنت که از همان برخورد اول آدم را با قیاقه و رفتار سردش، با موهای براقش، با نگاه نافذ چشمهای نیمهبازش، متنفر میکرد، دوری کردم. هرگز مرد جوانی را با یکچنان وقار و خودخواهی عجیب که بهنظرم بیمعنا میرسید، ندیده بودم... او، سلامهای مرا بهسختی و بهندرت جواب میداد، مثل اینکه میخواست بهمن حالی کند که ما بههیچ وجه همتراز نیستیم...»
وقتی وارد ارتش شد، ظاهراً بهرفقای افسرش بیاعتنائی میکرد. خودش مینویسد: «در این جامعه، بسیاری چیزها، بار اول مرا سخت ناراحت کرد، ولی بهآنها عادت کردهام، بیآنکه خودم را بهاین جنتلمنها بچسبانم حد وسط خوبی برای کارها پیدا کردهام که در آن، نه نخوت و غرور وجود دارد و نه انس و آشنائی».
تولستوی، هنگامیکه در قفقاز بود و بعدها، وقتیکه در سباستوبول بهسر میبرد، چند قطعه و داستان و نیز سرگذشت کودکی و دوران شباب خود را که رنگ افسانه بهآن زده بود، نوشت. این نوشتهها در مجلهای چاپ شد و مورد توجه خوانندگان قرار گرفت، بطوریکه وقتی از جنگ برگشت و به سنپترزبورگ رفت از او بهگرمی استقبال کردند. او از مردمی که در آنجا دید، خوشش نیامد. آنها هم از او خوششان نیامد. با آنکه از صمیمیت خود مطمئن بود، هیچوقت نمیتوانست خودش را نسبت به صمیمیت دیگران معتقد سازد، و در گفتن این نکته بهآنها تعللی بهخود راه نمیداد. او در برابر عقایدی که سایرین پذیرفته بودند و آنها را تغییرناپذیر میدانستند، صبور و شکیبا نبود. تولستوی تندمزاج بود و خصوصیات اخلاقی بسیار متناقضی داشت و بهاحساسات دیگران خودخواهانه بیاعتنا بود. تورگینف گفته است هرگز با چیزی که بیش از نگاه فضولانهٔ تولستوی ناراحتکننده باشد بر نخورده بود، نگاهی که با چند کلمهٔ زننده و نیشدار همراه بود و میتوانست انسان را دچار خشم شدیدی کند. او در اینزمان انتقاد را بسیار بد میپذیرفت و یکبار تصادفاً نامهای را خواند که در آن اشاره مختصری بهخودش شده بود، بلافاصله نویسنده را بهجنگ تنبهتن دعوت کرد و دوستانش بهزحمت توانستند او را از یک «دوئل» مسخره باز دارند.
در آنزمان، موج آزادیخواهی روسیه را فرا گرفته بود. موضوع آزاد کردن «سرفها» مسألهٔ حاد روز بود، و تولستوی پس از آنکه چند ماه در پایتخت بهعیاشی و ولخرجی گذرانید، بهیاسنایاپولیانا برگشت تا بهدهقانان املاک خود طرحی را ارائه دهد و بهموجب آن آزادشان سازد، ولی دهقانان بهطرح او بدگمان شدند و خیال کردند که حقهای در کار است و بههمین جهت نقشه او را رد کردند. تولستوی برای بچههای آنها مدرسهای درست کرد. شیوههای تربیتی او انقلابی بود. شاگردها حق داشتند که بهمدرسه نروند و حتی وقتی در کلاس هستند، بهدرس معلمشان گوش ندهند. در مدرسهٔ تولستوی، نظم و انضباط بههیچوجه وجود نداشت و هیچیک از شاگردان هیچوقت تنبیه نمیشد. تولستوی خودش درس میداد، تمام روز را با بچهها کار میکرد و عصر که میشد در بازیهای آنها شرکت میکرد و تا نصفههای شب برای آنها قصه