آبدانههای چرکیِ بارانِ تابستانی
ع. پاشائی
آنچه بهنام آبدانههای چرکی باران تابستانی دربارهٔ شعر صبح میخوانید نه تعبیر و تفسیر این شعر است، و نه نوعی برداشت اجتماعی یا ادبی از آن، و یا چیزی مانند اینها. این فقط یک راه خواندن شعر است. بهاین معنا که کوشیدهایم مفردات این شعر را سبک سنگین کنم، ستونهائی را که این شعر بر آنها بنا شده بهطور عینی جستوجو کنم. طرح کلّی آن را بههم بریزم و از نو بسازم. حالات عینی یا ذهنی بودن واژههای آن را بهمحک بزنم. عیار عاطفیشان را بسنجم. طرح شعر را، و نیز طرح هر واژه را در اندازهها و ابعاد گوناگون بزرگ کنم تا بهتر دیده شود. موقعیتهای متضاد را عرضه کنم تا برجستگی و بُعدی در فضای شعر پدید آید و این پنهان و آشکار شعر را دیدنیتر کند. کوشیدهام آنچه را در نگاه نخست دیده میشود، یا دیده نمیشود ببینم. کاربرد واژهها را، برای نمونه، «آبدانه» و «آبله»، «کاهلانه» و «بهتردید»، و تقدم و تأخر آنها را با یکدیگر مقایسه کنم. در زمان و مکان شعر دقت کنم. برخی از مفاهیم آن را، مثلاً مفهوم «باران» و «شهید» را، با شعرهای دیگر همین شاعر بسنجم، و کارهائی از این گونه. از اینجاست که گفتهام که این نوشته نه تعبیر و تفسیر این شعر است، و نه نوعی برداشت اجتماعی و ادبی از آن. تفسیر شعر دیگر با خود شماست. سیر در عوالم درونی آن بهعهدهٔ خود شماست. در واقع زمینهٔ قبلی و فضای کنونی عاطفی و تجربهٔ درونی و اجتماعی خود شماست که آن را تعبیر و تفسیر میکند. غرض از این نوشته فقط این است که انگیزهئی باشد برای این که شعر را با جانی آگاهتر بخوانید، و بیشتر برای جوانانی نوشته شده است که در نظر نخست نمیتوانند آنچه را لازم است از شعر دریابند تا محرکی باشد برای تفکر دربارهٔ آن شعر.
کوشش میکنیم که این کار را در شمارههای آینده نیز دنبال کنیم.
***
صبح است. ساعت پنج. پنجره را باز میکنی که، صبح بهار است. گویا باران میبارد و باد آرامی میوزد. دوست میداری سر و رو را بهنوازش باد و باران بهاری بسپاری. سرخوشانه زمزمه کنی ...
صبح است. ساعت پنج. لیکن پنجره را که باز میکنی،
- ولرم و
- کاهلانه
- آبدانههای چرکی بارانِ تابستانی ...
ولرم، نخستین احساس تست از جهان پیرامونت. نخستین لطمهٔ سرخوردگی از فریب «باران». چیزی همچون لیزی کرم خاک، که اشمئزازی در تو برمیانگیزد: ولرم و چندش آور است؛ قطراتش «آبدانه» است: جوش آبکی، جوش چرکی!
نفرت زده سر بالا میکنی تا بهآسمان نگاهی بیندازی: هوا خفه است، آسمانی دیده نمیشود. هوا گرفته و کدر است. مریض و پلشت، لزج و بویناک و مشمئزکننده است.
با خود میگوئی: عجبا! این باران، نمیبارد!
با خود میگوئی: این فقط آبدانههای چرکی باران تابستانی است که بر برگهای بیعشوهٔ خطمی بهچشم میخورد!
شرجی غلیظ هوای ناسالم راه نفس بر تو میبندد.
با خود میگوئی: چه هوای کثیفی! اینها قطرههای باران نیست، بارانی در کار نیست، اینها حباب جوشهای چرکی است... هوا شرجی است، خفه کننده است و نفسگیر.
با خود میگوئی: شگفتا! آبدانههای چرکی باران تابستانی، شرجی مسموم، و آن هم در بهار؟... بهار است و آبدانههای چرکی باران تابستانی؟
امّا در شعر هرگز گفته نشده که باران میبارد یا فرو میریزد، یا چیزی از این گونه. اصولاً در سراسر شعر فقط یک «فعل حرکت» آمده است و آن هم در پایان بند دوم. مگر میشود که آبدانههای چرکی ببارد؟ - نه. این آبدانههای چرکی که کاهلانه بر برگهای خشن و سمبادهئی خطمی دیده میشود «آبلههای باران» است. تاولهای آبلهئی که بر این برگهای بیعشوه نشسته و از سر حسن نیّتی (شاید) در نخستین نظر قطرات باران را تداعی کرده، بی گمان بیماری عفونی نفرتآوری است که خاک و باغچه را آلوده و نخست از برگهای خطمی، از اندامهای این ارگانیسم خشن، بیرون زده است. این باران نیست، بیماری آسمان است که نخست بر این برگهای زشت مقوا گونه، بر این برگهای لعنت و پستی درآمده است.
بهصدای بلند میگوئی: چه هوای کثیفی! چه صبحگاه بهاری نفرتانگیزی!
تا اینجای شعر هیچ واژهئی ترا برنمیانگیزد. از جادوی واژهٔ «صبح» هم که عنوان شعر است کاری ساخته نیست جز این که با کنایهئی تلخ سراسر قطعه را در خود میفشارد. در حقیقت، این «صبحی» بیشفق است که در کار نیست و وجود عینی یا کنائی ندارد.
در شعر بههیچ روی نشانی از آسمان نیست، نشانی از پاکی نیست، زیبائی نیست.
بارانِ این شعر نمیبارد تنها تراوش رو بهبیرونِ چرکابههای زخم است بر زمینهٔ فریبکار و فاقد عشوهئی که میکوشد بههیأت گلی جلوه کند، و میسرش نیست؛ و در قالب کِنائی زمانی که از روی ریا میکوشد صبح و بهار را القا کند و توفیق نمییابد.
در مزار شهیدان...
جائی که ایستادهایم مزار شهیدان است، اما اینجا فقط گورستان است نه مزار شهیدان.
در مزار گلگون کفنان ایستادهایم، امّا اینجا فقط قبرستان است نه مزار گلگون کفنان.
اینجا کسی فریاد نمیکشد که: «در بهار آزادی...» ـ پوستهٔ فریادها بهگونهٔ حفرهئی خالی در هوا معلق است. گوئی ناگهان فریادها از فریادواری خود تهی شدهاند. تمامی «گورستان» را حفرهٔ خالی واژگونی پوشانده که آسمان آن است.
در شعر هیچ «حرکتی» نیست. بادی نمیوزد، برگی نمیجنبد، آبی نمیگذرد، آمد و شدی نیست؛ همه چیزی مرده است، هیچ حیاتی احساس نمیشود و هیچ حرکتی بهچشم نمیآید. سکون است و سکوت. در اینجا حتی از قاطعیت «مرگ» نیز ـ که همان نامش تیرهٔ پشت را میلرزاند ـ خبری نیست. در اینجا امید نیست، حتی نومیدی نیز نیست، همه جا «مردگی» است، سکون خستگی است. شهیدان دلمردهاند. خطیبان «حرفهئی» هنوز در خوابند؛ گوئی با آرامش خاطر دستاوردها را بالش سر کرده تن بهلذت خوابی بیدغدغه رها کردهاند. اینان نه خطیبان، که بهگفتهٔ نیما «مردگانِ موت»اند، هرچند که در حقیقت مرگی اینجا در کار نیست و آنچه هست تنها «مردگی» است.
شعر، آسمان ندارد. زمین ندارد، گوئی زمین شعر همان قلمرو خاموش «ارواح سرسری» است. و گلگون کفنانش خستهاند، گوئی خود نیز بهآنچه گذشته امیدی نبستهاند، و از سرخستگی انتظاری بیهوده است که در گور از این پهلو بهآن پهلو میشوند. تنها زندگانِ شعر، همین شهیداناند.
در سرتاسر شعر فقط یک «فعل حرکت» میبینیم: آنجا که آمده است «گُرده تعویض میکنند». جز این دیگر در شعر فعلی نیست، حرکتی نیست، نه در هوا و نه در جانهای ما، نه در مکان و نه در زمان. تنها زندگانِ شعر شهیدانِ خستهاند که در عمق گورهای خویش گرده تعویض میکنند. و شهیدان خستهاند، نه از ماندن در گور، بل از آنچه بیرون از گور، در گورستان میگذرد. و بهنظر میآید از همین جا است که قید «بهخستگی» پیش از «در گور» آمده است و نه پس از آن.
از جادوی واژگانی چون باران، شهید، فریاد و گلگون کفنان در شهر هیچ افسونی ساخته نیست. گوئی معنائی ندارند یا خود معنایشان را از دست دادهاند. هیچ باری ندارند. انگار همه چیزی از دست رفته یا خود از آغاز بهدست نیامده است: شهیدش خسته و دلمرده است، فریادهایش حفرهٔ خالی معلق در هواست، گلگون کفنان آن امواتی ناشناسند و باران آن دانههای چرکی آبله است.
مکان واحد شعر، گورستان، از محدودهٔ کوچک خود تجاوز میکند و در ذهن از همه سو تا آفاق دور از دسترس گسترش مییابد. سکوت و سکون نابهنگام همه جا را میپوشاند، چرا که آسمان گورستان «حفرهٔ معلق و خالی فریادها» است. چنان مینماید که «زمان» ایستاده و «چرخ» از گردش بازمانده است. چنان مینماید که خواننده، شعر را درون حفرهئی میخواند. سکوتِ پس از غوغا، هر صدا و آوازی را از نفس انداخته است، و این عبارت «حفره معلق فریادها» القا میکند که اگرچه مستقیماً تصویر مأیوسانهئی از آسمان بهدست میدهد دغدغهئی پنهان نیز در جان خواننده برمیانگیزد: بههرحال میباید ته صدای هیاهوئی در ذهن باقی مانده باشد؛ آخر در مزار شهیدان ایستادهایم نه بر «قبور مردگان»؛ و در کنار گلگون کفنانیم نه بر سر خاک «اهل قبور». ـ آخر بر مزار آن «فرزندان گرم و کوچک خاک» ایستادهایم که «خونشان تجربهئی سربلند بوده است»[۱]... آیا بر این قلمرو چه گذشته است؟ آیا بر ما چه رفته است؟
آبدانههای چرکی بر دستهای سمبادهئی خشونت پیدا شده است.
بر چهرههای سیاه، آبلههای بویناکی نشسته که از تف مسموم سینههای پرکینهٔ خطیبان حرفهئی ـ مرگ فروشان و سوداگران مرگ اندیش و مردهخواران حرفهئی ـ بیرون زده است و در «مزار شهیدان» فریادهای آزادی، فریادهای شهادت، حفرهئی خالی است که در هوا معلق مانده. این «آسمان شعر» است، آسمان فراز مزار شهیدان است، هوا و فضا بهتمامی مالامال از آبدانههای چرکی است: و آبدانههای چرکی بند اول شعر که بر برگهای بیعشوهٔ خطمی میبینیم، در بند سوم بدل به«آبلههای باران» میشود بر الواح سرسری.
زمان، در بند اول شعر «ساعت پنج صبح» است. در پایان شعر نیز میبینیم که هنوز «ساعت پنج صبح» است. پنداری «زمان» ایستاده است. در زمان نیز حرکتی نیست. زمان نیز از رفتن تن میزند و از «صبح» نیز فقط نامی باقی است: آقتابی بر نمیدمد.
هوا بارانی است. بارانی از درون، بارانی از زمین. بارانی از آبلههای چرکین، با صفت تابستانی و بدین جهت آبدانههائی است آماس کرده که گوئی نخستین جوشهای طاعونی همهگیر است. و «بهتردید» که در آغاز بند سوم شعر آمده، از این جاست: فاجعه، انگار دست بهعصا حرکت میکند. بیماری، انگار امکان مقاومت بیمار را میسنجد و نمیخواهد بیگدار بهآب بزند.
و آبلههای باران، «بهتردید»، بر الواح سرسری دیده میشود. آیا الواح سرسری همان گورهای شهیدان است؟ این «الواح سرسری» نمیتواند نشانههای گور شهیدان باشد، چرا که «مزار شهیدان» را الواحی نیست، شهیدان را گوری نیست، از شهیدان گوری نمانده است، هیچ نشانی از آنان در دست نیست. در شعر فقط از «مزار» آنان سخن گفته شده است، و آن «گور»ی هم که آنان در آن «بهخستگی، گرده تعویض میکنند» فقط در جانهای ماست، نه در خاک گورستان، و هم از اینجاست که زندهاند، و حرکت دارند. منتهی شاعر این را با چنان عینیتی بیان میکند، یا درواقع این برای او، و نیز برای ما، چنان عینی است که نمیتوانیم آن را ساختهٔ «ذهنیت» او بهشمار آوریم. از این نظر، شاید بتوان این شعر را در شمار عینیترین شعرهای شاملو بهشمار آورد.
باری، بر این «الواح سرسری» آبلههای باران، بهتردید، نشسته است یا دیده میشود، یا بر این «الواح سرسری» جوشهای چرکی نمایان شده است، و این میرساند که این «الواح سرسری» نمیتواند الواح گور، یعنی سنگ قبر گور شهیدان باشد. گوئی این الواحی است که بر آنها نوشتهاند: آبلههای باران. دیگر نه نامی در کار است و نه نشانی. فقط الواحی پراکندهاند، نه حتی «گورها»ی پراکنده، «آنها» فقط «الواح سرسری»اند، همین. آیا این «الواح سرسری»، در بند سوم شعر، همان «برگهای بیعشوهٔ خطمی» بند اول نیست که «آبدانههای چرکی باران تابستانی»شان دیگر بدل به «آبلههای باران» شده و آن برگها بهشکل الواح پراکنده درآمده؟ با آن که آبدانهها بدل بهآبله شده، و برگهای بیعشوه بدل بهالواح سرسری، و این تصور گذشت زمان را بهاندیشه میآورد، امّا همچنان، در پایان شعر، میخوانیم. بهساعت پنج صبح، و زمان را حرکتی نیست.
باران این شعر چه گونه بارانی است؟
چنین بارانی را در هیچ یک از شعرهای شاملو نمیتوان یافت. من از چنین «بارانی» در فرهنگ ادبیات فارسی چیزی بهیاد ندارم.
این باران نه باران مرغ باران است با انگشت بلورینش (در هوای تازه)، نه باران شعر بارون است (در هوای تازه)، نه باران شعر من و تو، درخت و بارون است که ناز انگشتانش درختی را بهجنگلی یگانه مبدل میکند (در آیدا در آینه)، نه باران تمثیل است که فریاد است و برکت (در مرثیههای خاک)، نه باران شعر باران است که بازیگوشانه میبارد تا خاک با همه گلویش سبز بخواند (در دشنه دردیس)، نه باران شبانه است که
- به شیطنت گوئی
- درّه را
- ریز و تند
- در نظرگاه ما
- هاشور میزند
- در آیدا: درخت و خنجر و خاطره
نه آن باران است که زلالی چشمه ساران از اوست (همان جا)، و نه آن باران شعر مرثیه است که عطشِ زمینِ خاکستر را مینوشد (همان جا)، نه آن بانوی پر غرور است در آستانهٔ نیلوفرها (شعر باران از باغ آینه)، نه باران میلاد است (در لحظهها و همیشه)، و نه آن باران است که شاعر در گذرگاه آن سرودی دیگرگونه آغاز میکند (شعر من مرگ را... در لحظه و همیشه). ـ دریغا باران!
«باران» این شعر چه گونه بارانی است؟
باران این «فصل» است. «فصل» فریبی نو، فریبی دیگر. «فصل» فریب «خطیبان حرفهئی».
این، بارانِ زهر است: گیاهی نمیرویاند و خاک از آن بهآوازی سبز مترنم نمیشود. چیزی است چرب و پلشت که هوا و زمین را چرکین و مسموم میکند. بارانی است که حضور ناگاهیش تنها بر برگهای خشن و نازیبا و بیعشوهٔ خطمی مشاهده میشود. ـ دریغا باران!
آیا بهخاکی که بر آن از فوارههای خون شهیدان امید جویبارها، رودها، درههای سرسبز و دریاهای بیکران آزادی و حیات بهدل نشسته بود، چنین بارانی میبایست مردارگاه و گورستانی بسازد؟
در قسمت آخر شعر آخرِ بازی، از همین شاعر، (که در واقع، از نظر زمانی، آخربازی آن گروه بود و شعر صبح، اولِ بازی یا صبحِ بازی این گروه است) میخوانیم:
- باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
- که مادرانِ سیاهپوش
- داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
- هنوز از سجادهها سربرنگرفتهاند.
شهیدان آخربازی سیمائی دیگرگونه دارند، آنان «یاس»اند و زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد. امّا از همین شهیدان در شعر صبح جز حفرهٔ خالی فریادها، و گلگون کفنی و خستگی و گوری نمانده است. پس آیا بهتر نیست که «مادران سیاهپوش داغدار» سر از سجادهها برنگیرند و همچنان آن «یاسها» و «زیباترین فرزندان آفتاب و باد» را نماز برند؟ اگر سر برگیرند چه خواهند دید؟ بهجای یاسهاشان چه خواهند دید؟ برگهای بیعشوهٔ خطمی را؟ بهجای زیباترین فرزندان آفتاب و باد چه خواهند دید؟ آبدانههای چرکی باران تابستانی را؟ بهجای هر غبار خاک تحقیر شده[۲] که نفرین میکنند چه خواهند دید؟ «الواح سرسری» را؟
امّا آن یاسها، آن زیباترین فرزندان آفتاب و باد، آن گلگون کفنان و آن خستگان بدانند که:
- شهیدای شهر!
- آخرش یه شب
- ماه میاد بیرون،
- از سر اون کوه
- بالای درّه
- روی این میدون
- رد میشه خندون...
- یه شب ماه میاد
- یه شب ماه میاد.
- [از شعر شبانه در هوای تازه]