سقاخانه آینه: تفاوت بین نسخهها
جز |
(تایپ تا پایان صفحهٔ ۷.) |
||
سطر ۱۸: | سطر ۱۸: | ||
[[Image:3-021.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۲۱]] | [[Image:3-021.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۲۱]] | ||
{{در حال ویرایش}} | {{در حال ویرایش}} | ||
+ | |||
+ | '''میهن بهرامی''' | ||
+ | |||
+ | سکوت شد و نسیم بهاتاق آمد، پرده قلمکار موجی زد و بوی یاس امیندولهئی با تنباکو آمیخت. گلیم باجی ته پهنش را جلو کشید و قلیان را از سینی برداشت و تکیه بهپشتی داد و پک سبکی زد. سر قلیان را چرخی داد و پکی زد، چشمش بهنگاه عالیه افتاد که لحظهئی از روی رج سکمه بلند شده، باز شرمزده بهچیت آقبانو برگشته بود. | ||
+ | |||
+ | خواهرها باز نگاهی بههم انداختند. نفرت، این بار رقیقتر بود و رنگی محو داشت. | ||
+ | |||
+ | شمسالضحی بیشتر بدش میآمد، کم مانده بود که بلند بلند بگوید: | ||
+ | |||
+ | - خوش خبر باشی عمقزی، هر دفه از را میرسی یه دامن هول و تکون داری... | ||
+ | |||
+ | اما قمر که کم سر و زبانتر بود، پشت سر میگفت: | ||
+ | |||
+ | - دَرو که رو عمقزی گلیم وا میکنم، جلوجلو دلم هرّی میریزه پائین، میدونم که یه لنگه پاش هَنو تو درگاهیه که خبر مرگ یکی رو میده. | ||
+ | |||
+ | اما این دفعه گلیمباجی از راه رسیده و احوالپرسی کرده و نشسته بود. و زنها نگاهش کرده بودند و گلیمباجی بهروی خودش نیاورده بود و چادر عوض کرده و تا عالیه بقچهٔ چادر را ببندد و نسترن قلیان بیاورد، فقط گفته بود: | ||
+ | |||
+ | - حسنِ حاج نصیر، علیِ بیبیخانمو زده... | ||
+ | |||
+ | و دل زنها هرّی ریخته بود پائین. | ||
+ | |||
+ | گلیمباجی پکی زد و چشمش بهسینی چائی بود که نسترن جلو رویش گرفت. با یک دست چائی را برداشت و با دست دیگر اشاره کرد و گفت: | ||
+ | |||
+ | - این جوری، سرِقمه مث چاقو تو پنیر، از این ور کتف رفته و از اون ورش دراومده. حالا بیا و ببین چه قیامتی شد! چشمت روز بد نبینه، تمومِ سَنْگِلَجیا ریختن دمِ سیدنصرالدین. زیر بازارچه سوزن مینداختی پائین نمییومد... تا حکیم جهوده رو بیارن نصف خونِ تنِ علی رفته بود. حالام بهش حَرَجی نیس، بمونه یا نمونه خدا میدونه... | ||
+ | |||
+ | شمسالضحی قند انداخت چائی را هم زد و گفت: | ||
+ | |||
+ | - تو رو خدا میبینی چی دس مردم دادهن؟ خدا ذُرّیاتِشونو ور بندازه! آخه نونمون نبود، آبمون نبود، مشروطهمون چی بود؟ بهقول حاجی: ما رو چی بهاین قرتیبازیا! | ||
+ | |||
+ | گلیمباجی شکفت. قلیان را کنار گذاشت و خودش را جلو کشید، صدایش را پائین آورد و گفت: | ||
+ | |||
+ | - کارشونو میسازن، همین امروز و فرداس که ببندنشوت بهگولّه، عزالملوک میگفت آقا خودش دس خطّو دیده، اِنقد... مفصل نوشته بودن، مُهرِ طلام پاش بوده، هرچی نباشه اونا قشونیان، سرشون تو حسابه... | ||
+ | |||
+ | قمرالملوک نگاهی بهخواهرش کرد. گلیمباجی راست نشست و دستی بهکمرش گرفت و رگ بهرگی کرد و گفت: | ||
+ | |||
+ | - این وامونده هم که دس از سر من ور نمیداره. همین جور کتوالم کرده... | ||
+ | |||
+ | بعد با صدای بمی گفت: | ||
+ | |||
+ | - اما مرگ عالیه، این حرفا رو از من نشنفته بگیرینها! بوی خون ازش میاد. | ||
+ | |||
+ | عالیه نگاه ترسیدهئی بهمادرش انداخت. قمر سر تکان داد و گفت: | ||
+ | |||
+ | -ما که اهل حرف نیسّیم، اینم که پاشو از در بیرون نمیذاره. | ||
+ | |||
+ | شمسالضحی گفت: | ||
+ | |||
+ | - مام یه چیزائی شنفته بودیم، یعنی دمِ سقاخونه شبِ احیا میگفتن... میگفتن تو این چن روزه خون بهپا میشه... | ||
+ | |||
+ | گلیمباجی گفت: فتوای آقارو که شنفتین؟ | ||
+ | |||
+ | قمر گفت: آره... امّا اگه اونجوری بشه، امسال جلو شاخسینی رو میگیرن. | ||
+ | |||
+ | گلیمباجی سر تکان داد و با ملامت گفت: | ||
+ | |||
+ | - نه مادر، اونو که چن ساله میگن و تا حالام هیچ غلطی نکردهن. این مال قضیهٔ دَسّهس. | ||
+ | |||
+ | شمسالضحی گفت: - دَسّهٔ بازار؟ | ||
+ | |||
+ | گلیمباجی گفت: | ||
+ | |||
+ | - نه، بهنظرم بیشترش مال پامنار باشه. اونان که خیلی شَرّن، میخوان دَسّه رو بهانه کنن و بریزن جلو مجلس. | ||
+ | |||
+ | قمرالملوک گفت: | ||
+ | |||
+ | - وای خدا مرگم بده! حتماً اینجام شلوغ میشه. | ||
+ | |||
+ | شمسالضحی گفت: | ||
+ | |||
+ | - نه خواهر. مگه اون دفه نبود؟ یه تقّی و یه توقّی میشه و زودم فروکش میکنه، از اون گذشته، اونا بیرونن و ما امن و امون تو خونهمون نشستیم. بهقول حاجی بذار اِنقد تو سر و کلهٔ هم بزنن که جون از کونشون درآد. | ||
+ | |||
+ | قمر گفت: - ای خواهر، دودش تو چش همه میره، هنو آب کفن اونا که بیخود و بیجهت خودشونو بهکشتن دادهن خشک نشده، مگه آدمیزاد تخم تربچهس که از اینور بکارن از اونور سبز شه؟ | ||
+ | |||
+ | شمسالضحی دستش را تکان داد و چشم بهچشم گلیمباجی گفت: | ||
+ | |||
+ | - خواهر، چشمشون چارتا شه پا حرف این بابیا و بلشیریکا نشینن! بهقول حاجی، تا بوده همین بوده، اونا که پنجه رو ما انداختن ماس که نخوردن همینجور دَس رو دَس بذارن و بنشینن... اینا بیخودی یه قارّی میزنن. اونائی که بایس باشن، همیشه سرجاشون هسّن... چارتا خرِ مافنگی، یه مُش کرّه خَرو جلو انداختن که چی بشه؟ اینا روز سفید ما رو بهشب سیا رسوندن، نون رو منبر نونوائی، خشک میشد، حالا صُب تا غروب از دَسّ هم میقاپنش... این فتنه اس... به قول حاجی، فتنهٔ فرنگیاس که کار دس ما دادهن. | ||
+ | |||
+ | گلیمباجی گفت: | ||
+ | |||
+ | - راس میگه ننه، بهقول عزّالملوک، نون گندم شیکمِ فولادی میخواد. وفور نعمت آدما رو هوائی کرده، اون سگ پدرام همینو میخوان. به قول حاجی، آبو گلآلود میکنن که ماهی بگیرن. | ||
+ | |||
+ | قمر با ناراحتی سر تکان داد و گفت: | ||
+ | |||
+ | - اینم از شانس ماس: درس همین حالا که میخواسّیم واسه شمسی چِلّه بری کنیم، میان و شاخسینی رو ور میندازن، سیدالشهداء جزاشونو بده! | ||
+ | |||
+ | شمسالضحی گفت: ای بابا، ما تاپاله بخوایم گابا میرن تو آب میرینن! لابد قسمت نیس، بایس رضا بهرضای اون باشیم. | ||
+ | |||
+ | گلیمباجی چشم دراند: | ||
+ | |||
+ | - نه، ننه... حالا تا اون روز... جلو همه رو که نمیتونن بگیرن، فوقش میون شهر و بپان، دور شهر که دس از عزاداریشون ور نمیدارن. آخرِشم کفر همین کارا دامنگیر خودشون میشه. | ||
+ | |||
+ | قمر گفت: عمقزی راس میگه. تا بوده همین بوده، هیچکی هم نتونسّه جلوشو بیگیره، هر کی جلو عزاداری رو بگیره، یه بلائی سرش میاد. | ||
+ | |||
+ | شمسالضحی گفت: - چه تدارکی دیدهن واسه امشب، خدا میدونه! خونهٔ کل شعبون اجاق زدهن. کاظم هم میره زیر علامت. |
نسخهٔ ۷ مهٔ ۲۰۱۰، ساعت ۰۷:۰۶
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
میهن بهرامی
سکوت شد و نسیم بهاتاق آمد، پرده قلمکار موجی زد و بوی یاس امیندولهئی با تنباکو آمیخت. گلیم باجی ته پهنش را جلو کشید و قلیان را از سینی برداشت و تکیه بهپشتی داد و پک سبکی زد. سر قلیان را چرخی داد و پکی زد، چشمش بهنگاه عالیه افتاد که لحظهئی از روی رج سکمه بلند شده، باز شرمزده بهچیت آقبانو برگشته بود.
خواهرها باز نگاهی بههم انداختند. نفرت، این بار رقیقتر بود و رنگی محو داشت.
شمسالضحی بیشتر بدش میآمد، کم مانده بود که بلند بلند بگوید:
- خوش خبر باشی عمقزی، هر دفه از را میرسی یه دامن هول و تکون داری...
اما قمر که کم سر و زبانتر بود، پشت سر میگفت:
- دَرو که رو عمقزی گلیم وا میکنم، جلوجلو دلم هرّی میریزه پائین، میدونم که یه لنگه پاش هَنو تو درگاهیه که خبر مرگ یکی رو میده.
اما این دفعه گلیمباجی از راه رسیده و احوالپرسی کرده و نشسته بود. و زنها نگاهش کرده بودند و گلیمباجی بهروی خودش نیاورده بود و چادر عوض کرده و تا عالیه بقچهٔ چادر را ببندد و نسترن قلیان بیاورد، فقط گفته بود:
- حسنِ حاج نصیر، علیِ بیبیخانمو زده...
و دل زنها هرّی ریخته بود پائین.
گلیمباجی پکی زد و چشمش بهسینی چائی بود که نسترن جلو رویش گرفت. با یک دست چائی را برداشت و با دست دیگر اشاره کرد و گفت:
- این جوری، سرِقمه مث چاقو تو پنیر، از این ور کتف رفته و از اون ورش دراومده. حالا بیا و ببین چه قیامتی شد! چشمت روز بد نبینه، تمومِ سَنْگِلَجیا ریختن دمِ سیدنصرالدین. زیر بازارچه سوزن مینداختی پائین نمییومد... تا حکیم جهوده رو بیارن نصف خونِ تنِ علی رفته بود. حالام بهش حَرَجی نیس، بمونه یا نمونه خدا میدونه...
شمسالضحی قند انداخت چائی را هم زد و گفت:
- تو رو خدا میبینی چی دس مردم دادهن؟ خدا ذُرّیاتِشونو ور بندازه! آخه نونمون نبود، آبمون نبود، مشروطهمون چی بود؟ بهقول حاجی: ما رو چی بهاین قرتیبازیا!
گلیمباجی شکفت. قلیان را کنار گذاشت و خودش را جلو کشید، صدایش را پائین آورد و گفت:
- کارشونو میسازن، همین امروز و فرداس که ببندنشوت بهگولّه، عزالملوک میگفت آقا خودش دس خطّو دیده، اِنقد... مفصل نوشته بودن، مُهرِ طلام پاش بوده، هرچی نباشه اونا قشونیان، سرشون تو حسابه...
قمرالملوک نگاهی بهخواهرش کرد. گلیمباجی راست نشست و دستی بهکمرش گرفت و رگ بهرگی کرد و گفت:
- این وامونده هم که دس از سر من ور نمیداره. همین جور کتوالم کرده...
بعد با صدای بمی گفت:
- اما مرگ عالیه، این حرفا رو از من نشنفته بگیرینها! بوی خون ازش میاد.
عالیه نگاه ترسیدهئی بهمادرش انداخت. قمر سر تکان داد و گفت:
-ما که اهل حرف نیسّیم، اینم که پاشو از در بیرون نمیذاره.
شمسالضحی گفت:
- مام یه چیزائی شنفته بودیم، یعنی دمِ سقاخونه شبِ احیا میگفتن... میگفتن تو این چن روزه خون بهپا میشه...
گلیمباجی گفت: فتوای آقارو که شنفتین؟
قمر گفت: آره... امّا اگه اونجوری بشه، امسال جلو شاخسینی رو میگیرن.
گلیمباجی سر تکان داد و با ملامت گفت:
- نه مادر، اونو که چن ساله میگن و تا حالام هیچ غلطی نکردهن. این مال قضیهٔ دَسّهس.
شمسالضحی گفت: - دَسّهٔ بازار؟
گلیمباجی گفت:
- نه، بهنظرم بیشترش مال پامنار باشه. اونان که خیلی شَرّن، میخوان دَسّه رو بهانه کنن و بریزن جلو مجلس.
قمرالملوک گفت:
- وای خدا مرگم بده! حتماً اینجام شلوغ میشه.
شمسالضحی گفت:
- نه خواهر. مگه اون دفه نبود؟ یه تقّی و یه توقّی میشه و زودم فروکش میکنه، از اون گذشته، اونا بیرونن و ما امن و امون تو خونهمون نشستیم. بهقول حاجی بذار اِنقد تو سر و کلهٔ هم بزنن که جون از کونشون درآد.
قمر گفت: - ای خواهر، دودش تو چش همه میره، هنو آب کفن اونا که بیخود و بیجهت خودشونو بهکشتن دادهن خشک نشده، مگه آدمیزاد تخم تربچهس که از اینور بکارن از اونور سبز شه؟
شمسالضحی دستش را تکان داد و چشم بهچشم گلیمباجی گفت:
- خواهر، چشمشون چارتا شه پا حرف این بابیا و بلشیریکا نشینن! بهقول حاجی، تا بوده همین بوده، اونا که پنجه رو ما انداختن ماس که نخوردن همینجور دَس رو دَس بذارن و بنشینن... اینا بیخودی یه قارّی میزنن. اونائی که بایس باشن، همیشه سرجاشون هسّن... چارتا خرِ مافنگی، یه مُش کرّه خَرو جلو انداختن که چی بشه؟ اینا روز سفید ما رو بهشب سیا رسوندن، نون رو منبر نونوائی، خشک میشد، حالا صُب تا غروب از دَسّ هم میقاپنش... این فتنه اس... به قول حاجی، فتنهٔ فرنگیاس که کار دس ما دادهن.
گلیمباجی گفت:
- راس میگه ننه، بهقول عزّالملوک، نون گندم شیکمِ فولادی میخواد. وفور نعمت آدما رو هوائی کرده، اون سگ پدرام همینو میخوان. به قول حاجی، آبو گلآلود میکنن که ماهی بگیرن.
قمر با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
- اینم از شانس ماس: درس همین حالا که میخواسّیم واسه شمسی چِلّه بری کنیم، میان و شاخسینی رو ور میندازن، سیدالشهداء جزاشونو بده!
شمسالضحی گفت: ای بابا، ما تاپاله بخوایم گابا میرن تو آب میرینن! لابد قسمت نیس، بایس رضا بهرضای اون باشیم.
گلیمباجی چشم دراند:
- نه، ننه... حالا تا اون روز... جلو همه رو که نمیتونن بگیرن، فوقش میون شهر و بپان، دور شهر که دس از عزاداریشون ور نمیدارن. آخرِشم کفر همین کارا دامنگیر خودشون میشه.
قمر گفت: عمقزی راس میگه. تا بوده همین بوده، هیچکی هم نتونسّه جلوشو بیگیره، هر کی جلو عزاداری رو بگیره، یه بلائی سرش میاد.
شمسالضحی گفت: - چه تدارکی دیدهن واسه امشب، خدا میدونه! خونهٔ کل شعبون اجاق زدهن. کاظم هم میره زیر علامت.