واگن سیاه: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۲۰۷: سطر ۲۰۷:
  
 
و کتاب رو دست گرفت و شروع کرد به‌خوندن. پرسیدم: «تو بلدی بخونی؟»
 
و کتاب رو دست گرفت و شروع کرد به‌خوندن. پرسیدم: «تو بلدی بخونی؟»
 +
 +
گفت: «می‌بینی که دارم می‌خونم.»
 +
 +
پرسیدم: «چی نوشته؟»
 +
 +
گفت: «به تو چه.»
 +
 +
گفتم: «می‌خوام من هم بفهمم.»
 +
 +
گفت: «مفتکی که نمی‌شه.»
 +
 +
پرسیدم: «چی می‌خوای؟»
 +
 +
گفت: «حاضری یه گیلاس عرق برام بخری؟»
 +
 +
گفتم: «دو گیلاس می‌خرم.»
 +
 +
گفت: «عوضش منم دو تا برات می‌خونم.»
 +
 +
گفتم: «یاعلی.»
 +
 +
عینکشو جابه‌جا کرد و شروع کرد به خوندن: «ناگهان در باز شد و دوک با لباس رسمی وارد اتاق خواب دوشس شد. دوشس نیمه برهنه روتخت افتاده بود و دو کنیز سیاه داشتن پاهاشو می‌مالیدن. دوک رو به دوشس کرد و گفت: عزیزم این موقع روز چه وقت خوابیدنه؟ دوشس لبخند پریفی زد و گفت: سرورم، اگه وقت خواب نیس خودتوواسه چی این جا اومده‌ی؟ دوک گفت: برای زیارت صورت قشنگ شما. کنیزها از پای تخت بلند شدن و از اتاق رفتن بیرون. دوک نزدیک شد و لبه‌ی تخت نشست و دستمال حریر دوشس رو که پای تخت افتاده بود، برداشت و بویید و بوسید و به سر و صورت مالید. دوشس پرسید: عزیزم از شوالیه خبری نشد؟ دوک جواب داد: دوشس نازنین، خواهشمندم درین لحظات حساس عاشقانه، از شوالیه حرف نزن، و قلب عاشق بی‌چاره تو بیش ازین به درد نیار.»
 +
 +
حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب، بسه.»
 +
 +
نگاهی بهم کرد و گفت: «جاهای خوبش جلوتره‌ها.»
 +
 +
گفتم: «نه دیگه، حوصله‌شو ندارم.»
 +
 +
پرسید: «می‌خوای یکی دیگه واست بخونم؟»
 +
 +
کتاب قطوری رو از لای کتابا کشیدم و دادم دستش و گفتم: «یه کمم ازین بخون.»
 +
 +
کتابو گرفت و وا کرد و پرسید: «گیلاس عرق شد چند تا؟»
 +
 +
گفتم: «چارتا.»
 +
 +
شروع کرد به خوندن: «سالن از جمعیت لبریز بود، و تا شروع برنامه چیزی نمونده بود که اون دو عاشق بی‌قرار وارد لژ اصلی شدن. زیبائی‌ی دوشیزه ادیت و اندام رشید و سینه‌های ستبر شوالیه اون چنون چشم‌گیر بود که دوربین‌ها همه متوجه اون دو تا شد. شوالیه دستمال حریر سبز رنگی دور گردن بسته بود. و دوشیزه اریت، گاه‌به‌گاه برمی‌گشت و از روی شونه‌ی لخت و مرمرین خودش نگاهی به صورت مردانه‌ی شوالیه می‌کرد.»
 +
 +
دوباره حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب.»
 +
 +
پرسید: «بازم خوشت نیومد؟»
 +
 +
گفتم: «چرا، خوب بود، حالا دیگه دم ظهر بسمونه.»
 +
 +
با تغیر جواب داد: «چی چی بسمونه؟»
 +
 +
دست کرد و کتاب دیگری ور داشت و شروع کرد با صدای بلند خوندن: «بالاخره انتقام الهی کار خود را کرد و آن عفریت بدنام که گوهر عفت آناستازیای معصوم را ربوده بود...»
 +
 +
گفتم: «دیگه نمی‌خوام»
 +
 +
سرتاپای منو ورانداز کرد و گفت: «خیلی احمقی.»
 +
 +
گفتم: «پاشو بریم عرقتو بدم.»
 +
 +
گفت: «این موقع ظهر؟»
 +
 +
گفتم: «پس من رفتم.»
 +
 +
پاشدم که راه بیفتم، گفت: «خبرداری که تو خیلی بی‌پدر و مادری؟»
 +
 +
گفتم: «باشه.»
 +
 +
چند قدمی دور شده بودم که پشت سرم داد زد: «جر نزنی‌ها، غروب بیای پیاله‌فروشی.»
 +
 +
گفتم: «حتماً می‌آم.»
 +
 +
گفت: «نامردی اگه نیای.»
 +
 +
گفتم: «جان موسیو می‌آم.»
 +
 +
باز راه افتادم که دوباره داد زد: «حتماً می‌آی؟»
 +
 +
گفتم: «آره که می‌آم.»
 +
 +
پرسید: «کجا می‌آی؟»
 +
 +
گفتم: «پیاله‌فروشی.»
 +
 +
پرسید: «کدوم پیاله‌فروشی؟»
 +
 +
گفتم: «هر کدوم که تو بگی.»

نسخهٔ ‏۹ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۰۹:۳۷

کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۴۹

غلامحسین ساعدی

نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همه‌ی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش می‌کردن، تو راه‌آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لاله‌زار: میرزا بوغوس،‌ تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلی‌ش چی هس،‌ کجا روخشت افتاده، کجا بزرگ شده، پدر مادرش کی بوده، کجا درس خونده، چه جوری زندگی کرده‌، از کی به کله‌ش زده...

چندین و چندسال بود که پیداش شده بود، دیگه همه می‌شناختنش، و همیشه‌ی خدا، سر ساعت معین، یه گوشه پیداش می‌شد: ساعت نه سنگلج، ساعت ده توپخونه، ده و نیم لاله‌زار،‌یازده استانبول،‌و همین جوری تا غروب. قیافه‌ی عجیب غریبی واسه خودش درس کرده بود؛ ریش و گیس فراوون،‌ صورت لاغر و استخوانی، دهن بی‌دندون، اندام بلند و خمیده،‌ پای راستش که می‌لنگید و شونه‌ی چپش که تاب می‌خورد،‌ شاپوی کثیف و ژنده‌ئی روسر، عینک گرد پروفسوری رودماغ، بارونی‌ی بلندی که تا مچ پایش می‌رسید،‌ و تموم سال با کوله‌باری از کتابای جورواجور با بند و تسمه به پشت بسته،‌ همین‌جوری می‌گشت، چرت و پرت می‌گفت، مسخره‌بازی می‌کرد و شکلک در می‌آورد. هیچ وقت گدائی نمی‌کرد، اما هرچی بهش می‌دادن می‌گرفت، خیلی راحت، بی‌اون که تشکری بکنه یا چیزی بگه. همیشه می‌خورد، زیادم می‌خورد، همه چیز می‌خورد،‌ با دهن بی‌دندون گردو و فندق می‌شکست، تو کافه‌ها، پیاله‌فروشی‌ها سر هر میز که می‌رسید، استکانی بهش می‌دادن که می‌انداخت بالا، و متلکی می‌گفت و رد می‌شد. تو حرف زدن، اصلا لهجه نداشت، به همین دلیل بعضی‌ها خیال می‌کردن که خل بازی در می‌آره و خودشو ارمنی جا می‌زنه. دمدمه‌های ظهر سایه‌ئی یا گوشه‌ی دنجی گیر می‌آورد،‌کتاباشو باز می‌کرد، جابه‌جا می‌کرد، ورق می‌زد،‌سرسری نگاهی می‌انداخت و دوباره جمع و جورشون می‌کرد. به هر زبونی کتاب داشت: انگلیسی، فرانسه، عربی، ارمنی،‌آسوری، روسی، آلمانی. راست راستکی‌م از هر زبونی چیزی سرش می‌شد. چه می‌دونم شایدم چاخان پاخان می‌کرد. می‌گفتن از بس چیز خونده، به سرش زده و دیوونه شده. به آدمای باسواد و درس‌خونده که می‌رسید،‌ جدی می‌شد و خیلی زود سر صحبت رو باهاپون وا می‌کرد، و آخرشم طرفو مچل می‌کرد و راه می‌افتادو چندین و چند بار دیده بودمش، تو کافه مرجان، عرق فروشی‌ی میترا،‌سر چار راه سی‌متری، و هیچ وقت راجع بهش خیال بد نکرده بودم. هیچ، نه شک، نه تردید، ابداً. به نظر من یه دیوونه‌ی حسابی بود.

اولین گزارشی که رسید، من خنده‌م گرفت؛ خیال کردم واسه رفع بی‌کاری دارن واسه‌مون کار می‌تراشن. و خود منم مامور این قضیه شدم، یعنی که بفهمم چه کاره‌س، کجاها می‌ره، کجاها می‌آد، کی‌ هارو می‌بینه. اتفاقاً بدمم نمی‌اومد. با خودم گفتم: بیست و چار ساعت زندگی بایه دیوونه باهاس خیلی بامزه باشه.

روز بعد با سروپز عوضی رفتم راه‌آهن. می‌دونستم که تو آلونک‌های اون طرفا زندگی می‌کنه، و می‌دونستم که سرو کله‌ش از کجاها پیدا می‌شه مدتی منتظرش شدم،‌ بالا پایی رفتم، چند سیگار پشت سرهم دود کردم که پیدا شد، باهمون سر و وضع همیشگی؛ و از خاکریز جاده اومد بالا. مدتی وایستاد و عینکشو جابه‌جا کرد و آفتابو تماشا کرد و راه افتاد. همچی بی‌خیال بی‌خیال که انگار غیر ازون تو دنیا تنابنده‌ئی نفس نمی‌کشه. نرسیده به‌من خم شد و لنگه کفش پاره‌ئی رو از زمین ورداشت و وارسی کرد و انداخت دور. یه لحظه تو فکر رفت و برگشت دوباره همون لنگه کفشو ورداشت و انداخت اون ور خیابون. خنده‌ی غریبی زیرلب کرد و تا رسید پیش پای من، چشمکی بهم زد و آهسته پرسید: «چه طوری؟»

گفتم : «خوبم، تو چه طوری؟»

تهدیدآمیز نگام کرد و گفت: «خوبی؟ معلومه که خوبی.»

پرسیدم: «انگار اوقاتت تلخه؟»

گفت: «معلومه که تلخه، چرا دیشب نیومدی سر قرار؟»

شک ورم داشت که نکنه منو جای کس دیگه گرفته. خودمو زدم به‌یه راه دیگه گفتم: «والله محل قرار یادم رفته بود.»

گفت: «ای خنگ خدا.»

و راه افتاد، سر صحبت‌رو اون باز کرده بود، خیلی راحت. و کار من آسون شده بود. پابه‌پاش راه افتادم، چند قدم که رفتیم پرسیدم:

«راستی، موسیو بوغوس، کجا قرار داشتیم؟»

با اخم و تخم جواب داد: «من موسیو نیستم، من موغدوسی هستم، موسیوها کالباس می‌فروشن، موغدوسی‌ها دعا می‌خونن، حضرت مسیح رو تماشا می‌کنن، اونا بچه‌های خود خدان.»

یه دفه وایستاد و پرسید: «راس راستی گاسترونومی کجاس؟»

گفتم: «گاسترونومی چی‌یه؟»

گفت: «نمی‌دونم، یه وقتا این جا بود، حالا جاش درخت دراومده.»

و شروع کرد زیرلب آواز خوندن، همچو بی‌خیال که انگار نه انگار من همراش هستم. مدتی که رفتیم پرسیدم: «راستی غیر از من، بقیه سرقرار اومده بودن؟»

سرشو تکون داد و گفت: «هیشکی نیومد، دیگه عادتشون شده که نیان.»

پرسیدم: «چند نفرن؟»

گفت: «همه، همه قرار می‌ذارن و می‌زنن زیرش، ایناهاش، ایناهاشون، همه بی خیال دارن راه می‌رن.»

دوباره سرشو انداخت زمین و آوازشو شروع کرد. من گاهی پابه‌پاش می‌رفتم، گاهی ازش جلو می‌زدم. گاهی عقب می‌موندم،‌و هر لحظه بیش‌تر خاطرجمع می‌شدم که کار هجوی می‌کنم و از تعقیب انبانی از تپاله و جنون چیزی گیرم نمی‌آد. یه هو ویرم گرفت و جلوتر رفتم تا کتاباشو وارسی کنم. تا دستم به‌جلد یکیش خورد، برگشت عقب و عصبانی پرسید: «چه کار می‌کنی؟»

گفتم: «هیچ چی، منم.»

پرسید: «تو کی هستی؟»

گفتم: «همونی که با هم گپ می‌زدیم؟»

گفت: «کی با هم گپ می‌زدیم؟»

گفتم: «همین چند دقیقه پیش.»

گفت: «مرتیکه، من با هیشکی گپ نمی‌زدم.»

گفتم: «خیله خب، چرا دعوا می‌کنی؟»

لبخند زد و دستشو دراز کرد طرف من،‌ پوست زبر و انگشتای پیچ خورده‌ئی داشت. با مهربونی گفت: «من هیچوقت با هیشکی دعوا نمی‌کنم، من آدم خیلی خوبی هستم.»

منم خندیدم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: «می‌دونم، تو آدم خیلی خوبی هستی.»

گفت: «چشم بسته غیب می‌گی؟»

گفتم: «مگه نیستی؟»

گفت: «نه که نیستم.»

گفتم: «اختیار داری.»

گفت: «بی‌خود تعارف تیکه پاره نکن، تو که منو نمی‌شناسی، می‌شناسی؟»

پیش خودم گفتم: «راس میگه، من چه می‌شناسمش.» با سر تصدیق کردم و گفتم: «نه، نمی‌شناسمت.»

با دلخوری گفت: «حالا که نمی‌شناسی، بهتره کار به‌کار هم نداشته باشیم.»

گفتم: «خیله خوب.»

گفت: «با خیله خب گفتن که کار درس نمی‌شه.»

پرسیدم: «چه جوری درس می‌شه؟»

گفت: «تنها راش اینه که تو جلوتر از من راه بیفتی.»

گفت: «خیلخ خب، این که کاری نداره.»

و ازش جلو زدم. چند قدمی نرفته بودم که یه مرتبه داد زد: «هی، میرزابوغوس!»

تا برگشتم پرسید: «براچی برگشتی؟»

گفتم: «تو صدام زدی.»

پرسید: «مگه تو میرزا بوغوسی؟»

گفتم: «نه.»

پرسید: «پس میرزا بوغوس کی یه؟»

گفتم: «نمی‌دونم.»

داد کشید: «حالا که نمی‌شناسی، بزن به‌چاک، مرتیکه.»

ناچار راه افتادم. با قدم‌های بلندتر می‌خواستم بزنم برم طرف دیگه‌ی خیابون که دوباره داد زد: «موسیو، هی موسیو.»

اعتنایی نکردم. تندتر کرد و بازومو چسبید. برگشتم و پرسیدم: «چی می‌خوای؟»

گفت: «به‌چه دلیل جلوتر از من راه می‌ری؟»

گفتم: «پس چه کار کنم؟»

گفت: «باید عقب‌تر بیای.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «به سه دلیل.»

گفتم: «خب؟»

گفت: «اول این که من سن و سالم از تو بیش‌تره. درسته؟»

گفتم: «درسته.»

گفت: «دوم این که سواد و عقل و کمالات من خیلی از تو بیش‌تره. درسته؟»

پرسیدم: «از کجا معلوم؟»

یه جمله‌ی عربی گفت و بعدش پرسید: «معنیش چی بود؟»

گفتم: «نمی‌دونم.»

با پوزخند گفت: «معلومه که نمی‌دونی. حالا ببین چی می‌گم.»

و به زبون فرنگی چیزی گفت و پرسید: «به‌چه زبونی حرف زدم؟»

گفتم: «انگلیسی.»

گفت: «خره فرانسه بود.»

گفتم: «من فرانسه بلد نیستم.»

پرسید: «مثلاً انگلیسی بلدی؟»

گفتم: «اونم بلد نیستم.»

پرسید: «چی بلدی؟»

گفتم: «نمی‌دونم.»

به‌هو جدی شد و گفت: «اینو بهت بگم‌ها، آدم هزاری هم زبون بلد باشه، دلیل نمی‌شه که باسواده. قبول داری؟»

گفتم: «درسته.»

سرتاپای منو ورانداز کرد و گفت: «نه خیر، خیلی هم غلطه.»

پرسیدم: «حالا چه کار کنم؟»

گفت: «پشت سر من راه بیا.»

پشت سرش راه افتادم. خیلی زود فراموشم کرد؛ انگار نه انگار که کسی عقب سرشه. همین جوری بود که رسیدیم به‌یه چارراه. بی‌اعتنا رد شد، منم رد شدم. جلو یه خیاطی وایستاد و در خیاطی رو نیمه باز کرد و سرشو برد تو. من آهسته کردم و پای درختی وایستادم. داشت یه چیزائی می‌گفت که من حالیم نمی‌شد. اما گاهی چنان شلیک خنده از تو خیاطی بلند می‌شد که عابرا برمی‌گشتن و نگاه می‌کردن. اونم انگار دل نمی‌کنه که راه بیفته، مدتی علافم کرد و تا سیگار دومو روشن کردم برگشت. صورت بی‌حال و حالت بی‌ خیالی پیدا کرده بود که انگار با هیشکی طرف صحبت نبوده. چند قدم بالاتر پیچید تو یه کوچه. و من نبش کوچه وایستادم به‌تماشا. وسط‌های کوچه که رسید، دوبار سوت بلبلی زد، چند پنجره با هم واشد و چند تا بچه با قیافه‌های خندان و خوشحال سرک کشیدن و با هلهله دست تکون دادن و پنجره‌ها رو بستن. و میرزابوغوس بار و بندیلشو درآورد و گذاشت کنار و نشست پای دیوار. یه دقه بعد بچه‌ها از درخونه‌ها ریختن بیرون و طرفش هجوم بردن. هر کدوم یه چیزی به‌دست داشتن. اون با قیافه‌ی خندان شروع کرد به کف زدن و جنبیدن. بچه‌ها دوره‌ش کردن و داشتن از سرو کولش بالا می‌رفتن و می‌خواستن هر طوری شده چیزی تو دهنش بچپونن. داشتم کفر می‌شدم که رفتم به قهوه‌خونه‌ی بغلی و نشستم به چائی خوردن. نیم ساعت دیگه با دهن پر پیداش شد. فوری اومد بیرون. نگاهی بهم کرد و گوشاشو جنبوند و به‌مردی که از رو‌به‌رو می‌اومد گفت: «می‌خوری؟» و تیکه نونی رو بهش تعرف کرد. و یارو بی اعتنا رد شد. از همین خل بازیا داشت تا دمدمه‌های ظهر که نبش یه کوچه نشست و کتاباشو چید بغل دستش و شوع کرد به ورق زدن دفترچه‌ی کوچیکی که از جیبش درآورده بود. جلو رفتم و روبه‌روش نشستم. عینکشو جابه‌جا کرد و چشم دوخت به من. کتابارو نشون دادم و پرسیدم: «اینا فروشی‌یه؟»

گفت: «مال تو فروشی‌یه؟»

گفتم: «من که ندارم.»

جواب داد: «من که دارم.»

پرسیدم: «اینا چی یه؟»

گفت: «کتاب.»

پرسیدم: «می‌تونم نگاشون کنم؟»

گفت: «بکن.»

کتابا همه زبون خارجی بود، و من که زبون خارجی بلد نبودم چیزی سر در نمی‌آوردم و همین طور دونه دونه ورق می‌زدم و کنار می‌ذاشتم. تا کارم تموم شد، پرسید: «نگاشون کردی؟»

گفتم: «آره.»

پرسید: «چی نوشته بود؟»

گفتم: «نفهمیدم.»

گفت: «پس واسه چی می‌خواستی بخریشون؟»

گفتم: «همین جوری.»

با پوزخند جواب داد: «ها، همین جوری یم چیز خوبی‌یه.»

و کتاب رو دست گرفت و شروع کرد به‌خوندن. پرسیدم: «تو بلدی بخونی؟»

گفت: «می‌بینی که دارم می‌خونم.»

پرسیدم: «چی نوشته؟»

گفت: «به تو چه.»

گفتم: «می‌خوام من هم بفهمم.»

گفت: «مفتکی که نمی‌شه.»

پرسیدم: «چی می‌خوای؟»

گفت: «حاضری یه گیلاس عرق برام بخری؟»

گفتم: «دو گیلاس می‌خرم.»

گفت: «عوضش منم دو تا برات می‌خونم.»

گفتم: «یاعلی.»

عینکشو جابه‌جا کرد و شروع کرد به خوندن: «ناگهان در باز شد و دوک با لباس رسمی وارد اتاق خواب دوشس شد. دوشس نیمه برهنه روتخت افتاده بود و دو کنیز سیاه داشتن پاهاشو می‌مالیدن. دوک رو به دوشس کرد و گفت: عزیزم این موقع روز چه وقت خوابیدنه؟ دوشس لبخند پریفی زد و گفت: سرورم، اگه وقت خواب نیس خودتوواسه چی این جا اومده‌ی؟ دوک گفت: برای زیارت صورت قشنگ شما. کنیزها از پای تخت بلند شدن و از اتاق رفتن بیرون. دوک نزدیک شد و لبه‌ی تخت نشست و دستمال حریر دوشس رو که پای تخت افتاده بود، برداشت و بویید و بوسید و به سر و صورت مالید. دوشس پرسید: عزیزم از شوالیه خبری نشد؟ دوک جواب داد: دوشس نازنین، خواهشمندم درین لحظات حساس عاشقانه، از شوالیه حرف نزن، و قلب عاشق بی‌چاره تو بیش ازین به درد نیار.»

حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب، بسه.»

نگاهی بهم کرد و گفت: «جاهای خوبش جلوتره‌ها.»

گفتم: «نه دیگه، حوصله‌شو ندارم.»

پرسید: «می‌خوای یکی دیگه واست بخونم؟»

کتاب قطوری رو از لای کتابا کشیدم و دادم دستش و گفتم: «یه کمم ازین بخون.»

کتابو گرفت و وا کرد و پرسید: «گیلاس عرق شد چند تا؟»

گفتم: «چارتا.»

شروع کرد به خوندن: «سالن از جمعیت لبریز بود، و تا شروع برنامه چیزی نمونده بود که اون دو عاشق بی‌قرار وارد لژ اصلی شدن. زیبائی‌ی دوشیزه ادیت و اندام رشید و سینه‌های ستبر شوالیه اون چنون چشم‌گیر بود که دوربین‌ها همه متوجه اون دو تا شد. شوالیه دستمال حریر سبز رنگی دور گردن بسته بود. و دوشیزه اریت، گاه‌به‌گاه برمی‌گشت و از روی شونه‌ی لخت و مرمرین خودش نگاهی به صورت مردانه‌ی شوالیه می‌کرد.»

دوباره حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب.»

پرسید: «بازم خوشت نیومد؟»

گفتم: «چرا، خوب بود، حالا دیگه دم ظهر بسمونه.»

با تغیر جواب داد: «چی چی بسمونه؟»

دست کرد و کتاب دیگری ور داشت و شروع کرد با صدای بلند خوندن: «بالاخره انتقام الهی کار خود را کرد و آن عفریت بدنام که گوهر عفت آناستازیای معصوم را ربوده بود...»

گفتم: «دیگه نمی‌خوام»

سرتاپای منو ورانداز کرد و گفت: «خیلی احمقی.»

گفتم: «پاشو بریم عرقتو بدم.»

گفت: «این موقع ظهر؟»

گفتم: «پس من رفتم.»

پاشدم که راه بیفتم، گفت: «خبرداری که تو خیلی بی‌پدر و مادری؟»

گفتم: «باشه.»

چند قدمی دور شده بودم که پشت سرم داد زد: «جر نزنی‌ها، غروب بیای پیاله‌فروشی.»

گفتم: «حتماً می‌آم.»

گفت: «نامردی اگه نیای.»

گفتم: «جان موسیو می‌آم.»

باز راه افتادم که دوباره داد زد: «حتماً می‌آی؟»

گفتم: «آره که می‌آم.»

پرسید: «کجا می‌آی؟»

گفتم: «پیاله‌فروشی.»

پرسید: «کدوم پیاله‌فروشی؟»

گفتم: «هر کدوم که تو بگی.»