زنده باد رفقا: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
[[Image:4-081.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۱]] | [[Image:4-081.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۱]] | ||
− | {{ | + | {{در حال ویرایش}} |
{{کوچک}} | {{کوچک}} | ||
سطر ۵۹: | سطر ۵۹: | ||
- میبینید؟... راستش... لعنت بر این...حتی نمیدانم چه بگویم. وقتی آدمیزاد حسابی ابله باشد این طور میشود... میبینید؟... چرا حالا جان خودت را از معرکه در نمیبری؟ پسرم، این کار تو نیست. تو اینجا چه کار میکنی؟ هیچ. حالا که ما داریم نابود میشویم تو جان خودت را بردار و برو، برو تا روزی همه بلاهائی را که سر ما آمده تعریف کنی. | - میبینید؟... راستش... لعنت بر این...حتی نمیدانم چه بگویم. وقتی آدمیزاد حسابی ابله باشد این طور میشود... میبینید؟... چرا حالا جان خودت را از معرکه در نمیبری؟ پسرم، این کار تو نیست. تو اینجا چه کار میکنی؟ هیچ. حالا که ما داریم نابود میشویم تو جان خودت را بردار و برو، برو تا روزی همه بلاهائی را که سر ما آمده تعریف کنی. | ||
+ | |||
+ | ژنرال! آدم دیگری در شما ظاهر شده بود، آدمی سوای آن مرد خشک، آتشین مزاج و بدون لبخند و بسیار شبیه جانواران وحشی، که قبلا میشناختم. به ستیزهٔ هولناک این دو موجود که در یک کالبد زندگی میکردند و بر سَر خندهها و دشنامها میجنگیدند فکر میکردم، بهاین نبرد بیپایان بین انسانی که هست و انسانی که باید باشد میاندیشیدم. | ||
+ | |||
+ | و نیز به صدای دیگری میاندیشیدم، به صدایی قوی و مهیب که بر اثر خشم درهم شکسته است، صدائی که برایمان نقل میکرد چگونه در '''آنتیوکیا''' پسرش را کشتهاند. صدا همواره حرفهایش را چنین بهپایان میرساند: | ||
+ | |||
+ | : -این طور بود، او را کشتند و مادرش از غصه مرد و این جا هستم تا با این تفنگ دمار از روزگار آنها در آورم. | ||
+ | |||
+ | و این صدا مکثی میکرد تا با اشاره بهمن بیفزاید: | ||
+ | |||
+ | : - پسرم مثل این بود: باریک و چابک، مثل این، مثل دانشجو... | ||
+ | |||
+ | آن وقت سکوت حکمفرما میشد و هر کس به قلب خود میپرداخت تا نگذارد زخمها جوش بخورد. برای اینکه زخمها را دست کاری کند و آنها را بهسوزش بیندازد تا دلیلی روشن و دردناک برای زیستن داشته باشد. | ||
+ | |||
+ | ژنرال، آن بار من نرفتم. و هنوز هم جزو گروه هستم و بهسوی شرق راه میپیمایم تا در دل گسترده و مغرور دشت فرود آیم. | ||
+ | |||
+ | : بدون دیگران کجا میتوانم باشم؟ آن روز از شما فرمان نبردم، اکنون از شما طلب عفو میکنم. نتوانستم این کار را بکنم و نمیخواستم بکنم. به همهٔ رفقا میاندیشیدم، به '''فلوریتو''' میاندیشیدم که اگر بهاش خواندن میآموختم حس میکرد سعادتمند است. به همهٔ رفقائی میاندیشیدم که میجنگند، جنگیدهاند، و بدون درد، بدون غم در کنارم به خاک افتادهاند. | ||
+ | |||
+ | در برابرم، صورت پهن '''فلوریتو''' را میدیدم که بَم التماس میکرد: | ||
+ | |||
+ | - دانشجو، به من خواندن یاد بده! | ||
+ | |||
+ | با سماجت تکرار میکرد: | ||
+ | |||
+ | - به من خواندن یاد بده! | ||
+ | |||
+ | :بهاش قول دادم: یادت میدهم. امّا سمج نگذاشت که بهقول خودم وفا کنم. اکنون هم اوست که پشت سر من بر زین اسبی پارشده، گلولهئی از پیکرش گذشته و مانند سنگ لوحی که او در خلال حمله به '''لاس پیداراس''' ربوده بود درهم شکسته است. وقتی سرو کلهاش با آن سنگ لوح نمایان شد توضیح داد که آن را در دهکدهئی یافته است که ما پس از درهم شکستن مقاومت سرسختانه مدافعانش ویران کرده بودیم. | ||
+ | |||
+ | :وقتی بهمن نشانش میداد به عنوان عذرخواهی گفت: | ||
+ | |||
+ | - برای این آوردم که دانشجوی روی آن بهمن درس بدهد. | ||
+ | |||
+ | :از آن روز بهبعد، در لحظات سکونی که گیرودار نبرد برایمان باقی میگذاشت بهاو خواندن و نوشتن میآموختم. این لحظهها بهقدری کوتاه بود که او بهزحمت توانسته بود الفبا را یاد بگیرد. هرگز فرصت نیافت یک عبارت کامل را روان بخواند. | ||
+ | |||
+ | :ژنرال، این است کسی که من بههمراه میبرم و چه کسی میداند که آیا خواهد توانست که... | ||
+ | |||
+ | :باران شروع شده است. باران ریزکندی که بر چهرهٔ ما میریزد و همراه باد سردی است که حتی تا اعماق وجودمان، جایی که فقدان یاران غایب رنجورش کرده، نفوذ میکند. | ||
[[رده:کتاب جمعه ۴]] | [[رده:کتاب جمعه ۴]] | ||
[[رده:قصه]] | [[رده:قصه]] | ||
[[رده:قاسم صنعوی]] | [[رده:قاسم صنعوی]] |
نسخهٔ ۱۱ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۱۱:۵۷
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
- کارلوس آرتورو تروکه، اهل کلمبیا، در سال ۱۹۲۷ متولد شده است. این قصهنویس با استعداد از سال ۱۹۶۰ به بعد شهرت یافته است و به عنوان داستانگوی ماجراهای جنگهای پارتیزانی در دشت، که بعد از سالهای ۱۹۵۰ در جلگههای شرقی کلمبیا آغاز شده، بلند آوازه است. داستان کوتاه «زنده باد رفقا» که در این جا میآوریم در مجموعه «بهترین داستانهای کوتاه کلمبیا» که چند سال پیش چاپ شد جای گرفته است. تصویری حسّاس و عاطفی از نبردهای چریکی در امریکای لاتین.
ماجرای دشواری را از سر گذراندهایم در موریچال گرانده[۱] یک دست گشتی دولتی را غافلگیر کردیم و راه عقبنشینیش را بریدیم. پنج نفر از دست دادیم و یک نفر مجروح را هم با خودمان میکشانیم و معمولا هر وقت که میتوانستیم، مردگانمان را هم با خود میبردیم، اما این بار جرات نمیکنیم. چنین کاری بکنیم، از آن بیم داریم که یکی از فراریها، با استفاده از تاریکی، اهل دهکده را خبر کرده باشد. ما در حال گریز هستیم، آماده جنگ نیستیم. مجروحی همراهمان است.
تند میتازیم تا در سپیده دم به کماندوهای آئی آلای سیاه بپیوندیم.
گروه ما که گاه به صد نفر میرسید حالا به بیست نفر کاهش یافته است و ما با موافقت همگان بر آن شدهایم که برویم و صفوف چریکهای «سیاه» حیلهگر را فشردهتر کنیم.
هنگام راهپیمایی هیچکس حرف نمیزند، اما گمان میکنم که ما همه به جنگلهای نارگیل و رفقای از پای درآمدهمان میاندیشیم. دردی که حس میکنیم، همان دردی است که هنگام اعطای نشانهای نظامی احساس میشود.
از برابر دیدگانم، خاطرات زندگی پرخوف و خطری که بایستی من هم در آن شرکت میداشتم به سرعت میگذرد:
- « لابرده، اوسوریو، دیاس، گامبوآ، ریباس و بسیاری دیگر که با مردمکهای آرام بهدرون تاریک فروافتادهاند... شما میدانید که هر روز نامتان را یاد میکنیم و دهانهای خاموش شما بهیاری تفنگهای پرغریو ما آزاد خواهد شد.»
- میشنوید؟ سروان لابرده؟
- گوش میکنید، ستوان گامبوآ؟
ژنرال اوسوریو ! ژنرال صد ستاره! ما این زمان میرویم که به آیی آلای لب کلفت بپیوندیم. شب است و یگانه صدائی که به گوش میرسد از سم اسبهائی است که دشت را میکوبند.
سکوت. نوای گیتار کوچک دوستمان ریوس شنیده نمیشود و دیاس وقتی ندارد که صرف یک بامبوکو[۲]ئی دیگر کند. فلوریتو زخمی است: او پشت سر من روی اسب افتاده و من اسبش را یدک میکشم.
آن مرد دیگر، ژنرال، سخت با شهامت است... در تمام طول راه یک بار هم صدای شکوهاش را نشنیدم.
ژنرال، به خاطر میآورم فردای روزی که در خلال هجوم به ال انکانتو قلع و قمع شدیم، همین که تلفات شماره شد، مرا صدا کردید:
- دانشجو!
- بله ژنرال؟
شما در برابر من مردد ماندید، بعد دستتان را به پشتم گذاشتید و گفتید:
- دانشجو، میخواستم چیزی بهات بگویم... میدانی که کار ما ساخته است؟...
- بله ژنرال، میدانم...
شما ادامه دادید:
- چه بهتر! میخواستم... به تو فرمان بدهم که...
وقتی دیدم تردید نشان میدهید حدس زدم آدمی نیستید که بتوانید در پرده حرف بزنید و ضمنا چیز دشواری هم از من میخواهید. لحن فرماندهیتان در هم شکسته شده بود و من صدای مردانه شما را، لحن آن روستائی شجاع را، صدائی را که فاجعه از شما بازستانده بود، شنیدم، شما با بازگشت به قلب راستینتان بهمن میگفتید:
- میبینید؟... راستش... لعنت بر این...حتی نمیدانم چه بگویم. وقتی آدمیزاد حسابی ابله باشد این طور میشود... میبینید؟... چرا حالا جان خودت را از معرکه در نمیبری؟ پسرم، این کار تو نیست. تو اینجا چه کار میکنی؟ هیچ. حالا که ما داریم نابود میشویم تو جان خودت را بردار و برو، برو تا روزی همه بلاهائی را که سر ما آمده تعریف کنی.
ژنرال! آدم دیگری در شما ظاهر شده بود، آدمی سوای آن مرد خشک، آتشین مزاج و بدون لبخند و بسیار شبیه جانواران وحشی، که قبلا میشناختم. به ستیزهٔ هولناک این دو موجود که در یک کالبد زندگی میکردند و بر سَر خندهها و دشنامها میجنگیدند فکر میکردم، بهاین نبرد بیپایان بین انسانی که هست و انسانی که باید باشد میاندیشیدم.
و نیز به صدای دیگری میاندیشیدم، به صدایی قوی و مهیب که بر اثر خشم درهم شکسته است، صدائی که برایمان نقل میکرد چگونه در آنتیوکیا پسرش را کشتهاند. صدا همواره حرفهایش را چنین بهپایان میرساند:
- -این طور بود، او را کشتند و مادرش از غصه مرد و این جا هستم تا با این تفنگ دمار از روزگار آنها در آورم.
و این صدا مکثی میکرد تا با اشاره بهمن بیفزاید:
- - پسرم مثل این بود: باریک و چابک، مثل این، مثل دانشجو...
آن وقت سکوت حکمفرما میشد و هر کس به قلب خود میپرداخت تا نگذارد زخمها جوش بخورد. برای اینکه زخمها را دست کاری کند و آنها را بهسوزش بیندازد تا دلیلی روشن و دردناک برای زیستن داشته باشد.
ژنرال، آن بار من نرفتم. و هنوز هم جزو گروه هستم و بهسوی شرق راه میپیمایم تا در دل گسترده و مغرور دشت فرود آیم.
- بدون دیگران کجا میتوانم باشم؟ آن روز از شما فرمان نبردم، اکنون از شما طلب عفو میکنم. نتوانستم این کار را بکنم و نمیخواستم بکنم. به همهٔ رفقا میاندیشیدم، به فلوریتو میاندیشیدم که اگر بهاش خواندن میآموختم حس میکرد سعادتمند است. به همهٔ رفقائی میاندیشیدم که میجنگند، جنگیدهاند، و بدون درد، بدون غم در کنارم به خاک افتادهاند.
در برابرم، صورت پهن فلوریتو را میدیدم که بَم التماس میکرد:
- دانشجو، به من خواندن یاد بده!
با سماجت تکرار میکرد:
- به من خواندن یاد بده!
- بهاش قول دادم: یادت میدهم. امّا سمج نگذاشت که بهقول خودم وفا کنم. اکنون هم اوست که پشت سر من بر زین اسبی پارشده، گلولهئی از پیکرش گذشته و مانند سنگ لوحی که او در خلال حمله به لاس پیداراس ربوده بود درهم شکسته است. وقتی سرو کلهاش با آن سنگ لوح نمایان شد توضیح داد که آن را در دهکدهئی یافته است که ما پس از درهم شکستن مقاومت سرسختانه مدافعانش ویران کرده بودیم.
- وقتی بهمن نشانش میداد به عنوان عذرخواهی گفت:
- برای این آوردم که دانشجوی روی آن بهمن درس بدهد.
- از آن روز بهبعد، در لحظات سکونی که گیرودار نبرد برایمان باقی میگذاشت بهاو خواندن و نوشتن میآموختم. این لحظهها بهقدری کوتاه بود که او بهزحمت توانسته بود الفبا را یاد بگیرد. هرگز فرصت نیافت یک عبارت کامل را روان بخواند.
- ژنرال، این است کسی که من بههمراه میبرم و چه کسی میداند که آیا خواهد توانست که...
- باران شروع شده است. باران ریزکندی که بر چهرهٔ ما میریزد و همراه باد سردی است که حتی تا اعماق وجودمان، جایی که فقدان یاران غایب رنجورش کرده، نفوذ میکند.