ریش: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۵: سطر ۵:
  
 
{{در حال ویرایش}}
 
{{در حال ویرایش}}
 +
 +
‌ذکریا طامر یکی از نویسندگان جوان سوریه است که از راه خودآموزی به‌تحصیل و پرورش استعداد درخشان خود پرداخته، و تحصیلات رسمی قابل توجهی نداشته است. سال‌ها شاگرد قفل ساز بوده و آنگاه دست به‌نویسندگی زده است. چندین مجموعه داستان کوتاه از او به‌چاپ رسیده و شهرتی فراوان برای وی فراهم آورده است. طامر از برجسته‌ترین اعضای موج نو داستان‌نویسی در ادبیات عرب به‌شمار می‌آید. در پاره‌ئی از سرگذشت‌های او اشاراتی به رویدادهای تاریخی دیده می‌شود که بازتابی نمادین و گزنده بر مسائل جاری داشته‌است. داستان کوتاه «ریش» محتوائی از این گونه دارد و حدود ده سال پیش نوشته شده است.
 +
 +
:::::::: ر.ش.
 +
 +
پرنده‌ها از آسمان‌های ما دور شدند. بچه‌ها از باز در کوچه‌ها دست کشیدند. چهچه پرندگان قفس به هق هق آهسته و لرزان مبدل شد. پنبه‌های طبّی اندک اندک در داروخانه‌ها نایاب شد. آقایان، لشکریان تیمور لنگ به اینجا رسیده‌اند.* {{زیرنویس}} تیمور لنگ در سال ۱۴۵۰-۵۱ میلادی به سوریه یورش برد و دمشق را تسخیر کرد.{{پایان زیرنویس}} شهر ما را محاصره کرده‌اند. امّا خورشید وحشت زده نبود و هر روز صبح می‌درخشید.
 +
 +
رنگ از چهرهٔ ما نپرید. ما، مردان شهر، بی‌باکانه خندیدیم و خدا را سپاس گفتیم که به‌ما ریش داده است و ما را بی‌ریش نیافریده است. جلسه‌ئی ترتیب دادیم تا دربارهٔ راه‌ها و وسایل نجات خود بحث کنیم. نخستین کسی که سخن گفت جوانی بود بی‌پروا. کارش فروختن لباس‌های زنانه بود. او با شوق فراوان به‌صدای بلند گفت: «بجنگیم!» بلافاصله نگاه‌های استهزاآمیز همه متوجه او شد، و او خاموشی گزید و چهره‌اش به‌سرخی گرائید. آنگاه مردی که صاحب درازترین ریش شهر ما بود برخاست و با لحنی جدی گفت:
 +
 +
«فقط کسانی که وجود ندارند باید جنگ کنند. تا آنجا که به ما مربوط می‌شود، شکر خدا را که ما همه ریش داریم پس وجود داریم.»
 +
 +
بلافاصله صداهای تحسین طنین‌انداز گشت، و پس از بحثی کوتاه تصمیم گرفته شد که یک هیأت نمایندگی تعیین شود و با تیمور لنگ به‌مذاکره پردازد. رئیس هیأت نمایندگی پیرمردی فرتوت بود که در حالت ایستاده ریشش تا زانو می‌رسید.
 +
 +
شهر ما هفت دروازده دارد. هیأت نمایندگی با پرچمی سفید از یکی از دروازه‌ها بیرون رفت. آن‌ها ازمیان سربازانی که تعدادشان بیش از ملخ‌ها و ستاره‌ها بود گذشتند. سربازها مشغول گرفتن شپش از پیراهن‌های خود بودند، و شمشیرهای‌شان را در آفتاب گذاشته بودند تا خون و لجنی که به آن‌ها چسبیده بود خشک شود.
 +
 +
هیأت نمایندگی با احتیاط و وقار قدم به‌داخل خیمهٔ تیمور لنگ نهاد. تیمور لنگ معلوم شد جوانی است با چشمان کودکانه و تبسمی همچون تبسم پیرمردان.
 +
 +
'''رئیس هیأت نمایندگی''': - ما خواستار صلحیم. شهر ما بدون جنگ در اختیار شماست. امّا این شهر کوچک و فقیر است. طلا و نفت ندارد. زن‌های ما شبیه بزند و ما خوشحال می‌شویم خودمان را از شر آنها خلاص کنیم.
 +
  
 
[[رده:قصه]]
 
[[رده:قصه]]

نسخهٔ ‏۲۷ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۱۰

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۴

‌ذکریا طامر یکی از نویسندگان جوان سوریه است که از راه خودآموزی به‌تحصیل و پرورش استعداد درخشان خود پرداخته، و تحصیلات رسمی قابل توجهی نداشته است. سال‌ها شاگرد قفل ساز بوده و آنگاه دست به‌نویسندگی زده است. چندین مجموعه داستان کوتاه از او به‌چاپ رسیده و شهرتی فراوان برای وی فراهم آورده است. طامر از برجسته‌ترین اعضای موج نو داستان‌نویسی در ادبیات عرب به‌شمار می‌آید. در پاره‌ئی از سرگذشت‌های او اشاراتی به رویدادهای تاریخی دیده می‌شود که بازتابی نمادین و گزنده بر مسائل جاری داشته‌است. داستان کوتاه «ریش» محتوائی از این گونه دارد و حدود ده سال پیش نوشته شده است.

ر.ش.

پرنده‌ها از آسمان‌های ما دور شدند. بچه‌ها از باز در کوچه‌ها دست کشیدند. چهچه پرندگان قفس به هق هق آهسته و لرزان مبدل شد. پنبه‌های طبّی اندک اندک در داروخانه‌ها نایاب شد. آقایان، لشکریان تیمور لنگ به اینجا رسیده‌اند.* الگو:زیرنویس تیمور لنگ در سال ۱۴۵۰-۵۱ میلادی به سوریه یورش برد و دمشق را تسخیر کرد.الگو:پایان زیرنویس شهر ما را محاصره کرده‌اند. امّا خورشید وحشت زده نبود و هر روز صبح می‌درخشید.

رنگ از چهرهٔ ما نپرید. ما، مردان شهر، بی‌باکانه خندیدیم و خدا را سپاس گفتیم که به‌ما ریش داده است و ما را بی‌ریش نیافریده است. جلسه‌ئی ترتیب دادیم تا دربارهٔ راه‌ها و وسایل نجات خود بحث کنیم. نخستین کسی که سخن گفت جوانی بود بی‌پروا. کارش فروختن لباس‌های زنانه بود. او با شوق فراوان به‌صدای بلند گفت: «بجنگیم!» بلافاصله نگاه‌های استهزاآمیز همه متوجه او شد، و او خاموشی گزید و چهره‌اش به‌سرخی گرائید. آنگاه مردی که صاحب درازترین ریش شهر ما بود برخاست و با لحنی جدی گفت:

«فقط کسانی که وجود ندارند باید جنگ کنند. تا آنجا که به ما مربوط می‌شود، شکر خدا را که ما همه ریش داریم پس وجود داریم.»

بلافاصله صداهای تحسین طنین‌انداز گشت، و پس از بحثی کوتاه تصمیم گرفته شد که یک هیأت نمایندگی تعیین شود و با تیمور لنگ به‌مذاکره پردازد. رئیس هیأت نمایندگی پیرمردی فرتوت بود که در حالت ایستاده ریشش تا زانو می‌رسید.

شهر ما هفت دروازده دارد. هیأت نمایندگی با پرچمی سفید از یکی از دروازه‌ها بیرون رفت. آن‌ها ازمیان سربازانی که تعدادشان بیش از ملخ‌ها و ستاره‌ها بود گذشتند. سربازها مشغول گرفتن شپش از پیراهن‌های خود بودند، و شمشیرهای‌شان را در آفتاب گذاشته بودند تا خون و لجنی که به آن‌ها چسبیده بود خشک شود.

هیأت نمایندگی با احتیاط و وقار قدم به‌داخل خیمهٔ تیمور لنگ نهاد. تیمور لنگ معلوم شد جوانی است با چشمان کودکانه و تبسمی همچون تبسم پیرمردان.

رئیس هیأت نمایندگی: - ما خواستار صلحیم. شهر ما بدون جنگ در اختیار شماست. امّا این شهر کوچک و فقیر است. طلا و نفت ندارد. زن‌های ما شبیه بزند و ما خوشحال می‌شویم خودمان را از شر آنها خلاص کنیم.