داشتم فریاد میزدم...: تفاوت بین نسخهها
جز |
(تا میانهٔ صفحهٔ ۲۴.) |
||
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
{{در حال ویرایش}} | {{در حال ویرایش}} | ||
+ | |||
+ | '''جمال میرصادقی''' | ||
+ | |||
+ | از خانه که درآمدم، آفتاب توی کوچه پهن شده بود. چند روزی از خانه بیرون نیامده بودم. اداره اعتصاب بود. کسی به اداره نمیرفت. چند روز پیش، به یکی از همکارهای من، سر راه اداره برخوردم: | ||
+ | |||
+ | «کجا داری میری؟» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «اداره. مگه تو نمیای؟» | ||
+ | |||
+ | خندید و گفت: | ||
+ | |||
+ | «اداره دیگه بیاداره. اعتصابه.» | ||
+ | |||
+ | «برای چی؟» | ||
+ | |||
+ | چپچپ بهم نگاه کرد: | ||
+ | |||
+ | «برای همبستگی.» | ||
+ | |||
+ | «همبستگی با کی؟ اعتصاب برای چی؟» | ||
+ | |||
+ | نگاهش طوری بهم خیره شد که انگار بهش فحش دادهام. شانههایش را بالا انداخت. بیخداحافظی راهش را گرفت و رفت. گیج و حیران ایستادم و نگاهش کردم. من که چیزی بهش نگفته بودم، حرف بدی نزده بودم. میانهٔ بدی هم که با هم نداشتیم. هر وقت یادداشتی میفرستاد و پروندهای میخواست، زود برایش میفرستادم. گاهی میآمد پایین. با هم چای میخوردیم و اختلاط میکردیم. از من تعریف میکرد. میگفت از وقتی من رئیس بایگانی شدهام، هیچ پروندهای گم نشده، بایگانی خیلی مرتب شده. جوان خوبی بود. به نظرم کتاب هم میخواند. اما انگار حواسش جمع بود و خودش را مثل آن جوانک بایگان لو نمیداد. این روزهای آخری، کمتر دنبال پرونده میفرستاد. اداره شلوغ بود. کسی کار نمیکرد. در بیرون خبرهائی بود. یکبار سروصداهائی شنیدم. خودم را پشت پنجره رساندم. یک عده پلاکارد به دست، از توی خیابان میگذشتند و فریاد میزدند. جا خوردم، چه شعارهایی میدادند. تنم لرزید. تند پنجره را بستم و سر جایم برگشتم. ممکن بود که یکی از این حفاظتیها مرا ببیند و گزارش بدهد. چند وقت پیش آمدند و یکی از بایگانها را بردند. بیچاره چند ماهی بیشتر نبود که استخدام شده بود. جوان بیچیزی بود. ظهرها، حتی نمیرفت توی رستوران اداره، غذا بخورد. با خودش نان و پنیر میآورد. بعد دو نفر آمدند و مرا سؤالپیچ کردند، نزدیک بود کار دست خودم بدهم. گفتم: | ||
+ | |||
+ | «نه، اصلاً و ابداً، جوان...» | ||
+ | |||
+ | خواستم بگویم: «جوان درست و بافکری بود.» | ||
+ | |||
+ | زبانم را گاز گرفتم و گفتم: | ||
+ | |||
+ | «جوان بیچارهای بود.» | ||
+ | |||
+ | بهم زل زدند. یکیشان چشمهایش را تنگ کرد. پرسید: | ||
+ | |||
+ | «بیچاره از چه نظر؟» | ||
+ | |||
+ | هول شدم اما خودم را نباختم: | ||
+ | |||
+ | «والله من درست نمیشناختمش اما مدیرکلمون میگفت جوون نیازمندیه و خرج بابا و ننهشو میده.» | ||
+ | |||
+ | فحش را کشیدند به مدیرکل و یکیشان گفت: | ||
+ | |||
+ | «همون مردیکه پفیوز استخدامش کرده.» | ||
+ | |||
+ | پرسیدند: «ملاقاتی هم داشت؟» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «منظورتون چیه؟» | ||
+ | |||
+ | مردک داد زد: | ||
+ | |||
+ | «میخوام ببینم کسی هم میاومد اونو ببینه؟ آدمهای مشکوک؟» | ||
+ | |||
+ | مردک بیتربیتی بود. انگار با نوکر باباش حرف میزند. آن یکی هم با چشمهای گاویش، نگاهش را مثل میخ توی چشمهای من فرو میکرد و چک و چانهاش را طوری جمع کرده بود که انگار بوی بد به دماغش زده. هیچ ازشان خوشم نیامد. | ||
+ | |||
+ | «والله من هیچ خبر ندارم. آخه اتاقش از من جدا بود.» | ||
+ | |||
+ | گفتند اگر کسی آمد به سراغش، او را نگه دارم و به ادارهٔ حفاظت یا نگهبان دم در تلفن بزنم. آنوقت هی از ادارهٔ حفاظت و هی از دم در تلفن میزدند که کسی سراغش آمده. بعدها یکی از کارمندهای ادارهٔ حفاظت بهم گفت: | ||
+ | |||
+ | «فلانی میدونی خوب حبسی...» | ||
+ | |||
+ | گفتم: «منظورت چیه؟» | ||
+ | |||
+ | «به تو هم مظنون شده بودن. پروندهتو نگاه کردن.» | ||
+ | |||
+ | «برای چی؟ من که کاری نکرده بودم.» |
نسخهٔ ۲۰ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۱۵:۴۵
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
جمال میرصادقی
از خانه که درآمدم، آفتاب توی کوچه پهن شده بود. چند روزی از خانه بیرون نیامده بودم. اداره اعتصاب بود. کسی به اداره نمیرفت. چند روز پیش، به یکی از همکارهای من، سر راه اداره برخوردم:
«کجا داری میری؟»
گفتم: «اداره. مگه تو نمیای؟»
خندید و گفت:
«اداره دیگه بیاداره. اعتصابه.»
«برای چی؟»
چپچپ بهم نگاه کرد:
«برای همبستگی.»
«همبستگی با کی؟ اعتصاب برای چی؟»
نگاهش طوری بهم خیره شد که انگار بهش فحش دادهام. شانههایش را بالا انداخت. بیخداحافظی راهش را گرفت و رفت. گیج و حیران ایستادم و نگاهش کردم. من که چیزی بهش نگفته بودم، حرف بدی نزده بودم. میانهٔ بدی هم که با هم نداشتیم. هر وقت یادداشتی میفرستاد و پروندهای میخواست، زود برایش میفرستادم. گاهی میآمد پایین. با هم چای میخوردیم و اختلاط میکردیم. از من تعریف میکرد. میگفت از وقتی من رئیس بایگانی شدهام، هیچ پروندهای گم نشده، بایگانی خیلی مرتب شده. جوان خوبی بود. به نظرم کتاب هم میخواند. اما انگار حواسش جمع بود و خودش را مثل آن جوانک بایگان لو نمیداد. این روزهای آخری، کمتر دنبال پرونده میفرستاد. اداره شلوغ بود. کسی کار نمیکرد. در بیرون خبرهائی بود. یکبار سروصداهائی شنیدم. خودم را پشت پنجره رساندم. یک عده پلاکارد به دست، از توی خیابان میگذشتند و فریاد میزدند. جا خوردم، چه شعارهایی میدادند. تنم لرزید. تند پنجره را بستم و سر جایم برگشتم. ممکن بود که یکی از این حفاظتیها مرا ببیند و گزارش بدهد. چند وقت پیش آمدند و یکی از بایگانها را بردند. بیچاره چند ماهی بیشتر نبود که استخدام شده بود. جوان بیچیزی بود. ظهرها، حتی نمیرفت توی رستوران اداره، غذا بخورد. با خودش نان و پنیر میآورد. بعد دو نفر آمدند و مرا سؤالپیچ کردند، نزدیک بود کار دست خودم بدهم. گفتم:
«نه، اصلاً و ابداً، جوان...»
خواستم بگویم: «جوان درست و بافکری بود.»
زبانم را گاز گرفتم و گفتم:
«جوان بیچارهای بود.»
بهم زل زدند. یکیشان چشمهایش را تنگ کرد. پرسید:
«بیچاره از چه نظر؟»
هول شدم اما خودم را نباختم:
«والله من درست نمیشناختمش اما مدیرکلمون میگفت جوون نیازمندیه و خرج بابا و ننهشو میده.»
فحش را کشیدند به مدیرکل و یکیشان گفت:
«همون مردیکه پفیوز استخدامش کرده.»
پرسیدند: «ملاقاتی هم داشت؟»
گفتم: «منظورتون چیه؟»
مردک داد زد:
«میخوام ببینم کسی هم میاومد اونو ببینه؟ آدمهای مشکوک؟»
مردک بیتربیتی بود. انگار با نوکر باباش حرف میزند. آن یکی هم با چشمهای گاویش، نگاهش را مثل میخ توی چشمهای من فرو میکرد و چک و چانهاش را طوری جمع کرده بود که انگار بوی بد به دماغش زده. هیچ ازشان خوشم نیامد.
«والله من هیچ خبر ندارم. آخه اتاقش از من جدا بود.»
گفتند اگر کسی آمد به سراغش، او را نگه دارم و به ادارهٔ حفاظت یا نگهبان دم در تلفن بزنم. آنوقت هی از ادارهٔ حفاظت و هی از دم در تلفن میزدند که کسی سراغش آمده. بعدها یکی از کارمندهای ادارهٔ حفاظت بهم گفت:
«فلانی میدونی خوب حبسی...»
گفتم: «منظورت چیه؟»
«به تو هم مظنون شده بودن. پروندهتو نگاه کردن.»
«برای چی؟ من که کاری نکرده بودم.»